کافــه میـــم♡
-
«غالباً آنچه روزی مورد تمسخر و استهزای انسان قرار داشته است دامنگیر خودش میشود.»
تولستوی
-
همدیگر را پیر نکنیم
باور کنید تک تک آدمها زخمی اند.
هرکس درد خودش را دارد،
دغدغه و مشغله خودش را دارد.
باور کنید ذهنها خسته اند،
قلبها زخمی اند، زبانها بسته اند.
برای دیگران آرزو کنیم
بهترینها را، راحتی را.
یاری کنیم همدیگر را تا زندگی
برایمان لذتبخش شود.
آدمها آرام آرام پیر نمیشوند.
آدمها در یک لحظه با یک تلفن،
با یک جمله، یک نگاه، یک اتفاق،
یک نیامدن، یک دیر رسیدن،
یک باید برویم
و با یک تمام کنیم پیر میشوند.آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند.
آدم را آدم ها پیر میکنند. -
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به رد مانده از اینجور سامان دادنت ...
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت -
همیشه آخرین سطر برایش مینوشتم
"روزی بیا که برایِ آمدن دیر نشده باشد"
می نوشتم
"روزی بیا که هنوز دوستت داشته باشم، که هنوز دوستم داشته باشی"
می نوشتم
"در نبودنت به تمام ذرات زندگی کافر شده ام، جز ایمان به بازگشت تو"
امروز برای شما مینویسم
یقینا آمده است
ولی روزی که من از هراس دیوارها
خانه را که نه
خودم را ترک کرده بودم| نیکی فیروزکوهی |
-
هر چیزی که دیرتر از زمانش برسد
دیگر هیچ معنایی ندارد.
بعد از مرگ من
گلها را دور بیاندازید؛
سنگهای قبر چیزی از دلتنگی نمیدانند.جمال ثریا
-
دیگران بیرونِ مرا میبینند
و چهَبسا به تصوری که از من دارند،
غبطه میخورند
اما درون من!
درون مرا هیچکس نمیتواند ببیند
حتی نزدیکترین کسان من...
تازه، چه میتوانند بکنند؟
در نهایت احساس همدردی!#محمود_دولت_آبادی
-
فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از خلقت آب
اگر با درخت همنشین شود، آن را شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آن را تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آن را آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگینکمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است . .
وقتی با دیگران است،
زنده و تأثیر پذیر است
و در تنهایی مرده و گرفته است... -
دل ما همیشه شکسته است؛
اما امیدواری هیچ وقت
از جیب چپِ پیراهنمان کم نشد. -
به آهستگی بر روی چمنها دراز میکشد.
اکنون میداند که همه چیز در آهستگی به نتیجه میرسد.
حال میتوانست آفتابِ کم رنگِ پاییزی را بر روی صورتش حس کند، آفتابی همچون نخهای ابریشمیِ گرمی که به «آهستگی» پوست صورتش را نوازش میکنند،
حال میتوانست، خنکی را حس کند،
رطوبتِ سردی را که «آهسته» میخزید و از لباسش عبور میکرد و لرزی بر پوستش میانداخت.
حال میتوانست، «آهسته» درمان شدنش را حس کند،
حضورِ عمیقی که او را با جهانِ کوچک اطرافش متصل میکرد.
جهانی به کوچکیِ یک پارک چند متری با یک درخت چنار و یک نیمکتِ چوبی قدیمی که با چمنهایی تازه کوتاه شده فرش شدهاست.
حال میتوانست آن فضای آرام را در درون قلبش احساس کند، فضایی که او را به آهسته زندگیکردن، آهسته تصمیمگرفتن، آهسته اعتمادکردن، آهسته درمانشدن، آهسته به جلورفتن، آهسته متصلشدن و آهسته منفصلشدن، دعوت میکرد.
اکنون میدانست همهی تغییرات از زمانی شروع شد که او به خودش «اجازه» داد!
اجازه داد خودش باشد
اجازه داد مخالف باشد
اجازه داد خشمگین باشد
اجازه داد تردید داشته باشد
اجازه داد خسته باشد
اجازه داد شاد باشد
اجازه داد کم بیاورد
اجازه داد استراحت کند
اجازه داد دوباره به حرکت ادامه دهد
و از همه مهمتر اجازه داد، تمام اینها «آهسته» اتفاق بیافتد.
او همچنان که برروی چمنهای خنک دراز کشیده بود و حرکتِ قدمهای آفتاب کم رنگ پاییزی را بر روی صورتش حس میکرد، به خودش اجازه داد غمگین باشد.
غم به پشت چشمانش دوید،
به اشکهایش اجازه داد فرو ریزند.
دستش را بر روی قلبش گذاشت و به آن هم اجازه داد اندوه را حس کند.
اشکها کم و کمتر شدند.
قلبش آرامتر شد.
زمینی که بدنش را در بر گرفته بود به او کمک کرد اندوهش را درک کند.
حال، «آهستگی»کار خودش را کرد.
او، آهسته به درون بدنش برگشت و به راهی فکر کرد که هنوز باید طی کند.
راهی درونی به سمت آزاد شدن از بندِ جهلی که دیگران با اعتماد به نفس میخواهند به او یاد بدهند.
پس به خودش اجازه داد «آهسته» اما «مصمم» از زمین جدا شود و به سمت امروزش حرکت کند که در قلبش میدانست مسیر به دست آوردن یک مسیر با اصالت و مسیری طولانیست. -
- پیر شدن به سن نیست؛
میدونی کجا میفهمی پیر شدی؟!
وقتی ک یهو به خودت میای؛
میبینی توی جمع همہ دارن میگنُ میخندن؛
ولی تو،بہ یہ گوشہ خیرہ شدیُ رفتی تو خودت...˘˘
- پیر شدن به سن نیست؛
-
رفتارش با آدمها مثل رفتارش با یک گلدان بود.
با ذوق گلدان را میخرید. بهدست میآورد.
بعد در جایی دور از آفتاب میگذاشت و کمکم فراموش میکرد که آبش بدهد. گلدان از بین میرفت. برای همیشه از بین میرفت.از نوشتههای معین دهاز
-
من بنده آن دمم
که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر
و...
من نتوانم.. -
این روزها بیشتر از همیشه، از آدمها احساس خوبی نمیگیرم. حتی آدمهایی که بسیار به من نزدیکند. همگی برایم شبیه یک نمایشنامهای شدهاند که نقاب ها، بازیگر اصلی آن هستند. پایان هر داستان، خوب میفهمم که فقط وسیله ای بودم برای پرکردن تنهاییشان، یا پیش بردن زندگی و آرزوهایشان، یا رسیدن به اهداف و آینده و حال خوبی که برای خود رسم کرده بودند. سال هاست که رسالت من همین است. کمک به آدمها. از همه وجودم. ذرهای هم پشیمان نیستم. با اینکه همیشه میدانستم از همان ابتدا بر چه مبنایی من را استاد، رفیق، عزیز و... خود خطاب میکردند. ولی راستش دیگر توانی ندارم. خستهام. با همه وجودم بعد از پانزده سال خسته ام. زیر این هجمه از بیمعرفتیها، رهاشدگیها، ضربهها و تنهاییها، سختیها و داستانهای آدمهایی که روحم را خشک کرداند، دارم به طرز فجیعی له میشوم. خودم را انگار گم کردهام. دوست دارم از سیاره شما آدم ها بروم.
دلم برای گلم، در سیاره خودم تنگ شده است...
#مهدیپورعبادی -
هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. همدانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاسها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا مینوشت. از عادتهایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشمهایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آنجا خوانده است. خودش، آنطور که از چشمهای هدایت دیده میشد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانهی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانهی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.
اینها مهم نیست. مهم حرفهای شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشتههایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بیآنکه بدانم. حق من این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات دادهاند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. اینکهآدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون اینکه خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آنقدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت همخانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانهی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح میدادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.
بعدترها که هدایت خودش را حلقآویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشتهها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از اینکه در رویایش بمیرم، خودش مرد. میدانی این یعنی چی؟ میدانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زندهام که زادگاهم را از دست دادهام. رویاها به زادگاهشان زندهاند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یکسال بیشتر در سرزمینش زندگی میکردم.
هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گلهای رز را آب میداد و نان میخرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفشهایش هماهنگ میکرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را میجوید و چشمهایش ریز میشد و زنگ هیچ خانهای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
| فهیم عطار |