هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
اینکه به خودم هیچ کدوم از این حرفا رو نزد خیلی باارزشه...
اینکه این همه پیش مامانم ازم تعریف کرده و ذره ای از این حرفا رو به خودم نزده خیلی برام با ارزشه...
چون حواسش بوده که دخترم و ممکنه وابستگی عاطفی پیش بیاد و سخت شه...(آخر آخر صحبتامون گفت و گفت اگه حرف نامربوطی زدم ببخشید...)
و اینکه به عنوانِ یه نامحرم باید حواسش میبود...
اگه جور دیگه ای صحبت میکرد، جور دیگه ای برخورد میکردم و حرف دیگه ای باقی نمیموند... -
تنها حرف مثلا نامربوطی که زد این بود که
خانم فلانی بذارید حرف دلمو بزنم
دوست دارم این اتفاق بیفته به فلان دلایل
همین والسلام
پس لطفا اذیتم نکنید(فک میکرد ناز میارم...
️)
و من منطقی تر ازهمیشه جوابشو دادم
️
.
خدایا شکرت که بهمون منطق دادی...( :
.
ولی هرچی شد و نشد
برام جالبه که مامانم دیگه اذیتم نمیکنه...
کاملا بهم حق داده...!!!!پذیرفته انتخابمو!!!
اونم با اتفاقات این مدتی که نبودم و بین خونواده ها رخ داده...(مهم تر از همه گریه های مادرش...)
بعد از اینکه ما تمومش کردیم
فقط یادمه گفت میگم شما قبول نمیکنید
گفتم دیگه نشد دیگه...قرار نشد همه چی بیفته گردن من...قرار بود هرچی شد و نشد دوطرفه باشه...!!همین الانم مامان من ازم دلگیره
شما هم اینو بگید بدتر میشه...
و گفتن که باشه میگم به تفاهم نمیرسیم...
و نمیدونم چی به مامانم گفته که اینقد راحت ولم کرده...
و اینقد باهام کنار اومده...
مهم نیست چی گفتن...
فقط اینکه بااینکه دلشون میخواست به خواست من و انتخاب من احترام گذاشتن و جوری با مامانم صحبت کردن که راضی شدن،دمش گرم....
الحمدالله...( : -
مامانم گفت اینقد دلش شکسته بوده که بعید میدونم دیگه خدا کسی رو برات بفرسته
️(کاری به اعتقاد مامانم ندارم...ولی اینکه دل شکستشو مامانمم فهمیده داره عذابم میده...اینکه هر کسی که این ماجرارو میدونست، میزانِ خواستنشو فهمیده، شده خورهی جونم...و همه اینجوری دیدن که اون میخواست و من رد کردم...)
.
نمیدونم دقیقا با مامانم چی گفتن به هم...
فقط میدونم یکیش این بوده که گفتن
خانم فلانی من به روی خودم نمیارم ولی خیلی اعصابم خورده...(هرچند کاملا معلوم بود...اعصاب خوردی نه...دلگیری...ناراحتی...غم...)
و اینکه قرار بود حضوری بریم صحبت کنیم و خودمم گفته بودم بریم...ولی بعدش فهمیدم فایده نداره و کار بیخودیه...
به مامانم گفته بود من خیلی ناراحت شدم
نمیگم از نیومدن زهرا خانم ناراحت نیستم
هستم
ولی بیشتر از اینکه زدن زیر قولشون و سرکارم گذاشتن...
.
میدونم...کارم درست نبوده...ولی رفتنم بدتر از نرفتن بود...همه چی بدتر میشد...وابستگی پیش میومد...و برای هردومون سخت تر میشد...و اینو دیر فهمیدم...
و من خیلی زودتر میخواستم بهشون بگم حضوری کنسله وتمومش کنیم...ولی دیدم امتحان دارن گفتم بذارم برا بعد...
اون نیت منو نمیدونه...ولی خدا از تک تک اون ثانیه ها خبر داشت...( :
هرچند میگن ناخواسته هم دل بشکنید حق الناسه و باید درست و اساسی براش شفاف سازی میکردم و روزه بودم و دم افطار و گشنه...و مغزم نمیکشید...و ذره ای فک نمیکردم از این بابت اینقد ناراحت شده باشن...و فک میکردم همونقدر که توضیح دادم کافی بوده و منطقی به نظر رسیده و اصلا اونقد مسئلهی مهمی نبوده که بخوان ناراحت شن...ولی انگار خیلی براشون مهم بوده...
.
و چیزی که هنوز که هنوزه عذابم میده اینه که براشون آرزوی خوشبختی کردم و توقع داشتم متقابل بشنوم...ولی سکوت کردن...بعدم بحث رو عوض کردن...( :
.
نمیدونم...نمیدونم چه طوری باید دلشون رو به دست بیارم ولی فک میکنم دیگه هرحرفی باهاشون،حرف اضافه است و همه چی بدتر میشه...و دیگه حرف زدن باهاشون کار درستی نیست...
فقط دعا میکنم که هرچی خیر و صلاحشه براش اتفاق بیفته...
و حضرت زهرا کمکش کنه از اون اعتقادش دست برداره...
و اگه قرار نیست دست بردارن با یکی خیلی بهتر از من ازدواج کنن...و اونقد تو حال خوب و خدا غرق شن که دیگه منو یادشون بره...چون حقشون خیلی بهتر از اینا بود...
#تودلی -
مامانم گفت اینقد دلش شکسته بوده که بعید میدونم دیگه خدا کسی رو برات بفرسته
️(کاری به اعتقاد مامانم ندارم...ولی اینکه دل شکستشو مامانمم فهمیده داره عذابم میده...اینکه هر کسی که این ماجرارو میدونست، میزانِ خواستنشو فهمیده، شده خورهی جونم...و همه اینجوری دیدن که اون میخواست و من رد کردم...)
.
نمیدونم دقیقا با مامانم چی گفتن به هم...
فقط میدونم یکیش این بوده که گفتن
خانم فلانی من به روی خودم نمیارم ولی خیلی اعصابم خورده...(هرچند کاملا معلوم بود...اعصاب خوردی نه...دلگیری...ناراحتی...غم...)
و اینکه قرار بود حضوری بریم صحبت کنیم و خودمم گفته بودم بریم...ولی بعدش فهمیدم فایده نداره و کار بیخودیه...
به مامانم گفته بود من خیلی ناراحت شدم
نمیگم از نیومدن زهرا خانم ناراحت نیستم
هستم
ولی بیشتر از اینکه زدن زیر قولشون و سرکارم گذاشتن...
.
میدونم...کارم درست نبوده...ولی رفتنم بدتر از نرفتن بود...همه چی بدتر میشد...وابستگی پیش میومد...و برای هردومون سخت تر میشد...و اینو دیر فهمیدم...
و من خیلی زودتر میخواستم بهشون بگم حضوری کنسله وتمومش کنیم...ولی دیدم امتحان دارن گفتم بذارم برا بعد...
اون نیت منو نمیدونه...ولی خدا از تک تک اون ثانیه ها خبر داشت...( :
هرچند میگن ناخواسته هم دل بشکنید حق الناسه و باید درست و اساسی براش شفاف سازی میکردم و روزه بودم و دم افطار و گشنه...و مغزم نمیکشید...و ذره ای فک نمیکردم از این بابت اینقد ناراحت شده باشن...و فک میکردم همونقدر که توضیح دادم کافی بوده و منطقی به نظر رسیده و اصلا اونقد مسئلهی مهمی نبوده که بخوان ناراحت شن...ولی انگار خیلی براشون مهم بوده...
.
و چیزی که هنوز که هنوزه عذابم میده اینه که براشون آرزوی خوشبختی کردم و توقع داشتم متقابل بشنوم...ولی سکوت کردن...بعدم بحث رو عوض کردن...( :
.
نمیدونم...نمیدونم چه طوری باید دلشون رو به دست بیارم ولی فک میکنم دیگه هرحرفی باهاشون،حرف اضافه است و همه چی بدتر میشه...و دیگه حرف زدن باهاشون کار درستی نیست...
فقط دعا میکنم که هرچی خیر و صلاحشه براش اتفاق بیفته...
و حضرت زهرا کمکش کنه از اون اعتقادش دست برداره...
و اگه قرار نیست دست بردارن با یکی خیلی بهتر از من ازدواج کنن...و اونقد تو حال خوب و خدا غرق شن که دیگه منو یادشون بره...چون حقشون خیلی بهتر از اینا بود...
#تودلیزهرا بنده خدا 2
یه سوال
مگه نمیگین حرفای عاشقانه نزدین یا همه چیز کنترل شده بوده ؟
خب وابستگی و اینا وجود نداره یا اگه باشه خیلی کمه
ممکنه اگه یه کیس مناسب خودشون با عقاید خودشون پیدا کنن شما رو فراموش کنن
انقدر عذاب وجدان نداشته باشین خانم بنده خدا 🥲
خواستگاری ماهیتش اینه دیگه -
Mehrsa 14 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Sachli
اوهوم ممنونم ازت
خداروشکر که خوبیییی
این زخم های ظریف که همیشه هستن جدیشون نگیر🫂
️
دیگه چه بگیرمچه نگیرم رفیق قافله شدن -
گوشهی یه کاغذ که روش جملهی دلچسبی نوشتم و از دوران کنکورم کنارم میزم چسبوندمش یه عدد نوشتم، که انگار شماره سوالی بوده از یک کتاب تستم که من خیلی اون سوال برام مهم بود و توش ایراد داشتم. واسه همینم اونجا نوشته بودم که یادم نره.
الان که از اون موقع ها دو سال میگذره حتی یادم نمیاد این سوال برای کدوم درس بود و آیا آخر مشکلم توش رفع شده یا نه؟
از یه آدم خفنی شنیدم که میگفت موقع ثبت نام دانشگاه با خودم میگفتم یعنی میشه یه روز منم روپوش سفید بپوشم و تو این بیمارستان کشیک بدم؟ کمتر از بیست سال گذشت و همون آدم شد رئیس اون بیمارستان.
میخوام بگم اگر الان خسته ای، این طبیعیه؛ ولی به خودت اجازه نده که جا بزنی. بعدا که به مقصد رسیدی بیشتر شیرینی های راه یادت میمونه تا سختی هاش. پس نا امید نشو و برای اون طعم شیرین و لذت بخش رسیدن، بجنگ
#تودلی بی دلیل
پ.ن:مخاطب اولش خودم -
ی جوریه انگار بیکار دو عالم منم
هر پیام نهایتا اگر خواب نباشم با فاصله ده دقیقه ی ربع جواب میدم:/
چهار ساعت بعد جواب میگیرم
همه هم کار دارن و اصلا گوشی دستشون نیست
الآنم عصبیم
با اینکه خیلی وقته همچین موضوعی برام بی اهمیت شده بود و عادیانی وی...
برمیگردم دوباره به دودوتا چهارتا کردنم -
زهرا بنده خدا 2
یه سوال
مگه نمیگین حرفای عاشقانه نزدین یا همه چیز کنترل شده بوده ؟
خب وابستگی و اینا وجود نداره یا اگه باشه خیلی کمه
ممکنه اگه یه کیس مناسب خودشون با عقاید خودشون پیدا کنن شما رو فراموش کنن
انقدر عذاب وجدان نداشته باشین خانم بنده خدا 🥲
خواستگاری ماهیتش اینه دیگههویججج
بله همه چی منطقی پیش رفت الحمدالله...
ولی ایشون هم عقیدهشون رو که پیدا نمیکنن(احتمالش خیلی کمه...)
بعدم هرجایی نمیرن...میرن سمت آدمایِ ظاهرا مذهبی و اهل دروغم که نیستن...راستشو میگن و احتمال قبول کردنشون میاد پایین...
حالا شما اینم در نظر بگیرید که از همون اول هم بخوان سمتِ موردی برن،اون موردی که ایشون میخوان خیلی کمه...
.
و بحث وابستگی که میگم یه مسئلهی متفاوتی منظورمه...
اینکه به خاطر بحث عاطفی بگم نه...
مشکل اینه که همه چی اکی بود...(همه چی منظورم در حد همون حرفایِ اساسیِ جلساتِ اوله...)
خیلی چیزایی که برای دور و بریامون مهم نبود برای ما بود...
خیلی ملاکایی که در خیلیا نیست و برای ما مهم بود رو داشتیم(منظورم اینه هردو میدونیم که شبیهِ طرف مقابلمون به سختی پیدا میشه...)
و مهم تر اینکه هردو طوری بودیم که میدونستیم آدم این مدلی کمه پس به علایق هم احترام میذاریم و با جون و دل همراهیش هم میکنیم...
و خب خودِ اینا بود که ارزشمند بود...
ومن دقیق نمیدونم چرا ایشون اینجوری شده بودن...
فقط همینقد میدونم که از وقتی که من دبیرستانی بودم تو خونشون بحث من بوده...
تا پارسال که بالاخره یه نفر از اعضای خونواده مستقیما چندبار بهشون پیشنهاد میده
و ایشون قبول نمیکنن(انگار اصلا ازدواجی نبودن این سالها...نمیدونم!)
و نهایتا خودشون میگن هماهنگ کنید بریم خواستگاری...(و ما این چند سال همدیگه رو ندیده بودیم...و شاید بهتره بگم کلا ندیده بودیم...و اون شب اولین باری بود که دیدیم و من نمیدونستم اصلا ندیدن و فک میکردم برا صحبت میان...این فکرمم ماجرا داشت که بگذریم(یعنی یه دفعه قبلا برخورد داشتیم ولی همدیگه رو ندیدیم)
و اون شب هم که صحبت کردیم
ایشون خیلی خوششون اومده بود...(یه مسئله ای پیش اومد که اصلا هدف امتحان من نبود،کلا یه مسئلهی دیگه بود و خیلی جدی داشتیم راجع بهش صحبت میکردیم،ولی نهایتا به این نتیجه رسیده بودن که من اهل دوست پسر و اینا نیستم و خیلی حساسم رو این مسائل و به مامانشون گفته بودن من مطمئنم یک سالم نباشم ایشون آدم قابل اعتمادی ان و همین به دنیا برام میارزه...)
و حالا صحبتای دیگه که تقریبا همه چی اکی شد...و گفته بودن که یکی دوروز دیگه برا جلسهی بعد هماهنگ کنن...
که خب دیگه نشد...
و فک نمیکنم اصلا بحث عشق در یک نگاه هم بوده برای ایشون...
از من یه چیزایی میدونستن و بعدم که صحبت کردیم بیشتر دونستن...و نهایتا بهتره همون جملهی همیشگیم رو بگم که عشق از روی شناخت میاد...
درسته که حضوری یه جلسه صحبت کردیم ولی تا حدی از قبل هم شناختِ شنیدنی بوده...که آره دختر فلانی اینجوریه و پسر فلانی اونجوری...
و نهایتا امیدوارم که
ان شاءالله جایِ دیگه برن و خوشبخت شن... -
یه جاهایی خوانواده ها و انتظاراتشون باعث میشن تا آخر عمر حسرت بخورین
خوشحالم که تحت تأثیر احساسات خودتون و بقیه قرار نگرفتینهویججج
مرسی عزیزم...
آره...خونواده ها که اوایل خیلی اذیت کردن..هم منو هم ایشون رو...
در حدی که هر دو خونه رو ترک کردیم
️
البته کار داشتیم باید می رفتیم
ولی من یکی عملا فرار کردم
️