هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@Valicheki
نمیدونم
باید یکم بزنم عقب صحنه رو دوباره بازبینی کنم.... -
هوففف مغزم سوت کشید
-
اهورا می خواستم الان لینک بفرستم برین اون برنامه ای که میگفتم رو بشنوین پنج اینا اونم دیدم امروز نیستن:)
اگه یادتون مونده باشه چه برنامه رو میگم -
@دختر-بهار
قربونت خوبم -
@Soniaaa خداروشکر
چه خبر -
@دختر-بهار
هیچ شیمی تموم نمیشه من راحت بشم فصل چهارم کلا از ذهنم پاک شده ازونور 4 فصل اخر دوازدهم مرور نکردم ازونور زمین بالکل مونده دارم دیوونه میشم رسما -
یه جوری ام که زیست بلدم ولی بلد نیستم
و اینکه بلدم حوصله می خواد به شدت که بخونم:) -
@دختر-بهار
هیچ شیمی تموم نمیشه من راحت بشم فصل چهارم کلا از ذهنم پاک شده ازونور 4 فصل اخر دوازدهم مرور نکردم ازونور زمین بالکل مونده دارم دیوونه میشم رسما@Soniaaa و منی که یادم میوفته خیلی وقته تست نزدم
-
و خیلی مطالبم مونده
-
خوابگاه جای جالبیه
آدمای متفاوت
داستانای متفاوت
بعضیاشون شبیه فیلمان
مثلا تازگی ها دختری رو میشناسم که از شهر دوری اومده برای رشته ای که یکسال قبل داشت تو شهرخودشون میخوند!شهری که توش درخشید؛لااقل به اندازه ی خودش...دورازذهن هم نیست.حالاهم اینجا دانشجوی پرافتخاریه...شهری که توش متولد شد...بزرگ شد...وعاشق شد...
اما مشکل اینجا بود
که فقط اون عاشق شد...
تاقبل ازین به عشق های یکطرفه اعتقادی نداشتم اما حالا میتونم بگم کمی مرددم!
تلاش کردوتلاش کردو تلاش...
وزمانی رسید که بنظرمیومد جواب داده!و یک رابطه امن داشت...
تااینکه...
خب!به اینجاش که رسید هق هقش بلندشد!
توحالت عادی باخودش میگذروند و
به نزدیک شدن گارد داشت پس سعی نکردم دستاشو بگیرم یا؛ولی اینبار خودش پیشقدم شد
اومد بغلم
و اینطوری منم خیالم کمی جمعتر شد...
بعدادامه داد
که برای همین انتقالی گرفته
میگفت اون شهر خفش میکنه
پوزخند میزد و با چشمای درشت پراشکش بهم میگفت
میفهمی؟خاکم خفم میکنه!
میگفت بدون اون شهر رو سرش هوار میشه
بعدش بازم تکخند عصبی زد و گفت
البته اینجام فرق زیادی نداره!
اصلا وقتی هنوز خودمم چه فرقی داره کجام؟
ولی میدونی؟به درک که نتونست
به درک که نخواست
خودم میسازم زندگیمو
بدون هیچ مردی
مردا همشون....
پریدم وسط حرفش
بدون هیچ مردی؟تصورکن دنیا بدون بابات چقد تنگ میشد!
یلحظه انگار جاخورده باشه گفت
مثل باباممممم!
میدونستم بچه نیست که باهام لج کنه...
دیگه چیزی نگفت...
ملاقات اونروزمون با کمی میوه و همصحبتی های روزمره تموم شد
تااخرین باری که دیدمش هنوز هم
از مرد ها بدش میومد...
بادرست و غلط داستانش کاری ندارم
من قاضی یا بازپرسش نبودم...من فقط گوش شنواش بودم
اما این زندگی که اینحا داشت میساخت حقیقتا پرافتخار و قشنگ بود
پس دمش گرم