هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ستاشک آن شب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...من درد مشترکم
مرا فریاد کن.درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویمنامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بدهمن ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست.در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده امزیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند.دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویمبه سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دریا
به سان پرنده که با بهاربه سان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.