هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
-
سلام روزتون بخیر
بچه ها شما از چه هوش مصنوعی ها استفاده می کنید
ربات ها تگرام؟ یا نرم افزار شون. بعد اگر میشه اسمشون میشه بهم بگید
یکی دارم عکس قبول نمی کنه مثلا عکس سوال براش بفرستم حل کنه و...jahad_121
https://www.symbolab.com/solver/integral-calculatorاز این استفاده کن
برای پروژه و تحقیق هم از chatgpt.com استفاده کن
برای حل سوالم خوبه ولی سایتی که دادم بهتره
اینم حل میکنه ولی -
همیشه این سوال گوشه ذهنم میمونه که
داشتن و تجربه کردن یه نعمتی و بعد از دست دادنش سخت تره
یا نداشتنش و تو حسرتش موندن...Mehrsa 14
اولی سختتره. ولی دومی اگر انتخاب باشه مال ترسوهاست و اگر اجباری باشه، مایهٔ تجربه نکردن و حسرت، صاف و یکدست و خالی بودن سیر رشد و زندگی. -
Mehrsa 14
اولی سختتره. ولی دومی اگر انتخاب باشه مال ترسوهاست و اگر اجباری باشه، مایهٔ تجربه نکردن و حسرت، صاف و یکدست و خالی بودن سیر رشد و زندگی.S.daniyal hosseiny
در کل که شاید به زعممون خوش نیاد ولی خب... ناملایماته که باعث رشدمون میشه. -
امروز خیلی سوالارو بی دقت جواب دادم
اشتباه های چرت
-
Mehrsa 14
اولی سختتره. ولی دومی اگر انتخاب باشه مال ترسوهاست و اگر اجباری باشه، مایهٔ تجربه نکردن و حسرت، صاف و یکدست و خالی بودن سیر رشد و زندگی.S.daniyal hosseiny
بله شاید واقعا اولی سخت تره
حسرت حتی اگر اجباری هم باشه، باعث قوی شدن میتونه بشه. اما گاهی از دست دادن نه... -
مامانش به شوخی : اگه جوابت منفیه بگو که ما دیگه نیایم!
من: مگه به خاطر اون میاین؟!
اون: آره!
من: سکوت...
و دوست داشتم بگم اگه به خاطر اونه که نیاین...
اما نشد...
اینا رو مادرا باید به هم بگن...باید مامانم بشینه اساسی صحبت کنه...من طرف حسابم کسی دیگه است...با همونام راحت ترم تا بزرگ ترا...
.
خیلی جدی بودن...
مامانش گفت پسرمم گفته مامان نشونی چیزی ببر...
گفتم باید خودتم باشی و با هم صحبت کنید...
.
خانمه میشناستم...خیلی خوب...چون رفت وآمدشون بیشتر از فامیلامونه...
حس کردم یه چیزایی فهمید...که خبرایی بوده و من درگیرم...
از حرفا و رفتارای این مدتمم فهمیده...
که یهو گفت دستتو بیار!
من: نمیخواد!
اون:یه جوری نگاه کرد...
من: نمیپوشما!(فک کردم واقعا اگه بپوشم دیگه درش نمیاره و یعنی بله رو گفتم_همین حجم خنگم در برابر این مقوله
)
تسلیم نگاه و اشاره ی مامانم شدم
دستمو آوردم...
حلقهی عقدشو کرد دستم
بزرگ بود برام
گفت یه کم از این کوچیک تر میگیرم به یه نیتی...(از چهرهاشون معلوم شد که فهمیدن دیگه مثل قبل نیستم...)
من:
️
.
مامانم از اون طرف میره هنرنماییای منو میاره نشون میده(گلدوزی و پته ...)
یعنی به خودم گفت برو بیار
یه جوری نگاه کردم که یعنی بیخیال شو...
اما نشد
گفتم خودت بیارش
.
به مامانم گفتم من نمیخوام...
گفتم لباسشونو پس بده...(خودم روم نمیشد...اونا دوستن و خیلی براشون راحت تره! من چی بگم؟...)
ولی این مدت تلاشمم کردم که بفهمونم...
اون شبی که افطاری نمیرفتم و به زور بردنم...
لباسی که گفت اندازهات بوده گفتم نپوشیدم...
گفت همدیگه رو ندیدین چیکار کنیم؟گفتم هیچی...
مامانا یکیشون گفت سر به سر اون یکی نذار؛گفتم من سر به سر هیچ کدومتون نمیذارم...
گفتن بیا بریم تو روستا بگردیم گفتم نمیام...
و همین...
.
این کار مامانم اصلا قشنگ نیست که هنرنماییای منو نشون میده...
من اون شب اون بنده خدا هم که میومد جمع کردم همه چیو...
حتی اون گل رو اون گوشه گذاشتم که یهو مامانم نگه خودش درست کرده...(هرچند مامانم اون شب از من موذب تر بود...)
اون اصلا نمیدونه من از این کارا بلدم...
فقط گفت کارآفرینی خوبه
گفتم حالا یه چیزایی بلدم اما به عنوان کار نمیپسندم...
اما خیلی گناه دارن که مامانم اینجوری میکنه...
خیلی بده...
.
این بنده خدا خوبیش اینه که خیلی ساله منو ندیده و حرفیم نزدیم که این تعریفای مامانشم بخواد دلبستگی ای چیزی رو بیشتر کنه...امیدوارم فعلا هم دیگه نبینه...