کافــه میـــم♡
-
- همه خلاصه دنیای این روزهای ما این چند جمله است:
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...-احمد خالق توفیق
-
- همه خلاصه دنیای این روزهای ما این چند جمله است:
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...-احمد خالق توفیق
پرستو بابایی در کافــه میـــم♡ گفته است:
- همه خلاصه دنیای این روزهای ما این چند جمله است:
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...-احمد خالق توفیق
خدا کند
یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگی مان
آری همین جا...
وسط بی حوصلگی های روزانه مان، نگرانی های شبانه
وسط زخم های دلمان
آنجا که زندگی را هیچ وقت زندگی نکردیم
یک اتفاق خوب بیافتدانقدر خوب که
خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن
از یادمان برود
آنگونه که یک اتفاق خوب همین الان، همین ساعت
همین حالا از پشت کوه های صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش
غروب همه ی غصه هایمان باشد
برای همیشه... -
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: «ما هرگز خسته نخواهیم شد...هرگز»!
اما مدتی است، پی فرصتی می گردم شیرینم، تا به تو بگویم: «ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حق ماست»!
اینکه خسته می شویم و از نفس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیر درختی، کنار جوی آبی، روی تخته سنگی، در کنار هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!
خسته نشدن، خلاف طبیعت است همچنان که، خسته ماندن.
دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: «ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...» -
غصهات
پایان
ندارد
در
هزار و
یک
شبِ من:) -
به جز او، دلم نه کسی را میخواست
و نه کسی را میدید...
میتوانی بفهمی چقدر غریب بودم در این جهان؟ -
زندگی اینجوریه که ؛
قویای
قویای
قویای
قویای
یههو لیوان از دستت میافته زمین،
میزنی زیر گریه... -
در دور دست باغ برهنه چکاوکی،
بر شاخه میسراید:
این چند برگ پیر،
وقتی گسست از شاخ،
آن دم جوانههای جوان باز میشود
بیداری بهار
آغاز میشود.- شفیعی کدکنی-
-
قبل ترها،همدیگر را میدیدیم.
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود.یا هر چیزی...چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است... -
اگر میتونستم روی بزرگترین بیلیورد شهر یک جمله قرار بدم که تا ابد جلوی چشم عابران باشه قطعا این جمله رو انتخاب میکردم:
باور کنید اگر آدم شبانه روز شکنجه ببیند ولی با خودش در آشتی باشد زندگیش قابل تحملتر از کسی است که با خودش در آشتی نیست و یا به خاطر اینکه حسرت زده است یا به خاطر اینکه پشیمان است یا به خاطر اینکه اندوهگین است.
#مصطفی_ملکیان
#جافکری -
-
گاهی ضعیف و رنگ پریده، گاهی قوی و پُر نور،
ماه معنای انسان بودن را میفهمد. -
ما از عروسک کمتریم.
آنها مُرده بودند و زندگی میکردند،
ما زندگی میکنیم و مُردهایم...بهرام بیضایی
-
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای
منم من
میهمان هرشبت
لولی وش مغموم
منم من
سنگ تیپا خورده رنجور
عاخ منم دشنام پست آفرینش
نغمه ناجور -
هیچ چیز به اندازهی نفرت از چیزی مشترک، مردم را با هم متحد نمیکند. نه عشق، نه دوستی و نه احترام.
چخوف
یادداشتها -
«غالباً آنچه روزی مورد تمسخر و استهزای انسان قرار داشته است دامنگیر خودش میشود.»
تولستوی