کافــه میـــم♡
-
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ دارویی هم درمانش نمیکند.
-
-
-
گاهی وقتا بودن یه آدمایی واست زیادی گرون تموم میشه ، حتی اگه برن؟ اره حتی اگه برن.
چون یجوری گند میزنن به همه چی ک حتی اگه برن هم ردش میمونه و اونوقته که اگه هر آدم دیگه ای هم بیاد تو زندگیت همش میگی نکنه اینم مث قبلیه؟
نکنه اینم منتظر ی فرصت مناسبه که زهرشو بریزه؟ یا اصلا نه، وقتی میره همش برمیگردی نگاه میکنی و میگی چرا رفت؟!
ما ک کنار هم قشنگترین هم بودیم!
و اونوقته که انگار هیچوقت نمیتونی از ته قلبت لبخند بزنی، چون تا میای وانمود کنی یادت رفته یهو یاد یه چیزایی میوفتی و همه چی کوفتت میشه .
تک تک کلماتش با پوست و استخونم درک کردم:) -
video_2024-02-11_09-34-19.mp4
فقط نیاز دارم با یه نفر حرف بزنم ...
یه نفر نه .....تو !! -
لا تعد فحبي ليس مقعدً في حديقة عامة! تمضي عنه متى شئت و ترجع إليه في أي وقت. لا تعتذر فالرصاصة التي تطلق لا تسترد...
+بازنگرد که عشقِ من، نیمکتی در تفرجگاهی عمومی نیست که هر بار بخواهی آن را ترک کنی و هر زمان که بخواهی به آن بازگردی. عذر خواهی نکن، گلولهی شلیک شده باز نمیگردد.
-غادة السمان
-
برای تو
برای چشم هایت
برای من
برای درد هایم
برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند ... -
54837871027362.mp4
مگــر دشمنــ کند اینهــارا کــهـ منـ بـا جـانـ خــود کــردمـ. -
- از آدمها در حد توانشون بخواین نه در حد
نیازتون! بذارین آدمها اونۍڪه هستن بمونن
تغییرشون ندید...
- از آدمها در حد توانشون بخواین نه در حد
-
لا تعد فحبي ليس مقعدً في حديقة عامة! تمضي عنه متى شئت و ترجع إليه في أي وقت. لا تعتذر فالرصاصة التي تطلق لا تسترد...
+بازنگرد که عشقِ من، نیمکتی در تفرجگاهی عمومی نیست که هر بار بخواهی آن را ترک کنی و هر زمان که بخواهی به آن بازگردی. عذر خواهی نکن، گلولهی شلیک شده باز نمیگردد.
-غادة السمان
-
زندگی ما چیست؟!
زورقی که در دریا شناور است
و دربارهی آن تنها این را یقین دارم
که روزی غرق خواهد شد.
نیچه -
یکی از ماندگارترین پاراگرافهای رمان سقوط، نوشتهٔ آلبر کامو قطعاً این قطعه است:
«من آنقدر بزرگوار نبودم که از اهانتها بگذرم، امّا سرانجام فراموش میکردم. و آنکه گمان میبرد از او بیزارم مبهوت میشد. آنگاه که میدید لبخندزنان به او سلام میکنم، برحسب سرشتش عظمت روحم تحسینش را برمیانگیخت یا خفت منشم را خوار میشمرد.
غافل از اینکه علتِ رفتارم سادهتر از این حرفها بود: حتی نامش رافراموش کرده بودم.»