هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
زندگی
هعی
هوففففف و تکرار
و
سکوت بی انتها ی من.
خستم
خستم -
3 روز
طاقت فرسا -
اشک مصنوعی ریختم فکردن گریه کردم
نفهمیدن تو حیاط خوابگاه که راه می رفتیم من چشمامو می بستم
داشتم جلو گریه کردنم می گرفتم معلوم نشه یا اشک تو چشمامو و...
خاصیت عینکی بودن همینه
به هرحال شبی هم
چشما می بستم تصور می کردم هوا برگشتن از خونه مادربزرگم و شب ها پر ستاره و هوا خنک شب بو درخت ها پسته و...
هرچی می رفتم غرق خیالم در تاریکی چشم ها بسته
که نبینم کجام
که بهتر بشم
هعیییدلم برای بچگیم و برگشتن با بابام سوار موتور
یا تو ماشین خواب رفتن مون با برادرم تنگ شد🥺
سرما مون می زاشتیم کنار هم می خوابیدم حالا مسیر برگشتن مگه چقدر بود خیلی کوتاه ولی شب ها آنقدر خونه مادربزرگم جنب و جوش داشتیم که بی هوش می شدیم تا برسیم خونه
چرا انقدر دوران بچگی زود گذشتهوففف
اینجا گلو مو غم فشار میده -
مو دیه خسته شدم دیه نمیفهمم میخوابم به ایمد خدا صبح تو مدرسه زمینو میخونم و لغتامم ببینم میتونم زنگ اخر از مدرسه بزنم بیرون و کلاسو بپیچونم و تا بیام خونه لغاتمو بنویسم یا نه تهش نشد فرار کنیم همون 2:10 میایم خونه تا 3 لباس عوض میکنم و ناهار میزینم و لغاتم مینویسم یککم لفت میدم تایم برسی لغتا بگذره بعد بریم سر کلاس اره دیه