هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
Ainoor
ممنونم 🥺
خوبه خوبه.
بالأخره تانستی بخوابی یا نه؟ -
نقطه
سلام میترا خانم نام کاربری قبلی من هویججج بود فک کنم بشناسین
فرازم یه پست مینویسه بعد میاد نقطه میذاره. (به جای اینکه پستش رو حذف کنه) بعد خیلی بامزه است چون وقتی نقطه میذاره یهویی پستی که نوشته بود رو یادت میره

کاربری شما رو منشن کردم به عنوان( . ) ببخشید اگه باعث شدم ناراحت بشین قصد توهین یا بی احترامی نداشتم
-
توی چت هم شما تایپ کردن براتون خیلی کنده یا فقط برا من اینه
داخل انجمن خوبهها و برای چت خیلی کند میشه انگار هنگ کرده -
توی چت هم شما تایپ کردن براتون خیلی کنده یا فقط برا من اینه
داخل انجمن خوبهها و برای چت خیلی کند میشه انگار هنگ کرده -
@Ma-__-Na
Narges_ در تایپ شخصیتی
️ گفته است:officer k اینو چرا یهو باید ببینم؟

هم تایپیممم

البته نمیدونم الانم همین هستی یانه
INFJ
-
این نونوایی که میرم
یه مرده هست هرروز خدا میاد نفر اول وایمیسته و هرروز هم حداقل ۸ تایی نون میخره و بعدش که نونشو میگیره با یه لبخند ملیح درحالی که به ما نگاه میکنه از کنارمون رد میشه://////
هردفعه میبینمش ضربانم میره رو ۱۰۰
یبار دیگه بود، من فقط خسته بودم و گرمم بود بیرون نونوایی وایساده بودم(دو سه نفر دیگه هم بیرون بودن)، رفتیم داخل، اون یکی دونفری که دیرتر از ما اومده بودن ولی بیرون نایستاده بودن(همین یارو هم جزءشون بود) گفتن هار هار هار باید داخل وا میستادی حالا ما اولیم


اعصاب خوردکن ترین آدمای زمین توی همین یه نونوایی جمع شدن -
@Ma-__-Na
Narges_ در تایپ شخصیتی
️ گفته است:officer k اینو چرا یهو باید ببینم؟

هم تایپیممم

البته نمیدونم الانم همین هستی یانه
INFJ
-
@Ma-__-Na
Narges_ در تایپ شخصیتی
️ گفته است:officer k اینو چرا یهو باید ببینم؟

هم تایپیممم

البته نمیدونم الانم همین هستی یانه
INFJ
-
خب بچها امروز روز طولانی ای بود
خدا رحمت کنه اموات همه شما و پدر زنداییم که بخاطرش نذری دادیم
روز پیچیده ای بود
مثلا تصور شما از نذری دادن خونه مامانبزرگ، حتما به حیاطه که وسطش حوضه و بچها بازی میکنن و خانما با چادر گلمنگولی اومدن سراغ خورشت و مردا هم دارن باهم دیگه مچ میگیرن و ...
ولی اصلا اینجوری نبود
یه پارکینگ سرد و تاریک بود
به فضای بسته که درواقع جای پارک چندتا ماشین بوده قبلا
محدودیت گاز داشتیم
محدودیت فضا داشتیم
نمیشد رو زمین نشست چون یا خیس بود یا کثیف
ولی با همه این چیزا، اون موضوعی که حس مونو خوب نگه میداشت و از خستگی مون کم میکرد، همون اصل ماجرا بود، یعنی نذری دادن به بیخانمان ها و همسایه ها
بگذریم
میخواستم اینو بگم دلیل خیلی از دعواها با افراد نزدیک، یه چیزای خیلی مسخره است
باید به هم اعتماد داشته باشیم و باور داشته باشیم اگه فلانی بهم این حرف رو زد، حتما منظوری نداشته و صلاحم رو میخواسته، یا منظورش رو بد رسونده(البته هرکسی لایق این اعتماد نیست)
نمیدونم، شاید واقعاً خیری توی این شر بوده
دعوا کردن باعث میشه طرفین خالی شن، راز هایی که مثل خار توی وجود هرکدوم بوده بیان بیرون...
نمیدونم
خدایا حکمتتو شکر، ما که نمیفهمم چی میگذره، همین که تو میفهمی کافیه
شبتون بخیر -
بچه ها
-
@Ma-__-Na
Narges_ در تایپ شخصیتی
️ گفته است:officer k اینو چرا یهو باید ببینم؟

هم تایپیممم

البته نمیدونم الانم همین هستی یانه
INFJ
jahad_121 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@Ma-__-Na
Narges_ در تایپ شخصیتی
️ گفته است:officer k اینو چرا یهو باید ببینم؟

هم تایپیممم

البته نمیدونم الانم همین هستی یانه
INFJ

-
@Ma-__-Na خواهش میکنم
️ -
Akito در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
هوف عجب روز طولانی ای بود
اومدیم خونه مامانبزرگم و زنداییم برای سال پدرش یه عالمه نذری پخت و منو داییمو و چند نفر دیگه حدود ۶ یا ۷ ساعت درگیر پختنش بودیم
بعد از اون هم حدود ۲ ساعت درگیر بسته بندی و پخش شدیم(حدود ۱۷۰ ظرف)
یه عالمه اتفاق افتاد ولی حسش نیست براتون تعریف کنم:/
اگه خیلی دوست دارین یه ۶ تا لایک بزنین انرژی بگیرم


خب و اما جریان از این قراره
اول که ما رفتیم خونه مامانبزرگم
ساعتای ۱۱ اینا تازه زنداییم گوشت هارو گذاشته بود یخشون توی قابلمه باز شه
خورشت رو فکر کنم حدودا ۱۲ یا ۱۳ بار گذاشت
چون همه این بند و بسات توی پارکینگ بود و خورشت هم کار خاصی نداشت(هر ۲ ساعت یبار لازم بود بهش سر بزنیم یکی دوتا چیژ میز قاتیش کنیم)، درواقع تنها کاری که لازم بود تو اون تایم انجام بدیم نگهبانی بود
(شما هیچی نمیدونین، یه لحظه دمپاییت از پات در بیاد ولی حواست نباشه، در کسری از ثانیه دزدیه میشه


دوربین گذاشته بودن که دزده رو بگیرن، دزده اومده بود دوربینه رو دزدیده بود




)
بگذریم
منو زنداییم و داییم و اینا هر چند ساعت یبار شیفت عوض میکردیم میرفتیم خونه میخوابیدیم
دختر داییم هم بچه کوچیکه و پست هممون رو کند
خلاصه آقا، خورشت ساعت ۴ آماده شد تازه
درا هم همون موقع بستیم تا یهو کل کرج جمع نشن دم در برا نذری(قرار بود ببریم برای کارتن خواب هایی که توی یه منطقه خاصی بودن)
ساعتای ۴:۳۰ اینا قابلمه گذاشتیم رو گاز برا برنج
بعد از ۱ ساعت تمام، تازه آب جوش اومد که برنجو بریزم
برنج هارو هم که آبکش کردیم، دوباره برنج هارو ریختیم تو قابلمه تا دم بکشه(من از این چیزا سر در نمیارم، فقط به عنوان یه نیرو کمکی و برای کار های سنگین، آماده خدمت در محل بودم
)
این وسط هم کلی بدبختی پیش اومد
خورشت آبکی بود، سیبزمینی آبپز ریختیم قوت بگیره
ظرفا رو همونجا تو پارکنیگ میشستیم
دختر داییم خودشو میکشت تا بیاد پارکینگ(چون تو دست و پا بود، توی خونه گذاشته بودیمش)
خلاصه ساعتای ۷ یا شایدم ۷:۳۰ دیگه همه کارا آماده بود
یکی از خانم های همسایه که خیلی رابطه خوبی با مادربزرگم داره با دخترش اومدن کمک
بیچاره بچه ذوق کرده بود که قراره کمک کنه
بزرگ شه میفهمه هیچ چیز مثل خوابیدن نیست
یه نفر برنج میکشید(تو ظرف های نذری از این پلاستیکیا)
یه نفر خورشت میریخت
یه نفر برنج زعفرونی
یه نفر هم چیپس خلالی و من هم به عنوان نفر آخر، قاشق چنگال پلاستیکی میذاشتم و در بسته هارو میبستم و یه گوشه قشنگ مرتب منظم میچیدم
(راحت ترین کار بود، چون روی به حصیر کف پارکینگ راحت نشسته بودم ولی بقیه روی صندلی بودن یا سرپا
)
همکاری خوبی بود، هرچند قرار بود من چیپسا رو بچینم ولی خب اون بچه هم دوست داشت کمک کنه

قرار بود حدود ۵۰ تا برا همسایه ها باشه(۲۴ واحد) و ۱۵۰ تا هم کارتن خواب ها و چند نفر از اهالی محل که میشناختیم(و وضعشون بد بود)
اصلا محشر بود اونجا
هر همسایه ای که رد میشد یهو دوتا ازمون میگرفت و با یه لبخند حریصانه(اینارو فقط و فقط برای شوخی میگما، وگرنه به هیچ وجه همچین آدمایی نبودن
) تشکر میکردن و میرفتن
اون خانم همسایه دید اوضاع داغونه، گفت من برای همسایه ها میبرم شما به کسی ندین
هرچند اون برا همسایه ها برد ولی فکر کنم حدود ۵ تای دیگه هم از روی رودروایسی اضافه دادیم
یهو به خودمون اومدیم و دیدیم اهههه
از تو کوچه هم دارن میان تو پارکینگ برا غذا
البته بهشون دادیم، هرچند واقعاً نمیخواستیم اینکارو کنیم(هدفمون بچهای کارتون خواب و کسایی بود که واقعاً نیاز داشتن)
آره دیگه، با بدختی هی داشتیم تند تند ظرفا رو آماده میکردیم
البته چون چیپس خلالی زیاد داشتیم، همینجوری همگی ناخونک هم میزدیم
بهشتی بودا، هیچکس بهت نمیگفت چیپس خلالی کمه دست نزن
خلاصه
آخرش یه دعوای بدجووووور خانوادگی سر یه حرف چرت پیش اومد، و کلا نقشه ها بر باد رفت
ظرفا آخرای کارش بود، و دیگه تصمیم گرفتیم بریم تو کوچه به هرکی دیدیم غذا بدیم
یکی دونفر از همسایه ها هم برای پخش اومدن کمک
فکر کن ساعت ۹ شب
توی کوچه تاریک
یه سینی پر نذری دستته و یهو میپری جلو ینفر و بهش میگی نذری میخوای؟ اگه دوتا هم بخوای عیب نداره ها، تازه ما انتهای بن بست فلان هستیم به بقیه هم خبر بده
اصلا همه چی بر عکس شده بود
ولی خب نوش جونشون
حتما قسمت بوده دیگه
دعوا سر چی بود؟
نگم بهتره، فقط میگم یه حرف ساده و بدون منظور:/
(بین خودمون باشه، اگه دعوا نمیشد باید میرفتم حدود ۱۰۰ یا ۱۲۰ ظرف رو بارِ ماشین میکردم و میبردم یواش یواش و دونه دونه به بیخانمان ها بدم
چون نباید کس دیگه بفهمه داریم بهشون غذا میدیم، وگرنه مردم عادی هم عین زامبی ها میریزن سر ماشین، یه بار همچین چیزی پیش اومده
)
خیلی طولانی شد
اینم یه شکلات برا شما که تا تهش اومدی
پ.ن: خیلی تایپ کردم حوصلم نشد استیکر شکلات رو پیدا کنم:/ حلال کن

-
قیمه پخته قراره نمک فلفل بزنم بذارم رو حرارت
آبش تبخیرررر شد الان تو این مرحله بهش آب جوش اضاف کنم خراب میشه:)))؟



️

