هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
officer k در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@_Narges_
آره ولی تاپیکش یا خاک میخورد
یا به بیراهه میرفت
دوس نداشتم اینحوی بشهاینو موافقم باهات
آره کم توجهی میکنن
ولی مهم اینه که اون چندنفری که میخوان و دوس دارن توجه میکنن=) -
@Ay میدونم
باید قبول کنی که با حسرت خوردن نه تنها چیزی درست نمیشه بلکه حتی فرصت های پیش روت رو هم از دست میدی -
@Ay
چرا نرفتین؟:( -
یه دوستایی دارم
که الان فقط یه مشت خاطره شدن=)
خاطره های خوبیه ها
ولی حس فراموش شدن از طرفشون به شکل مسخرهای آزار دهندهست=) درصورتی که اونا هنوز تو ذهن من همونجوری واضح و شفاف حضور دارن=)دوستیاتون رو فراموش نکنید=) فقط باعث میشه خاطره های خوب هم به عذاب تبدیل بشن=)
-
@Ay
چرا نرفتین؟:( -
سعی کنید طوری زندگی کنید
که مرگ، پایان شما در ذهن ها نباشد... -
سلام عزیزم
ان شاءالله که بهترینها برات رقم بخوره
#ناشناس -
_سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
️
بچها شما یادتونه قرار بود اگر کسی نمره کافی رو اورد ببرن مشهد و...؟
خبری نشده هنوز؟یا بردن؟+سلام عزیزم
خوبی
قرار بود ببرن ،هنوز نبردن
آقای زارعی گفتن مثل اینکه قرار بین دو ترم ببرنمون ولی هنوز مشخص نیست
انشالله که راهی میشیم به امید خدا🥺چقدر دلم واسه تک تک این بچه ها و مسئولین تنگ شده...
اگه بقیه هم مثل اینا بودن خیلی از مشکلات مملکت حل شده بود...
واسه تک تک مسئولینی که واقعا خودشون رو خادم ما میدونستن...
واسه کسایی که تنها دغدغهشون خوب بودنِ اوضاع ما بود...این خلوصشون رو میشد با تمام وجود حس کرد...اون روزایی که جلسه میذاشتن تا فقط درد و دلای ما رو بشنون... وقتی یکی از بین اون ۵۰۰نفر دلش طاقت نمیاورد و تشکر میکرد(بقیه هم پشت سرش تایید و تشویق میکردیم) میگفتن گفتیم انتقاد ولی وظیفمونه...
دلم واسه خانم نعمتیِ عزیزمم تنگ شده...واسه لعیا...واسه لبخندای خانم هادیان...واسه حاج آقا راسخی که موجبات خنده و شادیمون بود.. واسه خانم گودرزی...آخ ...خانم گودرزی...روزای اول رو نمیداد زیاد...روز آخر چقد گریه کردیم تو بغل هم...مثل مامانا آب آورد ریخت پشت سرمون...که برگردیم...و برگشتیم🥺جا موندیم از قطار...ولی خودش دیگه نبود...یه مشکلی داشت...اشکای یواشکی و التماس دعاهاشو دیده بودم....ان شاءالله که الان برطرف شده باشه...
دلم واسه اون خانم مهربونه که تو سلف بودهم خیلیی تنگ شده...
واسه خانم قاسمیِ مهربونم...آقای طونی رو راضی کرد بریم مزار اون شهید...گفت با مسئولیت خودم...
دلم بیشتر از همه واسه شیطنتای زهرا تنگ شده🥺عزیزم...روزای اول خیلی مغرور بود بچه 🥺روز آخر دوست داشتم بغلش کنم گفتم ضایعم میکنه🥺
براش دست تکون دادم
خیلی کوچولو و ناز برام دست تکون داد...عزیزم...
الان باید مدرسه باشه
واسه تکتک اساتیدمون...
واسه خود این آقای زارعی...استاد دانشگاه بودن ولی به شدت متواضع...جا نبود، یه مسیر طولانی رو وایسادن
توی مسیر واسه اینکه حال و هوامون عوض شه جاهای مختلف رو بهمون میشناسوندن
روز آخر چمدونامونو گذاشتن تو اتوبوس...
تک تک آدمای اونجا خوب بودن...
واسه اون ۳تا خانمی که خادم بودنشونو کشف کردم...
واسه عارفه که اهل عزیزم گفتن نبود ولی خیلی حواسش به بچه ها بود...
خانم گودرزی ...یه شب که اومدیم کنار حوض خوابگاه شام بخوریم،تایم از دستمون در رفت شده بود ۱۱ونیم...عجله ای رفتیم بالا که بچه ها خواب نباشن حضور و غیاب بزنیم...خانم گودرزی با همون نگاه جدیِ خنده دار و دوست داشتنیش گفت: کجا بودین؟!
اصلا دلم واسه نفس کشیدنِ تو اون فضا تنگ شده...
واسه فقط بودنِ تو اون جمع...
#عشق..