هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آهنگمیخوام
فیلم میخوام
ولی حال هیچکدومم ندارم -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوست خوب این شکلیه دوستان : پرستو بابایی
-
رنج ۹ تومن گوشی خوب چیزی سراغ دارید !؟
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
_ Reza _ ترب سرچ بزن گوشی خوب هست
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
@f-nalist چطوری حاج فرزام
خیلی وقته حرف نزدیم -
@NO-077 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@Zahra-HD
شما هم ازین دوران داشتین دیگه
🤌
چند ماه دیگه مام مثل شما میشیمنه والا
من یا درس میخونم
یا از بیکاری غر میزنم -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
JuDi در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@danial-hosseiny اگه اون شخص علی تو میوت کن من اخراج میکنم
در کلمات نمیگنجم از ذوق
officer k
تا ساعت دوازده امشب وفت داری. خداحافظی کن. -
بچها یه پیشنهاد
خمیر مجسمه سازی درست کنین
و کلیییییییی وسایل میتونین بسازین
برا خودتون و اطرافیان
یادگاری قشنگیه -
بچها یه پیشنهاد
خمیر مجسمه سازی درست کنین
و کلیییییییی وسایل میتونین بسازین
برا خودتون و اطرافیان
یادگاری قشنگیهنوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Zahra-HD
با چه متریالی؟ -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قبلا یبار گلایه کردم که کاش یهنفر بود که آگاهی بالایی داشت و نسبت به نیتها و قصد ادمها دانا بود! دنیادیده بود و زیاد میدونست و میفهمید...
و اونوقت من میتونستم بهش اعتماد کنم و وقتایی که دارم اینطور زجر میکشم و تا این حد همهچیز برام رنجآوره درباره اون چیزی که مثل بختک بهم حس خفگی میده حرف بزنم!
اما امروز فهمیدم که حتی اگه چنین ادمی هم باشه بازم من نمیتونم خودمو نجات بدم!
یعنی راه نجات من اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود...!
حتی اگر چنین شخصی هم وارد زندگیم بشه یا الان داشته باشم هم ... من نمیتونم "بیان کنم" که چی میخوام و چمه دقیقا...
من تکلیفم با احساسات و خودم مشخص نیست...
ذهنم بهم ریختهاست درست مثل گره خوردن چندتا کلاف کاموا از چند رنگ مختلف، که وقتی دست میبری و یه نخ کاموا را میگیری تا بکشیش بیرون همراهش کل اون گره و کلافهای پیچ در پیچ دیگههم بیرون میاد...
من هنوز نمیتونم واژه مناسب و درست را برای اینکه بگم چی شده را انتخاب کنم...
نمیتونم اون اَلک بزرگ ذهنیم را کنار بزنم...
من چیزی رو بیان نکردم چطور توقع دارم جوابی بگیرم؟!!!
من حتی امروز فهمیدم که دارم احساساتم و خودم را کتمان میکنم... انکار میکنم و نمیخوام قبول کنم که این حس هست... با این عنوان که "من درست این حس را تجربه نکردم!"
نمیدونم که نتونستم، نخواستم، یادنگرفتم، یا چی...
ولی میدونم که نمیتونم بیان کنم): -
قبلا یبار گلایه کردم که کاش یهنفر بود که آگاهی بالایی داشت و نسبت به نیتها و قصد ادمها دانا بود! دنیادیده بود و زیاد میدونست و میفهمید...
و اونوقت من میتونستم بهش اعتماد کنم و وقتایی که دارم اینطور زجر میکشم و تا این حد همهچیز برام رنجآوره درباره اون چیزی که مثل بختک بهم حس خفگی میده حرف بزنم!
اما امروز فهمیدم که حتی اگه چنین ادمی هم باشه بازم من نمیتونم خودمو نجات بدم!
یعنی راه نجات من اصلا اونطوری که فکر میکردم نبود...!
حتی اگر چنین شخصی هم وارد زندگیم بشه یا الان داشته باشم هم ... من نمیتونم "بیان کنم" که چی میخوام و چمه دقیقا...
من تکلیفم با احساسات و خودم مشخص نیست...
ذهنم بهم ریختهاست درست مثل گره خوردن چندتا کلاف کاموا از چند رنگ مختلف، که وقتی دست میبری و یه نخ کاموا را میگیری تا بکشیش بیرون همراهش کل اون گره و کلافهای پیچ در پیچ دیگههم بیرون میاد...
من هنوز نمیتونم واژه مناسب و درست را برای اینکه بگم چی شده را انتخاب کنم...
نمیتونم اون اَلک بزرگ ذهنیم را کنار بزنم...
من چیزی رو بیان نکردم چطور توقع دارم جوابی بگیرم؟!!!
من حتی امروز فهمیدم که دارم احساساتم و خودم را کتمان میکنم... انکار میکنم و نمیخوام قبول کنم که این حس هست... با این عنوان که "من درست این حس را تجربه نکردم!"
نمیدونم که نتونستم، نخواستم، یادنگرفتم، یا چی...
ولی میدونم که نمیتونم بیان کنم): -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۸:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
واقعا آدما عجیبن..
کسی که بهشون توجه میکنه ، حواسش بهشون هست
مواظبشونه و... فراموش میکنن
میزارنش کنار و دقیقا میرن سمت اونی که توجهی بهشون نداره و تمام تلاششون رو میکنن که توجه اونو بدست بیارن و حواسشون به اون باشه و..
چرا ؟! -
@Danial-al فعلا سیستم اصلی هیچکاری ازش بر نمیاد
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده@در-حال-بارگذاری سیستم نیاز ب اپدیت امنیتی داره ولی خودش خبر نداره
-
_ Reza _ ترب سرچ بزن گوشی خوب هست
@در-حال-بارگذاری مرسی
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کراش دوستم بهش اعتراف کرد
یکی نیست بگه تو چرا انقد خوشحالی
چی به من میرسه
ولی هر چی باشه مربی خوبیم اینا نتیجه راهنماییای منه.... -
@NO-077 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@Zahra-HD
شما هم ازین دوران داشتین دیگه
🤌
چند ماه دیگه مام مثل شما میشیمنه والا
من یا درس میخونم
یا از بیکاری غر میزنمنوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Zahra-HD
🤌
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلیل این همه غرور چیه؟
مگه کی هستی حالا؟ -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
۲سال پیش
سال دوازدهم
خوابگاه بودم
هم اتاقیم گفت دامادشون سرطان داره
میگفت از بین خواهرام
این و همسرش خیلی با هم خوبن
اون روزا میگفت زده به معده اش
یادمه میگفت بیمارستان بستریه و فردا عمل داره
قراره بخشی از معدهشو بردارن
میگفت خیلی لاغر شده
میگفت خواهرمم پیر شده...
شبی که فرداش عمل داشت
زنگ زده بود دامادشون
سر به سرش میذاشت که ناامید نباشه...چقد برام اون لحظات تلخ بود( :
ولی سعی میکردم بروز ندم...
۲تاهم بچه داشتن...
.
یه مدت بود خیلی ذهنم درگیر بود...
امروز پیام دادم بهش ببینم خوب شدن...
:
_سلام علیکم
خوبی؟
چه خبر؟
راستی دامادتون که گفتی سرطان داشت بهتره؟
+سلام ... جونم
بنظرت کسی سرطان داشته باشه دیگه خوب میشه
اردیبهشتی فوت کرد...
رفت و زندگیمونم جهنم کردهمین دیگه...
کنکورمم که تموم شده باید همش کنار خواهرم باشم ایقد حالش بده که نمیتونم تنهاش بزارم
پن: بحثای تخصصیش(که دوستم اون سال تو خوابگاه میگفت) رو نمیدونم دقیق یادممونده و درست گفتم یا نه...
چقد زندگی یه جوریه... -
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اره کسی که سرطان داشته باشه خوب میشه
گاها.