از روزای اول دانشگاهت بگو
-
@Mammal از اینا که برای زدن سرم استفاده میشه
رنگ بندی های مختلف ضخامتش رو نشون میدن
مثلا زرد خیلی نازکه و بیشتر برای نوزاد استفاده میشه و دردشم خیلییی کمه
-
@Mammal از اینا که برای زدن سرم استفاده میشه
رنگ بندی های مختلف ضخامتش رو نشون میدن
مثلا زرد خیلی نازکه و بیشتر برای نوزاد استفاده میشه و دردشم خیلییی کمه
-
سلام به همگی
خب چند روز پیش توی دانشگاه ما از طرف یکی از انجمن های علمی یه کارگاه تزریقات برگزار شد که منم شرکت کردم
به چند گروه تقسیم شدیم
بخش اول کارگاه برای گروه ما درباره انواع تزریق و نیدل ها و غیره توضیح داد و روی ماکت چند تا تزریق هم انجام دادیم
انجام دادیمتوی بخش دوم نحوه استفاده از انژیوکت رو اموزش دادن که توی این بخش بچها برای همدیگه انژیوکت میزدن
یکی انقدر خوب میزد که یه قطره خونم نمیریخت یکی دیگه هم جوری میزد که خودش و شخص مورد اصابت و البته استاد رو درگیر بند اوردن خون میکرد
بعضی از دوستان فداکار هم میومدن و اجازه میدادن دو سه نفر روشون تمرین کنن و چند بار انژیوکت میخوردن
اینم از اثار تلاشموناین بخشم تموم شد و رفتیم ایستگاه اخر که درباره انواع سرم و موارد استفادشون توضیح داد که حقیقتا یادم رفته اکثرشو
و البته یه سری مولاژ و ماکت خوشگلم اونجا بود که برای عکاسی مورد استفاده قرار گرفت
که یدونشو من دوست داشتم و عکسشو اینجا میذارم
-
@Zahra-HD احتمالا بازم میذارن
اونوقت برو -
به نام خالق شاپرک ها
حقیقتا قصدی برای نوشتن این خاطره نداشتم ولی از سر بیکاری و در حین انتظار برای اومدن استادتصمیم گرفتم خاطره اولین روزی که به بیمارستان رفتم رو بنویسم
ظهر روز دوشنبه بود که قرار بود اسکراب به دست اماده باشیم تا سوار سرویس شیم و بریم بیمارستان
و من نمی دونم چجوری اما خواب موندم!🫤خلاصه بدو بدو بلند شدم هرچی دم دستم اومد پوشیدم و دویدم تا به سرویس برسم.
توی راه قلبم رو هزار بود از شدت هیجان و اینکه قراره کلی خون و دل و روده ی بیرون ریخته ببینم!آقا بالاخره با کلی مشقت فراوان رسیدم به بیمارستان. رفتم توی رخت کن و اسکراب پوشیدم و منتظر استاد تا بیاد سکشن بندی مون کنه که هر کی کدوم بخش بره و به من بخش زنان افتاد
و اولین چیزی که بعد از ورودم به اتاق عمل دیدم عمل زایمان بود
تقریبا به آخر های عمل رسیده بودم و دکتر درحال در اوردن جفت و بند ناف و بخیه زدن بود.
در عین اینکه تجربه ی جالبی بود ولی به شدت صحنه ی ترسناکی بودخدایی دچار تحولات شخصیتی شدم با دیدن وایب و فضای اتاق عمل که از بیان اونها قاصرم
ولی لذتی که از دیدن اون نی نی خوشگل بهم دست داد غیر قابل توصیفه انقدر که صحنه ی بسیاررررر زیبایی بودیه جورایی همزمان داشتم چند تا حس ترس،وحشت،لذت،گیجی،خوشحالی و... رو باهم تجربه میکردم.
خلاصه بعد عمل زایمان رفتم به یه اتاق دیگه و اونجا عمل TUL در حال انجام بود. و بعد از اون به بخش ارتوپدی منتقل شدم و صحنه های بسی جذاب تر دیدم
(همانند دست هایی که از تن های خود گسسته شده بودند!!!
)
دیگه تا آخر روز از این اتاق عمل به اون اتاق عمل میرفتم تا اینکه کاملا خسته و آش و لاش با کلی احساسات متفاوت تو سرم به سوی خوابگاه برگشتم
اینم از عکس اولین نی نی که تولدشو دیدم
-
های گایز..
خوبین؟
امروزم روز خیلی باحالی بود..
و طولانی ..
خب:
صبح فکر میکنم ۹تا ۱۰ کامپیوتر داشتیم که من نمیرن هیچ وقت(وی حتی تایمش را دقیق نمیداند) شب چون دیر خوابیدم گفتم صب تا ساعت ۱۰ بخوابم که بعدش شروع کنم روزم رو ولییی ساعت ۶ و ۷ و ۸ بیدار شدم هی خوابیدم که ۸ بیدار شدم(یه خواب خیلیییییی سم دیدم
هیچ وقت خارج از برنامه خوابتون نخوابین که از این خوابا نبینین
)(قابل تعریف کردن نی حقیقتا..)
خب ۸ و اندی بیدار شدم و صبحونه و ولگردی تا ساعت ۱۰ که برم کلاس عملی بیوشیمی
از دیروز شدیدا بارون میبارید و تو ۵ دقیقه ای که من از خونه تا دانشگاه رفتم بارون سنگین تبدیل شد به برف(اینجا اردبیل است
)
قبل کلاس به نادیا زنگ زدم گف دیر میرسه و من برم تو
رفتم و کلاس شروع شد..
درباره ph و بافر و اینا گف استاد و بعدش خواستیم که بافر بسازیم و ساختیمخیلی باحال بود
(بافر یه ماده ای هست که دربرابر تغییر ph مقاومت میکنه..)
یه بافر ساختیم و یه دور توش HCL و یه دورمNAOH ریختیم که مقامت ماده نسبت بهش رو دیدیم(بافر ما PH ۴ بود که وقتی مثلا اسیدی میریختیم تا حدود PH ۳ یا ۲ به سختی پایین میرفت ولی بعد اون به سرعت پ هاش کم میشد.. و واسه بازی هم وقتی از پ هاش ۴ تا ۶ حتی با مقدار زیاد NAOH جلو میرفتی خیلی کم کم تغییرش رو میدیدی ولی از ۶ به ۱۰ یهو یه جهش بزرگ ایجاد میشد تو تغییر پ هاش
وسطای کلاس بود که دوستم پیام داد الان ضایعس بیام کلاس گفتم عیب نداره با گروه بعدی میای اسمتو نوشتم تو حاضری گروه خودمون.
خلاصه که بهانه شد یه دورم با دوستم و گروه دیگه این کارارو انجام بدیم که دو دور بافر ساختیم و دومی رو به PH دقیق ۴ رسوندیم ولی درست کار نکرد
استا گف احتمالا مقدار ها جابهجا شده و جواب نمیده..
ولی واسه پسرا ددست کار کرد و جهش از ۶ به ۱۰ رو خیلی قشنگ دیدیم.
دیگه وقتم نداشتیم که سومی رو هم درست کنیم
قیافه مسئول آزمایشگاه این بود که گمشین برین دیگه
ولی استادمون حقیقتا خوب بود
واقعا دلش میخواست یچیزی بهمون یاد بده
.
خلاصه حدود ۱۲ونیم رفتیم روپوش درآوردیم و رفتیم سلف نهار خوردیم و رفتیم بالا(طبقه همکف) واسه کلاس فیزیولوژی که ۲ شروع میشد و حقیقتا خسته بودم.. کل وقت رو تو اینستا گشتم..
استاد اومد و تقریبا به کلش گوش ندادم (گوش بدی هم چیزی یاد نمیگیری) و آنتراکت یه انرژی زا خریدم و بقیه کلاس رو رفتم سراغ جزوات کورس قلب تا استخوانای ستون مهره و ریب هارو مرور کنم چون بعدش عملی کورس رو داشتیم و گفته بودت استاد میپرسه..
کلاس تموم شد ساعت ۴ و رفتیم پایین سالن اناتومی (اولیت بار بود که میرفتم اونجا)(نذاشتن جسد ببینیم چون باید قبلش سوگند میخوردیم و اینا)
خلاصه استاد اومد و یه توضیح مختصر داد درباره مهره ها و ریب ها و گف خودتون اون دوتا جعبه رو بررسی کنین تا نیم ساعت از وقتتون مونده میام میپرسم..
مام که هی باهم حرف میزدیم و برسی میکردیم و از روی نشونه هاشون اسماشونو میگفتیم و باید تیپیک هارو از آتیپیک ها تشخیص میدادیم و اسم آتیپیک هارو هم میگفتیم...
هر کدوم از کارشناسان محترم یه نظری میداد وخلاصه لحظات مفرحی داشتیم..
️
یکی میگف این پوکی استخوان داشته(سطح استخوان سابیده شده بود) یکی جیباشو پر استخون کردع بود و گفتیم میخوای برا سگت ببری؟(گف نه واسه اینا به نتیجه نرسیدیم و از استاد میپرسم) یکی کلا تو باغ نبود و یکی درحال قانع کردن دیگری بود که این ریب ۲ هست یا ۱۱ و یکی هم داشت مهره هارو به عنوان انگشتر امتحان میکرد(من
)(یکی دوتاش تو دستم گیر کرد که گفتم دیگه کارم ساختهس
)
.
تا این که استاد اومد و چندتا از مهم هارو جمع کرد و برد که بپرسه . نفر دوم منو صدا کرد و همه رو درست تشخیص دادم(سر مهره ی ۱۱T اشتباهی گفتم ناحیه کمریه و داشتم به فنا میرفتم که زود درستش کردم) و یه مثبت بهم داد با یه دایره دورش(وی به دایره تاکید فراوان داد
)
به مناسبت این موفقیت بزرگ برا خودم یه گردنبند مهره ای دنده ای ساختم
با یه همشهری حرف میزدم که ترم بالایی بود و گف که امشب برمیگرده و منم با مامانم حرف زدم که منم همین امشب برم خونه که موافقت شد و اسنپ گرفتم و رفتم وحدت(جایی که ماشین بین شهری هس) اونجا سوار یه ماشین شدم و الان تو راهم(کنار یه دختری نشستم که دفعه قبلی که اومدیم بردبیل باهم بودیم و الان خوابه..)
فکر میکنم بعد دو هفته میرم ببینم خونوادهم رو🥺️
.
خلاصه که روز خیلی قشنگی بود
و هست...
قدر این روزای با ارزش رو میدونم و امیدوارم ازش به بهترین شکل ممکن استفاده کنم.
خدایا شکرت
خدایا واسه همه ی کسایی که آرزو و لیاقتش رو دارن شرایطش رو فراهم کن که این روزا رو ببینن و رشد کنن️
-
والا روز اول ترم ۱ که خاطره خیلی خاص که بگم نداشتم
ولی ترم ۳ دو تا خاطره عجیب همون روز اول واسم به وجود اومد:|| به قولی خیلی طوفانی شروع کردماول اینکه ساعت ۸ و ده دقیقه تاکسی گرفتم برم(کلاسمون ۸ شروع شد)و از اونجایی که خیلی عجله داشتم سریع از ماشین پیاده شدم که برم یهو راننده بنده خدا گفت خانوم ببخشید کرایه رو حساب کردید؟(عجله داشتم خب،یادم رفت
)
بعد حساب کردن و عذرخواهی سریع رفتم اونور خیابون که به ساختمون جدید دانشگاه سلام کنم ولی رفتم داخل دیدم عه چرا انقدر شبیه مدرسه است:///
گفتم ولش کن شاید مدلش رفتم تو سالن دیدم عه چرا انقدر پسر هست اینجا دانشگاه ما تا ترم قبل مختلط نبود(فرهنگیان)
اوناهم به شدتی که من از دیدنشون تعجب کرده بودم،تعجب کرده بودن
به هرحال اعتماد به نفس خودم حفظ کردم و گشتم دنبال پله تو سالن(چون کلاس های ما طبقه دوم و سوم بود)
و دوباره دیدم که عه اینجا کلا یه سالن و پله نداره
اونموقع بود که یخورده شک کردم و اومدم بیرون بعد تماس با دوستم که فهمیدم کلاس تشکیل شده و استاد اومده
اومدم بیرون و تابلو سردر ساختمونش که دیدم فهمیدم بله
من اومدم هنرستان پسرانه کنار ساختمون دانشگاه:)))همین دیگه
-
@Señorita در از روزای اول دانشگاهت بگو
گفته است:
بسم الله
یه پست کوتاه!
با تمام مشغولیت های امروز
این ،اولین کارمون توی کارگاه!
احتمالا متوجه عکس نشید چون واضح نگرفتم!
خب میگم
بهمون یه میله دادن که باید اول میبریدیمش ، به اندازه ۲۳۵ میلی متر.
بعد باید دوطرفشو سوهان میزدیم تا برسه به ۲۳۱ میلی متر.
کامل نشد خب و آخرشم استاد بهمون گفت اسم گروهتون رو که برای ما ۳۲ بود روی کار بنویسین و بزارین کنار تا جلسه بعد.
همین!پ.ن: اینو گذاشتم برای بعدهام...
و این پست رو ۱۰ آبان گذاشتم...
و الان ۵ دیِ!
و ما کار نهاییمونو تحویل استاد دادیم :))
بسم الله
خب سلام
از بعد ۹ ماه از اخرین خاطره!
ترم ۳ شروع شده؛ ولی هفته اولش آنچنان اتفاق خاصی نیوفتاد ... گذروندیم و مثل روال عادی هفته های اول جالب بود ...
اما خاطره این دفعه من درباره روز اولِ اولِ ترم ۲ عه!
وقتی که تازه از حال و هوای اینکه "وای من دانشگاه اومدم" در اومدی و رفتی تو دل کار و باید سعی کنی بهش عادت کنی ...
^خاطره ۲۳ بهمن ۱۴۰۱^
اون روز ساعت ۱ کلاس داشتم و با توجه به مدلی که اون موقع فکر میکردم که "ایول ساعت یک کلاس برمیدارم که صبح نخوام بیدار شم" اینجوری شد که برداشتیم کلاسو!
ولی یکی نبود بیاد به من بگه آخه سیب زمینی! تو ساعت ۱۱ و نیم آماده میشی؛ مینی بوسِ سرویس ساعت ۱۲ حرکت میکنه و تو ساعت ۱ کلاس داری ... ناهار رو کی میخوای بخوری؟؟ هاع؟
با سنگی که به سرم خورد یا چی برعکسش بود هاع؟ با سری که به سنگم خورد؛ فهمیدم چه خبطی کردم!
اونجا بود که فشنگی زنگ زدم به دوستم: که حاجی غذارو از سلف بگیر؛ دمت گرم!
با خیال راحت یه چرت ریزی توی سرویس زدیم تا ... گوشیم زنگ زد و همون حاجی ایی بود که میخواست غذا بگیره!
و
محتوای پیام:
ساقی! میدونم خیلی عجیبه ولی سگ غذاتو خورد!
من:
حاجی:
سکوت وحشتناکی حکم فرما شد ...
غذا؟
غذای من؟
من یه جویی درون دارم که هیچکس نباید به غذام دست بزنه ... اونوقت سگ غذامو خورد؟!
بعد سگ؟!
سگگگگگگگگگگ؟
با اینقیافه و به فکر اینکه داره سرکارم میزاره تا دانشگاه رفتم ...
رسیدم!
دوستم رو با اینقیافه دیدم و وقتی با جنازه ظرفم مواجه شدم ...
فهمیدم بله ...
.
.
.خواستم بگم شکست عشقی که از "کاظم=سگ" خوردم ... حبیب از عاشق شدن هاش نخورد ...
-
X Xe این تاپیک را در ارجاع داد
-
خب بسم الله
قبل عید که کلاس عملی فیزیولوژی رفتیم که خیلیییی باحال بود
به ترتیب میگم چیکارا کردیم
هماتوکریت
اولیش این بود که با یه دستگاه که سوزن یکبار مصرف داشت نوک انگشتت رو سوراخ میکردی تا خون بیاد
بعد اون خون رو تو یه لوله مویین جمع میکردیم طوری که نباید هوا داخلش میرفت (مرحله ی بیسیار حساس)
بعد به اندازه کافی که خون پر شد تو لوله سرش یه خمیر میزدیم که دیگه هوا نره و ثابت بمونه
میزاشتیم تو سانتریفیوژ میکروهماتوکریت و از اونجایی که خودتون بهتر بلدین سلول های خونی و پلاسما جدا میشدن
حالا این لوله ی مویین رو تو یه وسیله میزاشتیم که درصد رو بهمون میداد
.
گروهخونی
با همون دستگاه سوراخ کن() نوک انگشتمو سوراخ میکردیم و روی صفحه با فاصله سه تا قطره خون میریختیم
بعد یه قطره از مواد انتی A,B و D روی هر قطره خون میریختیم اگر رسوب میداد یعنی اون ماده تو خونمون بوده که رسوب داده، اگرم نداد یعنی نداریمش
مثلا برای من (آخرین ردیف) A و D رسوب داد که یعنی آ مثبتم (البته یکم زمان میبره که خیلی واضع دیده بشه اینجا من زود عکس گرفتم)
احتمالا این کار رو تو مدرسه انجام دادین
خونگیری
هیچی دیگه برای اولین بار از همدیگه خون گرفتیم و آبکش شدیم
شمارش تعداد RBC یا WBC خون
اون خونی که گرفته بودیم رو رقیق کردیم و روش مواد ضد گلبول قرمز میزدیم تا اونارو از بین ببره و ما بتونیم گلبول سفید هارو ببینیم یا مواد ضد گلبول سفید میزدیم تا اونا لیز( پاره) بشن و ما بتونیم قرمز هارو ببینیم.
البته متاسفانه اسم مواد و نسبت ترکیبشون یادم نیست
بعد روی یه لام خیلی خاص گرون میزاشتیم که خطوط ریزی داشت که با میکروسکوپ میشد دید و تعداد سلول های توی چنتا مربع رو میشمین و بعد اندکی حساب کتاب مقدار سلول هارو به دست میارین
البته تنظیم میکروسکوپ با اون لام ضخیمش خیلی سخت بود(چون به اندازه ی کافی نمیتونستیم زوم کنیم و لامل میشکست) فقط دو گروه که تا آخر تایم موندیم تونستیم تنظیم کنیم
و استاد هم اینطوری بود که حالا من یه چیزی گفتم قرار نیس که جدا انجامش بدین و ببینین -
A Akito این تاپیک را در ارجاع داد
-
این پست پاک شده!
-
بچهای ورودی ۱۴۰۳
منتظرتونم
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@دانشجویان-پیراپزشکی
@دانشجویان-پزشکی
@دانشجویان-مهندسی -
سلام
خب نوبت ماهم رسید
یادش بخیر یه زمانی هی اینارو میخوندم تا ازش نتایج مفید استخراج کنم
الانم تنها چیزی که از پستای قبلی یادمه، سوراخ سوراخ کردن مانکن یا دانشجو هاست
خب اول بگم که خوابگاه ما نوک کوهه و تنها راه رفتن به در دانشگاه(یعنی خارج شدن از کلا محیط دانشگاه که به پردیس ارم معروفه، دانشگاه ما جای بزرگیه که چندتا کلاس و دانشکده و رسد خونه و استخر و زمین فوتبال و ...حدود یکی دو هزار خوابگاهی رو داخل خودش جا داده)
داشتم میگفتم
تنها راه رفتن به دم در دانشگاه و خارج شدن از دانشگاه(ما مهندسی ها ۴ تا دانشکده داریم که هیچکدوم هم داخل دانشگاه نیست و مجبوریم بزنیم بیرون، سرویس هم تا اونجا نمیره و حدود ۲۰ الی ۲۵ دقیقه پیاده روی داریم، البته بعضی کلاسا داخل خود دانشگاه هست که اتوبوس تو فاصله رسوندن ما به در دانشگاه، یبار هم اونجا توقف داره)
داشتم گفتم
تنها راه رفتن به دم در دانشگاه اتوبوسه که هر ده دقیقه یبار یکی میره و میاد
البته شب قبلش کل دانشگاهو گشتیم(و نابود هم شدم، هنوز پام درد میکنه، ۲ یا ۳ ساعتی درگیر بودیم پنج نفری)
خب ما تو خوابگاه همگی مهندسی مکانیکیم ولی استادامون فرق داره
یعنی بعضی کلاسا با یکی از بچها باهم میریم سر کلاس، یسری کلاسا با یکی دیگه میرم...
امروز با یکی از بچها که صبح سرش خلوت بود سوار اتوبوس شدیم و با ۲۰ دقیقه پیاده روی، رفتیم دانشکده مکانیک تا مدارک تحویل بدیم
مأمور تحویل که نیم ساعت دیر اومد، آخرشم قیافه اش اینجوری بود که «چی؟؟؟ ثبت نام؟؟؟ هان؟؟؟»
:/
بعد از ده دقیقه صحبت با همکاراش، گفت من اول باید برای بقیه انتخاب واحد کنم( که چند ساعت هم طول میکشه) بعدش کار ثبت نام شمارو راه میندازم
هم اتاقی که همراهم بود گفت من ساعت ۹:۳۰ کلاس دارم، بیا برگردیم دانشگاه تا کارت دانشجویی بگیریم و از اونجا هم برم کلاسم
خلاصه ۲۵ تا ۳۰ دقیقه ای طول کشید تا برگشتیم(سربالایی بود) و دیدیم اوه عجب صفیه برای کارت
دیگه گفتم تو برو چون به کلاست نمیرسی، ولی خودم نیم ساعت اینا صف وایسادم و گرفتم
(اونم بعدا گرفت البته)
خلاصه، سوار اتوبوس شدم و برگشتم بالا(خوابگاه) و دیدم فقط یکی از ما ۵ تا اونجاست(خوابگاه ۸ نفره است و هنوز ۳ نفر نیومده بودن)
باهم دیگه هم باید یه ساعت دیگه میرفتیم کلاس فیزیک
بهش گفتم بدو برو کارت بگیر و من تنها موندم و یه اتاق خالی
سریع تلفن و برداشتم و با خیال راحت همه زنگامو زدم
(البته آنتن هی قطع و وصل میشد و پیرم کرد تا دو کلوم صحبت کنم:/)
بعدش هم رفتیم کلاس فیزیک
راهش چون داخل خود دانشگاه بود، نزدیک بود، هرچند من سوار سرویس شدم
راستی جریان چیه ۹۹ درصد دانشجو های دختر عینک دارن؟ الکیه یا واقعیه؟
رفتم یه جا نشستم، جلو روم حدود ۶ تا خانم کنار هم نشسته بودن
همه شون هم عینک داشتن:/(نامردی نکنم، یکیشون رو ندیدیم نمیدونم عینک داشت یا نه)
خلاصه این معلم فیزیک(بیشتر شبیه معلم بود تا استاد:/ الیته شاید وسط ترم عوض شه) اومد یکم حرف زد و رفرنس معرفی کرد و فصل اول فیزیک هالیدی رو توضیح داد که همون فصل اول فیزیک دهم بود
بدون هیچ کم و کاستی:/
بدون هیچ چیز اضافه ای:/
یه چیز باحال که اتفاق افتاد، یهو یکی زیادی خودشو به عقب کش داد و صندلیش شکست
نیم ساعت هم کلاسو زودتر تعطیل کرد که من کوبیدم برم کلاس طراحی صنعتی که ۴ ساعته
از ساعت ۱۳ تا ۱۷
خلاصه، پریدیم تو اتوبوس و رفتیم دم در دانشگاه(البته درستش اینه که «رفتم»، چون این واحد تنها بودم)
توی سِس(ما به اتوماسیون آموزشی مون که میریم برنامه هارو میبینیم و اینا میگیم سس(sess)، که البته یکی از بهترینا از بین تمام دانشگاه های کشوره) نوشته بود محل برگزاری کلاس، مهندسی چهاره
و زیرش هم زده بود داخل دانشکده مهندسی عمران
آقا من رفتم ساختمون مهندسی ۲، گفتم دانشکده عمران کجاست؟ گفت اشتب زدی داداش، برو اونور خیابون:/
حدود ۱۰ دقیقه ازم گرفت و رفتم اونجا دیدم در ورودی اصلی بستس:/
اون دور و ور گشتم دیدم یه در دیگه بازه
رفتم تو گفتم دانشکده عمران کجاست؟
گفت همین ساختمون کنارت برو بالا
رفتم بالا دیدم آقا خیلی خلوت و ساکت و سوت و کوره:/
همینجور داشتم طبقه هارو میرفتم بالا دیدم یه دختر خانم که چادر هم میپوشید داشت با استادش صحبت میکرد و فقط صدای خنده دختره کل سالن رو برداشته بود
رفتم تو گفتم سالن رسم فنی اینجاست؟
گفت نه داداچ اشتب زدی:/:/:/
گفتم آدرسش رو زده اینجا که
خود دختره هم وارد بحث شد و داشت راهنمایی میکرد
البته داخل یه فضای خیلی دوستانه و محترمانه همگی باهم صحبت میکردیم، چیزی که برام یکم عجیب و جالب بود، این قدر حوصله داشتن رو تو اون شرایط اصلا انتظار ندشتم، مخصوصا اینکه تازه پریده بودم وسط صحبتشون
خلاصه همینطوری حرف زدیم و دختره آخرش گفت اینجا مهندسی ۱ هست
یه مهندسی ۲ هم دارم و یه مهندسی مکانیک که داخلش مهندسی های ۳ و ۴ هم هست
گفت آدرس کلاست درواقع مهندسی چهاره(راست میگفت تو سس هم نوشته بود) که یعنی دانشکده مکانیک
با یه بغضی به دوتاشون نگاه کردم و گفتم من تازه با بدبختی و پا درد رسیدم اینجا
(سوزش شدید هم داشت پاهام و راه رفتن خیلی طاقت فرسا بود برام)
خلاصه رفتم دانشکده مکانیک
و دیدم بعله
درش بستس:/
یه در ورودی گنده که صبح برای تحویل مدارک باز بود، الان به کل بسته بود:/
همینطوری حیرون و ویرون، برنامه «نشان» رو باز کردم و دیدم از مهندسی ۲ که کنار همین دانشکده مکانیک بود، میتونم برم مهندسی ۴(همون دانشکده مکانیک)
البته مهندسی ۴ خودش به تنهایی دانشکده مکانیکه
ولی مهندسی ۲ متشکل از چندین تا کلاسه، مثل دانشکده کامپیوتر
خلاصه
چون داشت دیرم میشد، سریع سریع رفتم داخل
چون صبح یبار اونجا بودم، کلاس رسم فنی رو میدونستم کجاست
سریع رفتم تو دیدم استاد نشسته:/
خیلی هم جوون بود
دو نفر دیگه هم کنارش بودن که مثل استاد بودن
بعد فهمیدم درواقع اونا تیچر اسیستنس(TA) یا دستیار استاد بودن، ما معمولا اینجا میگیم TA
یکم گذشت که بهم گفت فیوز پروژکتور بزن
بعدش گفت که رشته خیلی سخت و دانشگاه سختی رو انتخاب کردین(البته دوتاشون خیلی کنار هم حرف میزدن و اصلا به هم مهلت نمیدادن، این حرفش تموم میشد اون یکی درجا حرف میزد)
نفسم گرفت چقدر تایپ کردم
آره همینجوری داشت اینارو میگفت، یهو یه کتاب انگلیسی نشون داد که البته ربطی به نقشه کشی نداشت(در کمال تعجب:/) و گفت این کتاب زمانی که ما این درسو میخوندیم آلمانی بود و شما خیلی خوش شانسید که الان انگلیسی اش هست
بعد گفت شاید یکی دو هفته اول آسون بگیریم(درواقع منظورش این بود استاد آسون بگیره)، ولی تدریس کاملا به زبان انگلیسیه
گفت باید زبان آلمانیتون هم فول باشه برای یسری کتابای دیگه
باید حتما همین رفرنس انگلیسی رو بخرین(قیمت رفرنس خیلی بالاست، نسخه های فیزیکی بعضی وقتا به ۱ میلیون هم میرسه) و اگه زبانتون هم خوب نیست مشکل خودتونه، استاد کاملا انگلیسی درس میده و شما باید برید کلاس زبان
یهو یکی از ته کلاس داد زد گفت «چخبره بابا مثلا اینجا دانشگاه شیرازه» و با حالت عصبانی رفت بیرون
همینجوری داشتن خزعبل میبافتن که یه حسی بهم کفت سرکاریه:/
همین که گفت تدریس انگلیسیه فهمیدم سرکاریه چون هیچ استادی حق نداره به غیر از زبان فارسی درس بده(شاید رشته زبان انگلیسی متفاوت باشه، نمیدونم)
و حدسمم درست بود
یهو استاد اومد و گفتش که ما یه رسمی داریم برای ترم اولی های هرسال، که ترم بالایی ها میان ادای استاد در میارن و اینجوری بهتون خوش آمد میگیم
البته خود استاد در جریان هیچکدوم از این چرت و پرتا نبود و اصلا نمیدونست اونی که یهو اعتراض کرد و زد بیرون هم جزء گروه این ترم بالاییا بوده
تازه یکی هم تمام ماجرا رو فیلم گرفت:/
انصافا استاد خیلی باحالی داشتیم
خیلی باحال و با شوخی درس میداد
مثلا یهو وسط کلاس بلند دست میزد میگفت خوابتون نبره
بعد بلافاصله میگفت خب چندبار دست زدم؟
خلاصه کلاس خیلی خوبی بود و دیگه نمیشه کامل کلاسو توضیح بدم
بعدش هم خسته و کوفته برگشتم خوابگاه (سوزش پام وحشتناک زیاد شده بود اصلا با بدبختی راه میرفتم، برای اینکه کمتر بسوزه مجبور بودم یکم بین پاهام فاصله بدم که شبیه پنگوئن ها شده بودم)
یه دوش گرفتم و دیگه کار خاصی نداشتم
و حقیقتا دیگه حوصله ام نمیشه توضیح بدم هم اتاقی شیشم کی و چطوری اومد:/
ممنون که تا اینجا خوندین
بخدا فوشت میدم اگه همه شو نخونده باشی و درجا اومده باشی آخر متن:/
شوخی میکنم راحت باش
اینم روز اول دانشگاه من بود
این عکسم برای شمایی که همت کردی و تا تهش خوندی
خب و اینام چندتا عکس از ویو خوابگاهمون
بچهای ۱۴۰۳
بچهای ۱۴۰۴
و ورودی های بعد تر از اون
منتظرم