-
دل فرو میریزد و تنها تماشا میکنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را... -
مبادا که از ما ملولیده باشی
حدیث حسودان قبولیده باشی
چو درس محبت نخواندی، چه سود ار
اصولیده باشی، فروعیده باشی -
تو بینظیری و در واژهها نمیگنجی
«سکوت» لحظهی وصفت، زبانِ تحسین است -
با ارزشیم؛ گوهرِ یکدانہایم ما
مارا بخر! کہ اشکِ یتیمانہایم مابا اینکہ دلشکستہے سنگ ملامتیم
باز آمدیم سوے تو؛... دیوانہایم ما!بیهوده خیرهاے بہ افقهاے دوردست
یادت نرفتہ است کہ پروانہایم ما؟!از ما همیشہ مردم کوتاهبین شهر
رنجیدهاند؛ معنے بیگانہایم ماکوتاه بود شوکتِ این قلعہے شنے
دیر آمدے؛ ببخش کہ ویرانہایم ما! -
خویش را میدید، اما از تماشا ننگ داشت
بینوا سنگی که در آیینه با خود جنگ داشتمثل شیری شرزه مغلوب شغالی هرزه شد
هرچه دل یکرنگ بود، او با جهان نیرنگ داشتروبرو نقشِ سراب و پشتِ سر پلها خراب
روزگار از هر جهت دست و دلم را تنگ داشتجز به شمشیر از گلویم آبِ خوش پایین نرفت
نانِ خشکی هم که قسمت کردهبودی سنگ داشتنالهای خاموش بر لبهایِ شمعی روشنم
آب و تاب سوختن آوازِ بی آهنگ داشت -
روبروی دریا/در جستجوی نشانی/گم شده در خیال /بی صدا در هیاهوی دریا
ح.ص
-
به چنگ اورده ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را
خدا را شکر امشب هم حریفی پیش رو دارم
که با او میتوان نوشید ساغر های خالی را
مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را
ز مستی فاش میگویم تو را بوسیده ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لا ابالی را
من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را