هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
S.daniyal hosseiny شدم.
JuDi
چد هسالا؟ -
یه خواستگار از فامیل بود
که من از خونوادش خوشم نمیومد(متنفر بودم!)
خودشم هیچ شناخت نداشتم
فقط خواهرش میگفت خیلی خوبه خیلی کار کن و زحمت کش و خوش اخلاق و مومنِ
مامانم و همه
خیلی اصرار کردن که بیان
گفتم نه
محرم و صفر اینا بود
بابامم گفته بود اگر قرار بر اومدنه بعد از این دوماه
منم کلا گفته بودم نه...
مامانش به مامانم زنگ زده بود و مامانم گفته بود دوباره با زهرا حرف میزنم اگه قبول کرد که زنگ میزنم بیاین اگر زنگ نزدم یعنی قبول نکرده
و قبول نکردم و دیگه زنگ نزده بودن
حدود یک ماه گذشت و خواهرش دوباره اصرار کرد که بیان
هرچی میگفتم نه میگفتن بذار بیان
یک روز از صبح تا غروب رو مخم رفتن(خداشاهده...)
حالا کل تایم نه
اما خب صبحش تا ظهر،شوهرِ خواهره(فامیلِ محرمم بود) باهام حرف زد
گفتم نمیخوام
عصرش خانمش(خواهر پسره)اومد و تا غروب حرف زد
دیگه نمیتونستم بگم نه
نمیتونستم حرف بزنم
مغزم داشت خاموش میشد
یادمه دم اذان مغرب گفتم باشه بیان...
از لحاظ ظواهر و کلیات،توی خیلی چیزا به هم نمیخوردیم! اما به دو دلیل گفتم باشه
یکی اینکه یکی دوماه معطل مونده بودن(هرچند گفته بودم نه اما پیش اومده بود)و حس کردم درست حالیشون نشده که نه و نمیخواستم ملت رو معطل کنم
دومم اینکه گفتم شاید یک درصد واقعا آدم خوبی باشه و ملاکای اعتقادی رفتاریمو داشته باشه
و چقد که من از این خونواده حرف چرت و پرت و رفتار بد دیدم...
جوری که از تو جمع بلند شدم رفتم...
یادم اومد رفت رو مخم پس مینویسم
#تودلی