کافــه میـــم♡
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۳:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غصهات
پایان
ندارد
در
هزار و
یک
شبِ من:) -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۱۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به جز او، دلم نه کسی را میخواست
و نه کسی را میدید...
میتوانی بفهمی چقدر غریب بودم در این جهان؟ -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳، ۲۰:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگی اینجوریه که ؛
قویای
قویای
قویای
قویای
یههو لیوان از دستت میافته زمین،
میزنی زیر گریه... -
نوشتهشده در ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ۲۰:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا اون چند دقیقه خیال پردازی قبل از خواب رو بی حکمت نیافریده. .
بهقول مولانا:
هر چیزی در خیال بگنجد،واقع است!پس تصورش کن..
-
در دور دست باغ برهنه چکاوکی،
بر شاخه میسراید:
این چند برگ پیر،
وقتی گسست از شاخ،
آن دم جوانههای جوان باز میشود
بیداری بهار
آغاز میشود.- شفیعی کدکنی-
-
قبل ترها،همدیگر را میدیدیم.
بعد تلفن آمد.
دستها همدیگر را گم کردند.
بغل ها هم همینطور.
همه چیز شد صدا.
هرم گرم نفس ها،دیگر شتک نمیزد به بیخ گردنمان.
اما صدا را هنوز میشنیدیم.
حتی صدای نفس مزاحم هایی که فقط فوت میکردند...بعدتر،اس ام اس آمد.
صدا رفت.
همه چیز شد نوشتن.
ما مینوشتیم.
بوسه را مینوشتیم.
بغل را مینوشتیم.
گاهی هم،همدیگر را "نفس" خطاب میکردیم.
یعنی حتی نفس را هم مینوشتیم...مدتی بعد،صورتک ها آمدند.
دیگر کمتر مینوشتیم.
بجایش،یک صورت کج و معوج برای هم میفرستادیم که مثلا داشت میگفت:
"هاگ(hug)" یا یک بوسه فرستاده بود.یا هر چیزی...چندوقت پیش هم،یکی آدرس کانالش را برایم فرستاد.
تا پیام را خواندم،آمدم چیزکی بنویسم برایش.
زیر صفحه را گشتم،دیدم نمیشود.
یعنی دیگر حتی نمیشد نوشت.ما دست و نفس و بوسه و بغل را قبلا کشتیم.
ولی کلمه...
من نمیخواهم کلمه را از دست بدهم.
این آخرین چیز است... -
نوشتهشده در ۲۲ خرداد ۱۴۰۳، ۱۵:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر میتونستم روی بزرگترین بیلیورد شهر یک جمله قرار بدم که تا ابد جلوی چشم عابران باشه قطعا این جمله رو انتخاب میکردم:
باور کنید اگر آدم شبانه روز شکنجه ببیند ولی با خودش در آشتی باشد زندگیش قابل تحملتر از کسی است که با خودش در آشتی نیست و یا به خاطر اینکه حسرت زده است یا به خاطر اینکه پشیمان است یا به خاطر اینکه اندوهگین است.
#مصطفی_ملکیان
#جافکری -
نوشتهشده در ۷ تیر ۱۴۰۳، ۲۲:۴۸ آخرین ویرایش توسط چیچک انجام شده
اصلا دوستی برای همین بود؛ برای گم نشدن در برهوت جهان. :))))
-
نوشتهشده در ۸ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
گاهی ضعیف و رنگ پریده، گاهی قوی و پُر نور،
ماه معنای انسان بودن را میفهمد. -
ما از عروسک کمتریم.
آنها مُرده بودند و زندگی میکردند،
ما زندگی میکنیم و مُردهایم...بهرام بیضایی
-
نوشتهشده در ۱۳ تیر ۱۴۰۳، ۱۰:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلامم را تو پاسخ گوی
در بگشای
منم من
میهمان هرشبت
لولی وش مغموم
منم من
سنگ تیپا خورده رنجور
عاخ منم دشنام پست آفرینش
نغمه ناجور -
هیچ چیز به اندازهی نفرت از چیزی مشترک، مردم را با هم متحد نمیکند. نه عشق، نه دوستی و نه احترام.
چخوف
یادداشتها -
محکم، صبور، ساکت و آرام و روبهراه
از عمق دردها، به تعادل رسیدهام...
خوبم! اگرچه غصه و رنجی هنوز هست؛
با غصههای خود به تعامل رسیده ام...نرگس صرافیان طوفان...
-
«غالباً آنچه روزی مورد تمسخر و استهزای انسان قرار داشته است دامنگیر خودش میشود.»
تولستوی
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۳، ۲۱:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همدیگر را پیر نکنیم
باور کنید تک تک آدمها زخمی اند.
هرکس درد خودش را دارد،
دغدغه و مشغله خودش را دارد.
باور کنید ذهنها خسته اند،
قلبها زخمی اند، زبانها بسته اند.
برای دیگران آرزو کنیم
بهترینها را، راحتی را.
یاری کنیم همدیگر را تا زندگی
برایمان لذتبخش شود.
آدمها آرام آرام پیر نمیشوند.
آدمها در یک لحظه با یک تلفن،
با یک جمله، یک نگاه، یک اتفاق،
یک نیامدن، یک دیر رسیدن،
یک باید برویم
و با یک تمام کنیم پیر میشوند.آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند.
آدم را آدم ها پیر میکنند. -
نوشتهشده در ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ۱۵:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آخرش درد دلت در به درت خواهد کرد،
مهره مار کسی کور و کرت خواهد کرد،
عشق یک شیشه انگور کنار افتادس . .
که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد؛
از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت
جگر خون شدهام خون جگرت خواهد کرد. -
نوشتهشده در ۲۶ تیر ۱۴۰۳، ۲۲:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش -
نوشتهشده در ۲۷ تیر ۱۴۰۳، ۲۲:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت ...
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت