-
نوشتهشده در ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی
ز هر که در نظر آید گذشتهای به نکویی
لطیفجوهر و جانی غریبقامت و شکلی
نظیفجامه و جسمی بدیعصورت و خویی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمهٔ حیوان و خاک غالیهبویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت
تو حال تشنه ندانی که بر کنارهٔ جویی
صبای روضهٔ رضوان ندانمت که چه بادی
نسیم وعدهٔ جانان ندانمت که چه بویی
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی
به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد
که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی
دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد
اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
به اختیار تو سعدی چه التماس برآید
گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی -
رتبه میخواهی چو خورشید از خلایق دور باش
سایه از همراهی مردم به خاک افتاده استصائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۳:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلبندم آن پیمانگُسِل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را- سعدی
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم -
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آن که میخواهد در آغوش
نداند دوش بر دوش حریفان
که تنها مانده چون خفت از غمش دوش- سعدی
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روزگاریست که ما را نگران میداری
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
گوشهٔ چشمِ رضایی به منت باز نشد
اینچنین عزت صاحبنظران میداری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران میداری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعرهزنان جامهدران میداری
ای که در دلق ملمّع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بیخبران میداری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
گوهر جامجم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزهگران میداری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمعها که تو از سیمبران میداری
گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران میداری -
درگذشت پر شتاب لحظههای سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار میسازد
میگریزم از تو در بیراهههای راه -
نوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیدهدل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخمخورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم؟
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشمzeinab dehghani
مخصوصا بیت آخر و اون خاطرهای که زمان کنکور کارشناسیت حوصله شیمی خوندن نداشتی و هیتلرِ عزیزت با خودکار حواستو متوجه خودشون کرد و این بیت را خوند:)) -
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است
گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است
در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مَشام است
از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه، مُقیم است
همواره مرا کویِ خرابات مُقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بیمِی و معشوق زمانی
کهایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است
-
ای صبا نَکهَتی از خاکِ رَهِ یار بیار
بِبَر اندوهِ دل و مژدهٔ دلدار بیار
نکتهای روحفَزا از دهنِ دوست بگو
نامهای خوش خبر از عالَمِ اسرار بیار
تا مُعَطَّر کُنَم از لطفِ نسیمِ تو مَشام
شَمِّهای از نَفَحاتِ نفسِ یار بیار
به وفایِ تو که خاکِ رَهِ آن یارِ عزیز
بیغباری که پدید آید از اغیار بیار
گَردی از رهگذرِ دوست به کوریِ رقیب
بهرِ آسایش این دیدهٔ خونبار بیار
خامی و سادهدلی شیوهٔ جانبازان نیست
خبری از بَرِ آن دلبر عیّار بیار
شُکر آن را که تو در عِشرتی ای مرغِ چمن
به اسیرانِ قفس مژدهٔ گلزار بیار
کامِ جان تلخ شد از صبر که کردم بیدوست
عشوهای زان لبِ شیرین شِکربار بیار
روزگاریست که دل چهرهٔ مقصود ندید
ساقیا آن قدحِ آینهکردار بیار
دلقِ حافظ به چه ارزد؟ به مِیاش رنگین کن
وان گَهاش مست و خراب از سَرِ بازار بیار
-
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم، تو، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو، بار دیگر توفروغ فرخزاد
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۴۰۳، ۱۸:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گرچه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی -
نوشتهشده در ۲۰ مهر ۱۴۰۳، ۱۷:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بارِ غمی که خاطرِ ما خسته کرده بود
عیسیدمی خدا بفرستاد و برگرفت- حافظ
-
خاکِ صحرای عدم از خونِ هستی بهترست
بر سـرِ جــان اینـقدر ای شمـع لرزیدن چرا -
ببین که خلوت من از سکوت سرشار است
سکوت ترجمهای از صدای تنهاییست ...! -
این پست پاک شده!
-
زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک- حافظ
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد
آن جوانی که رهایش کرده بودی پیر شدآفتاب انتظارت آنقدَر تابید که
پهنه ی دریای عشقم عاقبت تبخیر شدمن همانم که پر از شور رسیدن بود؟ نه
از تمام زندگی چشم و دل من سیر شدشور و شوق زندگی بعد از تو افتاد از سرم
روزهای جمعه نه، هر روز من دلگیر شدبد شدی با من، منم با کل دنیا بد شدم
بد شدن بعد از تو راحت، مسری و واگیر شدگریه می کردم نشد جوری که باید خوب دید
چهره ای تار و پریشان آخرین تصویر شددورهایت را زدی و بعد از آن برگشته ای؟
جا ندارد قلب من، با بی کسی تسخیر شدبا ببخشید و غلط کردم چه جبران می شود؟
عمر من رفت و غرورم له شد و تحقیر شدخارج از وقتش که باشد عشق هم بی ارزش است
نوش دارویی که آوردی تو بی تاثیر شدحرف آخر… جانِ دل برگشتنت بی فایده ست
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد|حمیدرضا گلشن|
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگرانما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگرانرفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هرچه آفاق بجویند کران تا به کرانمیروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوتهنظراندل چون آینه اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبراندل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سرانگل این باغ به جز حسرت و داغم نفزود
لالهرویا تو ببخشای به خونین جگرانره بیدادگران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیدادگرانسهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران|شهریار|