-
تـو،از دِل میگویی!؟
من از "جان" دارمت دوست..!- تخَلص
-
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ماجنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ماچشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد مانیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد مانقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد مااز نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد مانیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ماتیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ماآه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ماسبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ماصبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ماتا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما•صائب•
-
وصال کو،که رساند مرا به آغوشت..!؟
• انوری
-
نـاز مکن،
کـه می کند جان من آرزوی تو .. -
یار شدم یار شدم با غم تو یار شدم
تا که رسیدم برِ تو از همه بیزار شدم.. -
اگر چه کرمِ کوچکی هستم
با پیلهی تنهایی به دورِ خود،
-اما؛
رویای پرواز
در خیالِ پروانگیام،
جاریست! -
گر بیایی دهمت جانُ
نیایی کُشدَم غم
من که بایست بمیرم!
چه بیایی، چه نیایی..- سعدیِ جان
-
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی، نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امینپور
-
ایدل صبور باش بر احداث روزگار
نیکو شود بصبر سرانجام کار توبا هیچکس ز خلق خدا دشمنی مکن
تا بر مراد دوست بود روزگار توبا حلم و با تواضع اگر همنشین شوی
اغیار تو شود بصفا یار غار توبر هرچه کردگار ترا داد شکر کن
تا بیش از ان جزات دهد کردگار توهمت بلند دار که نزد خدا و خلق
باشد بقدر همت تو اعتبار تو•ابن یمین•
-
تا به کي يکسره يک ريز نباشی شب و روز
"ماه" مخفي شدنش نيز تعادل دارد ..!- برقعی
-
بعد عمری عشقبازی ذکرِ تسبیحات ما را:
دوستم دارد.. ندارد.. دوستم دارد.. ندارد..- یاسر قنبرلو
-
ایکاش که جای آرمیدن بودی،
یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،
چون سبزه امیدِ بر دمیدن بودی ..(خیام)
-
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
غزل۸۲-دیوان شمس -
کوتاه ترین داستان غمگين دنیا یک بیت از سعدی است:
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمرد و بیمار بِزیست ... -
یگیت لر یوردو قفقازیم . سنه مندن سلام اولسون
سنین عشقیندن ایراندا . هنوز صبری تالان واردیر
آنام تبریز منه گهوار ده سویلردی: یاوروم بیل!
سنین قالمیش اوتایدا خال لی تئل لی بیر خالان واردیر
آراز دشمن الینده بیر قلیچ تک اورتانی کسدی
اونون اولادی وارسا بیل، سنی یاده سالان واردیر
شهریار