هرچی تودلته بریز بیرون۶

[زهرا بنده خدا 2]

رشته های مورد علاقه ام داروسازی و علوم آزمایشگاهی بود...

[AmirBarsam]

زهرا بنده خدا 2
من تا تو شهر خودمون بودم برا مدرسه رفتن خیلی چیزا رو نمیدونستم بعد که رفتم مرکز شهرستان برا راهنمایی و دبیرستان با خیلی چیزای جدیدتری روبرو شدم و خب وارد شدن به دانشگاه هم که یه محیط بزرگتریه و درس خوندن تو اون محیط باعث میشه آدم خود به خود با خیلی چیزا روبرو بشه و خیلی تجربه ها تو زندگیش کسب کنه
در کل بنظرم درس چیز خوبیه

[زهرا بنده خدا 2]

عکسای باکتریای امروزمونو ندارم بفرستم
دست مریمن
ولی دنیای جذابیه...

[AmirBarsam]

زهرا بنده خدا 2 خواهش میکنم
نه فکر کنم هر چند روز اگه تعداد نفرات به حد نصاب برسه از طرف موسسه کلاسش برگزار بشه

[زهرا بنده خدا 2]

AmirBarsam
آره قطعا!
آدم تحصیل کرده فرق داره با بقیه....
من زیاد با این موافق نبودم
ولی چندماه اخیر متوجه شدم که اشتباه میکردم
(صرف تحصیلات نیستاا!
اینم نیست که بگیم هرکی دانشگاه نرفته هیچی نمیفهمه و فلان...
ولی واقعا اکثریت رو نگاه کنی فرق هست بین اونی که رفته و نرفته...حداقل تو رعایت آداب اجتماعی...)

[زهرا بنده خدا 2]

AmirBarsam
بازم ممنون
لطف کردین

[AmirBarsam]

زهرا بنده خدا 2 دقیقا
نه که هر کی نرفته خدایی نکرده چیزی نمیفهمه یا هر کی رفته خیلی چیز حالیشه
آدم اگه حساب کار خودشو بکنه و راه درستو بره و بتونه نسبت به چیزایی که روبرو میشه باهاشون واکنش مناسب رو داشته باشه خیلی هم خوبه

[AmirBarsam]

زهرا بنده خدا 2 خواهش میکنم

[AmirBarsam]

سلام من به تو یار قدیمی

[AmirBarsam]

منم همون هوادار قدیمی

[AmirBarsam]

تو جامعه امروزی هر چقدر بتونی مهارت های بیشتری بلد باشی بهتره

[AmirBarsam]

مثلا من درسمو بخونم داروساز بشم بعد هم‌زمان دیجی هم بشم
بعد فکر کن میکس کردن داروها رو با میکس کردن آهنگا اشتباه بگیرم مثلا یهو یه آهنگی بیاد بیرون مث ژلوفن عمل کنه

[AmirBarsam]

مثلا با تغییر فرکانس آهنگ بشه اونو نزدیک کرد به یه معادل دارویی

[زهرا بنده خدا 2]

AmirBarsam
آره دقیقا...

[زهرا بنده خدا 2]

نهایتا آدمای تحصیل کرده و کتابخون که مهارت زندگی دارن خیلی خوبن...

[AmirBarsam]

دیگه نمی‌خواد هم سر اینکه این دارو همون داروعه فقط شرکتش فرق میکنه دعوا داشته باشی

[thv_qv]

خوابگاهی بودن چقد خستگی دارهه🥲🫠

[Hamid.s]

---

[زهرا بنده خدا 2]

خب اینجا هم یه چیزی رو بگم
جاش نیست و دوست نداشتم بگم ولی بحث تحصیلات شد میگم...(فردا هم پشیمون میشم از گفتنش ولی خب...)
من با یه نفر به قصد آشنایی صحبت کردم(تو خونه‌مون و با حضور همه)
بنده خدا دیپلم بودن(بماند که الان سوال میشه چرا من که علوم پزشکی درس میخوندم اجازه دادم ایشون بیان حرف بزنیم...ماجرا زیاد بود این وسط..)
نهایتا اومدن
و جدای از اعتقادات که به هم نمیخوردیم
از یه سری رفتاراشون واقعا بدم اومد...
(اون موقعم اصلا شرایط منطقی و مناسبی نداشتم و حالیم نبود! بعدش فهمیدم...)
من صندلی گذاشته بودم تو اتاقم که اونجا حرف بزنیم
ایشون گفتن رو زمین راحت ترم(مشکلی نداشتم رو زمین بشینیم؛فقط نگران بودم پام خواب بره...واسه همین صندلی گذاشته بودم ولی روم نشد که بگم چرا میگم بشینیم رو صندلی و گفتم الان فک میکنن خیلی خودمو گرفتم و اینا‌..رو زمین نشستیم)
آخر‌صحبتا منو مجبور کردن همونجا جواب بدم‌‌‌...
و با جمله ای که اصلاااا خوشم نیومد و حس بدی بهم منتقل کرد...(شاید اگه به هم میخوردیم اون جمله حس بد نداشت...که با شناختی که از خودم دارم احتمال ۹۰درصد نداشت...ولی به هرحال بهم برخورد و دوست داشتم بگم حق نداشتی اینجوری بیان کنی ولی چیزی نگفتم...)
آخر بار که جواب دادم و دلیل گفتم که تموم شه دیگه
بحث اعتقادی شد و ما حدود۱ساعت داشتیم مباحثه‌ی اعتقادی_سیاسی میکردیم‍️
( دیگه داشتم نمیتونستم...
واقعا حالم بد بود!(نمیدونستم چیکار کنم که ول کنن)
و اینجوری بودم که ولش کنیم این بحث رو
هیچ کدوم یه شبه عوض نمیشیم
ایشون باز ادامه میدادن‍️
و معتقد بودن من اشتباه میکنم و باید بیشتر مطالعه کنم
من: باشه! کتاب معرفی کنید میخونم
ایشون: حضور ذهن ندارم
من: مشکلی نیست...
ته صحبتامونم گفتن من دارم با پسرا زندگی میکنم
اونی که شما میخواید نیست مگر بهتون دروغ بگه
من:میدونم...)
اینا همه‌اش به کنار و فاقد اهمیت
فقط
آخرش که مامانم صدامون کرد(حدود ۳_۴ساعت حرف زده بودیم‍️چرت و پرت بود اکثرش...با همون سوالای اول تکلیفمون معلوم شده بود ولی روم نمیشد بگم بریم...آخرشم که بحث بیخود داشتیم)
من بلند شدم
ایشون پاشون خواب رفته بود
گفتن شما برید من میام
من:نه مشکلی نیست
میشینم با هم میریم(هم تنهایی روم نمیشد برم هم بی ادبی بود کلا...)
تا نشستم سر جام
ایشون بلند شدن رفتن
یعنی اگه حواسم نبود چندثانیه تنها تو اتاق مونده بودم(حالا دخترایی(و شاید پسرایی) که توقعِ حداقل! تعارف موقع ورود و خروج به اتاق رو دارن با این صحنه مواجه شن؟...)
بعدشم که رفتیم تو جمع
کلییی حرکت دیگه که حال و اعصاب تعریفشو ندارم...
اینقد داشتم نمیتونستم حرفمو بفهمونم که حالم بد شده بود
پا شدم رفتم تو آشپزخونه و آب میخوردم و قدم میزدم و صلوات میفرستادم که نرم یه چی بگم این وسط دلی بشکنه(در حالی که دل خودم...)
باز صدام کردن..به خدا نمیدونستم چه غلطی کنم که ولم کنن/نمیخواستم تو جمع بگم نه؛خودم عذاب وجدان میگرفتم ولی تهش به همین ختم شد و مقصر طرف مقابل بود!‌‌...هرچند هنوز عذاب وجدان دارم‍️
نمیخوامم بگم خیلی خواهان بودن و مثلا کلاس بذارم..(اهل این چیزا نیستم...) ولی اون شب سرِ این ولم نکردنه خیلی اذیت شدم خیلی.....
نمیگم این رفتارای سم ؛صرف دیپلم داشتنشون بوده
ولی دیگه ابلفضلی۴تا کتاب بخونید یاد بگیرید چه طوری با آدما برخورد کنید...
اصلا کتابم نمیخونید انسان باشید
برگردین به ته فطرت خودتون
درست میشه همه چی...
البته که آخرش خواهرشون آرزوی خوشبختی کردن و(متقابلا منم) یه کم دلم صاف شد
ولی خیلی اذیت شدم
خیلی زیاد......
(من خودمم خیلی آدم آداب اجتماعی بلدی نبودم...
تا قبل دانشگاه
و ترمای اول
خیلی زشت برخورد میکردم...
خیلی زیاد...
به اسم حفظ حریم و فلان
آداب اجتماعی رو رعایت نمیکردم
خیلی رفتارای بدی داشتم که اسمش حفظ حریم نبوده و قطعا بیشعوری بوده!‍️
ولی الان بهترم...)

[زهرا بنده خدا 2]

خوبه که کسی نیست...