هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
البته ماهیچه متصل به گردنه
خود گردن نیست -
هر چی هستی لطفا زودتر خوب شو
-
حالا با این گردن درد چجوری درس بخونم
-
فک کنم سومین باره که این ماه رمضونی اشکمو در آوردن...
همهشونو سپردم به خدا...
از جنگیدن خسته شدم... -
به شما هم خوش نمیگذره؟
میرم شهربازی خوش نمیگذره
خرید میرم خوش نمیگذره
قدم میزنم خوش نمیگذره
پول خرج میکنم خوش نمیگذره
چیکار کنم خوش بگذره0-0ftm
اهوممم=..)
با اینکه مدتیه از کنکور گذشته؛ هنوز هم اینجوریه برام.
خیلی دوست دارم مثل قبل بهم خوش بگذره و ذوق کنم(مخصوصا وقتی میرم لب دریا یا کنار بقیه نشستم) ...
خانواده میگن؛ اگه چند روزی گوشی رو بذاری کنار درست میشه
شاید اینجور باشه که میگن(ی مدت اینکار رو انجام دادم؛ بد نبود) ؛ ولی هیچی دقیقاا مثل قبل نمیشه ... -
چرا؟
چون دیشب مامانم و بابام افطتری رفتن
من و داداشم موندیم
من به هیچ عنوان نمیخواستم برم...
دوست بابام زنگ زد به داداشم که بیا
داداشمم قانع شد و آماده...
قرار شد پسر کوچیکشون بیان دنبالمون
منم گفتم اون که با من کاری نداره
میتونم نرم
آماده نشدم
دوباره دوست بابام زنگ زد گفت که خودم میام
من بازم آماده نشدم...
از اونجا که مامان بابام باید جلوشو میگرفتن که نیاد دنبالمون کاری نکردن
از اینجا هم داداشم هی میگه آماده شو
خلاصه
دوست بابام اومد
من آماده نبودم
گفتم نمیام...
گفت پارسال نیومدی اون سال نیومدی اون سال نیومدی
گفتم من افطار کردم
به شوخی گفت بهتر به نفع ما چادرتو بردار بریم
هرکاری کردم زورم نرسید...
گفتم خب شما برید من خسته ام نمیام...
گفت من میرم تو ماشین تا نیای نمیریم...
و مجبور شدم برم...
حالا مامانم امروز چیا به من گفت و چی قضاوت کرد...
نمیبخشمشون...
هیچ وقت نمیبخشم...
چون قضاوت نابهجا میکنن...
چون من اینی که اینا فک میکنن نیستم...
هیچ وقت نمیبخشم...
مادرید
پدرید
هرکی هستید
منم بندهی خدا ام و انسان...
حقی دارم که این رعایت نکردنِ شما قطعا اون دنیا خودِ خدا یقتونو میگیره...
شک ندارم... -
عزیزی که اومدی پیوی
چندتا پیام اولتو خوندم
و الان نمیتونم جواب بدم...
چون نیاز داشتم به این حرفاتون و خب الان اشکم در میاد بخوام دوباره بخونم که جواب بدم...
بهتر شدم میام جواب میدم
مرسی بابت حرفات -
ماجرا از این قراره که خونوادهی طرف منو برا پسرشون در نظر دارن
من اما دلم باهاش نیست
تا پارسال مثل بقیهی خواستگارا بهش فک میکردم
اما وقتی تاسوعا عاشورا نیومده بوده هیئت و گفته بوده که گرمه و امام حسینم راضی نیست که من تو این گرما بیام
از چشمِ صرف خواستگار هم برام افتاد...
این منم و تفکرم...به مامانم گفتم...میخوام بگم میدونه حرف دلمو...
منم اون ادم رو ۷ساله به چشمم ندیدم...همهی اینا رو میدونن...
حالا مامانم چی گفت؟!
هرچی از دهنش در اومد گفت...
چرا اومدی!؟
اون که پسره پاشو اینجا نمیذاره تو چادرتو تنگ و تاریک میگیری میای!
اون ما رو جایی میبینه محل نمیده
میریم خونشون در میره
تو پا میشی میای!
بعد ادعای هوشیاریشم میشه
میگه من از بقیه بیشتر میفهمم(اینم من نگفتم...اون خواستگار عزیز گفته بود...گفته بود باهوشه...و منم در جوابِ حرفش به مامانم گفتم زیادی فهمیدن هم بده...)
و اینقد اینا رو گفت که من مات و مبهوت موندم( :
فقط گفتم وقتی مجبورم کردن چیکار میکردم؟
من کاری به اون نداشتم..(چون باباشم گفت کسی خونمون نیست من و خانمم و مامان بابات...و برا همینم گفتم بریم...)
و همین...
و اشک...
بعد میگن با مادرتون دوست باشید...
با اینا دوست باشم؟...( :
میدونم...
الان ته دلشونم فک میکنن من اون بنده خدا رو به خاطر عشق به این آدم رد کردم...
هیچ کدوم از این حرفا و رفتاراشون یادم نمیره...
تا قیامِ قیامت یادم هست...
نمیبخشم...
این قضاوتا رو هیچ وقت فراموش نمیکنم...
#تودلی -
دروغ میگم که چهارشنبه کلاس داریم
میرم...
من تا شنبه اینجا نمیمونم... -
اونم بخوام با فامیل برم...
عمرا.. -
به خدا اگه با کسی بودم
اگه دوست پسر داشتم
اگه در تعریف خرابِ اینا
خراب بودم
و این چیزا رو به آدم میچسبوندن اینقد حرص نمیخوردم... -
به شما هم خوش نمیگذره؟
میرم شهربازی خوش نمیگذره
خرید میرم خوش نمیگذره
قدم میزنم خوش نمیگذره
پول خرج میکنم خوش نمیگذره
چیکار کنم خوش بگذره -
دیشب...
مامانه: جوونای الان سطح توقعاتشون بالاست(مالی)
مامانم با خندهی تمسخر طور: نه بابا زهرا که اینجوری نیست
و رو به من: هستی زهرا؟
من: سرم پایین بود و ساکت بودم...
مامانه :هست ولی درک داره و متوجه شرایط هست براهمین چیزی نمیگه
الان دلشون میخواد مثلا یه جهیزیهی خوب داشته باشن
مامانم: زهرا دلت میخواد؟نه بابا نمیخواد
من همچنان سرم پایین بود و ساکت بودم...
اما دلم خیلی شکست...
از اینکه آدم رو احمق فرض میکنن...
از اینکه همیشه میگه زهرا مگه تو خونهی باباش چی داشته؟
اینا با هرکی ازدواج کنن از لحاظ مالی مشکلی ندارن چون ندیدن...
اینا بلد نیستن خرج کنن...
خیلی برام دردناکه...
خیلی زیاد...
من دوستایی داشتم که شرایط مالیِ خونوادشون خیلی بدتر بوده...
و وقت ازدواج ملاکشون پول و حالا خونه و ماشین داشتن طرف بوده...
و مهریه رو ۳۱۳ تا کردن...(بیشتر میخواستن ولی دیگه نهایت زورشون همین بوده...)
الان طلبکار شوهره ان...
و هیچ وقت مامانم اینو نفهمید که اگه من میگم مهریه و پول اونقدرا برام مهم نیست برا اینه که خوشبختی رو در اینا نمیبینم...به خاطر اینه که آدمی که برام عزیز باشه و آدمی که شبیهم باشه و آدمی که درک و شعور داشته باشه میارزه کنارش زندگی کرد...آدمی که به اندازهی توانش خرج میکنه و خسیس نیست و پولش از تلاش و زحمت خودشه نه آویزون خونوادش بودن،برام باارزشه...آدمی که درک و فهم درستی از جنس زن و مسئلهی ازدواج داره و اخلاق شعور داره با ارزش تر از اون پولداریه که هرچه قدرم ظواهر رو درست کنه اون زندگی زندگی نمیشه و نمیشه کنارش آرامش داشت...
اگه پولدار هم بودیم ملاکم همین بود...
اگه پول رو اولویت اولم قرار ندادم برا ایناست...نه خاطر اینکه عادت کردم به بی پولی...
وقتی اونو رد کردم و همزمان دختر خالمم یکیو رد کرده بود به خالم میگفت اینا عادت کردن به بدبختی...مگه میفهمن خوشبختی چیه...( :
اینا از خودِ شرایط مالیمون برام دردناک تره...
و هیچ وقت یادم نمیره...
این روزای آخری رو دارم ثانیه شماری میکنم که برگردم خوابگاه...
هرچند میدونم اونقد شرایط روح و روانمو به هم ریختن که دیگه زیاد فرقی نداره اینجا باشم یا اونجا...
#تودلی -
فامیلمون(باهام راحتن و مثل خواهر و برادر بزرگ ترمن...)
پرسید ازش پرسیدی دوست دختر داشته یا نه؟
گفتم نه
گفتن خب این خیلی مهم تر از چیزاییه که تو بهشون گیر دادی!(یعنی اعتقادات...و خب تو این زمینه با اینا هم فرق دارم...)
گفتم حالا من پرسیده بودم اگه داشت میگفت آره داشتم
گفتن بعضیا اینقد براشون عادیه و پرو ان که میگن!
اون شب تموم شد
فرداش
مامانم به خنده میگفت فلانی گفته دوست دختر داشته؟
بعدم گفت مگه اصلا برا تو مهمه؟ -
این حجم از تخریبمو نمیفهمم...
این حجم از این مدلی حرف زدن رو نمیفهمم... -
فقط میدونم خیلی خسته ام...
اصلا شاید بهتره دور ازدواج سنتی رو خط بکشم!
دور این مدلی ازدواج کردن رو!
میگم دیگه نه کسیو راه بدن نه با من در مورد این و اون حرف بزنن...
اونا هم میگن چشم.......