-
چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظههای غربتت باشمای سهمت از بار امانت هرچه سنگینتر!
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشمتاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشماز گوشهای راهی نشان من بدهّ بگذار
تا رخنهای در قلعه بند فترتت باشمسنگی شوم در برکه آرام اندوهت
با شعلهواری در خمود خلوتت باشمزخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشمصورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون آیینه در خدمتت باشمدر خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من! بگذار زنگ ساعتت باشم•حسین منزوی•
-
می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام، هنجار یادم می رود -
ما ظاهراً آبادهای باطناً ویرانهایم
• افشین یداللهی •
-
Alireza Mousavi بچه های تجربی کنکور 1402 تجربی بچه های همخوانی راه ابریشم پرو-زیست راه ابریشم پرو-شیمی راه ابریشم پرو -فیزیک کازرانیان راه ابریشم پرو تجربیا اپ کاتالیزورهای آلاءreplied to ma.a on آخرین ویرایش توسط انجام شده
ma.a مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی(ی) بده
-
از خداى گم شده ایم او به جستجوست
چون ما نیازمند و گرفتار آرزوست
گاهى به برگ لاله نویسد پیام خویش
گاهى درون سینه مرغان به هاى و هوست
در نرگس آرمید که ببیند جمال ما
چندان کرشمه دان که نگاهش به گفتگوست
آهى سحرگهى که زند در فراق ما
بیرون و اندرون، زبر و زیر و چارسوست
هنگامه بست از پى دیدار خاکئى
نظاره را بهانه تماشاى رنگ و بوست
پنهان به ذره ذره و ناآشنا هنوز
پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست
در خاکدان ما گهر زندگى گم است
این گوهرى که گم شده مائیم یا که اوست؟
-
و خدایی که در این نزدیکی است،
لای این شب بوها
پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب
روی قانون گیاهسهراب سپهری
-
جز خدا کس خالق تقدیر نیست
چاره تقدیر از تدبیر نیستاقبال لاهوری
-
یا رب نظری بر من سرگردان کن
لطفی به من دلشده حیران کنبا من مکن آنچه من سزای آنم
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کنابوسعید ابوالخیر
-
ناامید از در رحـمـت به کجا شاید رفـت
یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفارسعدی
-
راهی به خدا دارد خلوتـگه تنـهایی
آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی
هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم
تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی
-
»تپش سایهی دوست«
تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زندهی بومی ،
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
کوله بار از انعکاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا میشد.
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر میخواند.
جیبهای ما صدای جیک جیک صبحهای کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت.
بر فراز آبگیری خود بخود سرها همه خم شد:
روی صورت های ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می آمد به گوش دوست.
️سهراب سپهری️