کافــه میـــم♡
-
من فقط میدونم نباید آدمها رو با یه «چرا» تنها گذاشت.
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۴۰۲، ۲۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم
یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز“سنایی”
-
نوشتهشده در ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دنیاے عجیبیہ
ناراحت باشے ڪسے دلداریت نمیده
گریہ ڪنے ڪسے اشڪاترو پاڪ نمیڪنہ
اما ڪافیہ یہ اشتباه ڪنے
همہ سرزنشت میڪنن......! -
تو مرا آزردی...
که خودم کوچ کنم از شهرت...
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی!
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
بر نمیگردم ، نه !!!!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب
دارد عشق زیباست و حرمت دارد.سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ۲۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوست داشتن زمان داره...
ولی اینو یادت نره!
آدمها تا یک جایی پای دوست داشتناشون،پای احساساتشون برای یه ادم میمونن...
هرچقدرم که عاشق باشن
هرچقدرم حس خوب داشته باشن کنارش
یجایی کم میارن
یجایی کشش ندارن از اینهمه احساس گذاشتن
و چیزی ندیدن!
یجایی دیگه ناز طرف براشون قشنگ نیست
که خریدارش باشن!
یجایی احساس خلا میکنن!
دوست داشتن زمان داره
زمانش که بگذره از دهن میفته!
مثه چای سرد شده که حالا هرچقدرم
بخوای دوباره گرمش کنی دیگه اون
طعم گس دلنشین اولشو نداره!
نذار زمانش بگذره
.
.
.
.
.
......=) -
نوشتهشده در ۱۰ آذر ۱۴۰۲، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دکتر نیستم...
اما برایت 10 دقیقه راه رفتن، روى جدول کنار خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چیز خوبیست،
اما دیوانگى قشنگ تر است...
برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم،
تا بفهمى هنوز هم، میشود بى منت محبت کرد...
به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى، هرکجا که هستى،
یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست...
دکتر نیستم،
اما به ﺗﻮ پیشنهاد میکنم که شاد باشى
خورشید،
هر روز صبح،
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!
هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.
سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر.
فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست!
"مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم...
.
.
.
.
.
.
.
..
..........=) -
نوشتهشده در ۱۱ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بدنم به خواب نیاز داره
فکرم درگیر کنکور
روحم به خدا نیاز داره
و قلبم سخت مشتاق عشق...... -
نوشتهشده در ۱۱ آذر ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هوا که خنک بشه درختایی که
سایه مینداختن فراموش میشن
درست مثل آدمایی که
کارشون باهات تموم شده ..... -
نوشتهشده در ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
• هرموقع حس بدی داشتی
و حس کردی همه آدمای مهم زندگیت مدام دارن ازت دلخور میشن و از همه حرفات و اخلاقات خسته شدن، میتونی فاصله بگیری و دورشی؛ به قول تتلو یه وقتا دوری باعث میشه فقط لبخندمو ببینی و دردام غمگینت نکنن:) -
نوشتهشده در ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو ممکنه شبانهروز دلتنگِ آدمی باشی که اگر برگرده، به هیچوجه دیگه قبولش نکنی تو زندگیت:))
بحث علاقه نیست، بحث آزار و عذابیه که با رفتنش به روحت تحمیل کرده و دوباره نمیخوای تکرار شه -
ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما
- سعدی .
-
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
توهم مث من وقتی جایی میری خودتو کنار من تصور میکنی یا من فقط دیوونم؟
-
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با تو همچی خوب بود ولی دروغ بود...:)
-
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۴۰۲، ۱۴:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جدا از همه چی، خوشحالم که نیستی. جدی مرسی که نیستی. از وقتی نیستی حالم بهتره، صبحا با حس خوب بیدار میشم، شبا با آرامش میخوابم. غذا زهر مارم نمیشه. اوقاتم با دوستام خوش میگذره. ورزش میکنم، گهگاهی درس میخونم، تمرکزم رفته روی خودم و اینده و پیشرفت و خوشبختی خودم. تایم اضافی میارم. اعصابم سر جاشه ارومم. روز به روز به هدف نزدیکتر میشم. خودمو دوست دارمو از خودم راضیم. داره خوب میگذره. همه چی بعد اون طوفان شدید سر جای درست خودش قرار گرفته. از این نسخه ای که بهش تبدیل شدم خوشم میآد. مرسی که نیستی. میشه دیگه نیای؟ اخه واقعاً زندگیم بدون تو خیلی زیبا تره.
-دیاکو. -
نهایت انــدوه؟!
حسی نداشتن به چیزهایی که قبلاً
به شوقت میآوردند... -
گفت: تو شبیه به گیاه بامبو هستی؛ سرسخت، قوی، صبور... از بیرون شکننده به نظر میرسی و از درون، بینهایت قدرتمند هستی. میگفت: حضورت، به آدم احساس جسارت و قدرت میدهد، آدم دوست دارد کنار تو باشد. آنقدر بلندی که هر گیاهی حوالی تو باشد، به شوق نگاهی که به آفتاب داری، قد میکشد!
از اینکه کسی اینقدر زیبا و باشکوه مرا توصیف میکرد، به وجد آمدهبودم اما فقط لبخند زدم و بیاختیار نگاهم را به زمین دوختم، میترسیدم در نگاهم انسانی خسته و تسلیم شده را ببیند، میترسیدم بفهمد چه طاقت کوتاه و چه روانِ شکنندهای دارم و چقدر غمگینم. میترسیدم بنای با شکوهی که از من در ذهنش ساختهبود را خراب کنم.
او جوری از من حرف میزد که خودم هم دلم میخواست این آدمِ جسور و بینظیر را از ذهنش بیرون بکشم و در آغوشش بگیرم. او مرا دقیقا همانجوری میدید، که دوست داشتم باشم... -
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ۱۳:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- تقصیر خودمونه که نمیدونیم اگه همیشه باشیم تکراری میشیم...
-
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ۱۵:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلم ميخواد برم يه جاي آروم و خالی از آدما بشينم، قهومو بگيرم دستم، چشمامو ببندم و از این سکوت مطلق لذت ببرم.
-
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ۱۵:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه میتوانیم بمیریم،
نه میتوانیم زندگی کنیم،
نه میتوانیم همدیگر را ببینیم،
نه میتوانیم همدیگر را ترک کنیم.
به تنگنای عجیبی افتادهایم...!ژانپلسارتر
-
نوشتهشده در ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ۱۶:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درنهایت انقدر ازش بت ساختم تو مغزم و باورش کردم که وقتی چهرهی واقعیشو نشونم داد باورم نمیشد اون آدم معصوم و پاکی که میپرسیدمش همچین لجنی که بوئه تحفنش از صدمتر دورترم به مشامم برسه باشه. من همیشه کورکورانه عشق ورزیدم، باور کردم، اعتماد کردم و همهی خودمو واسش گذاشتم، چون میپرستیدمش، بدون فکر به اینکه آیا لایقش هست یا نه؟ آیا خودِ واقعیش همون آدم مقدسیه که تو ذهن منه؟ و وقتی نشونم داد که اون نیست، اولش عصبی شدم، زدم به هردری که نه تو همون آدمی که ساختمش، بعد انکار کردم و گفتم الان واسه شرایط عوض شدی، الان خودتو گم کردی وگرنه درست میشی، و تا مدتها قبول نمیکردم، خودمو گول زدم، انقدر خودمو گول زدم که دیدم نه تنها اونی که تو ذهنم بود و تو ذهنم ندارم فقط یه آدم جدید که نمیشناسمشو زور میزنم بمونه کنارم بلکه خودمم از دست دادم.