هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
غم؟
شادی؟
کودکی بودم
زلزله آمد
خبرم نبود که چیست و علت لرزش را نفهمیدم و بعد از آن فراموشم شد که چه واقع افتاد
غمم کوتاه بود
به مانند دوام شبنم بر لبه برگ ....
شادی که می کردم در پس پرده دل ، خبری ز آشفتگی نبود که مرا مضطرب و خنده ام را تلخ کند
غافل بودم ز غوغای جهان...
کنون، منم و هزار سودا که هنوز با خویشتن گم گشته ام ...
درد میکشم اما جبر مرا پیش می راند که اگر در انزوا بمانم، به تکرار گذشته منجر خواهد شد این منِ دوست نداشتنی...
فرهاد را اشک هایش نشانه اند که دلتنگ است...
دلتنگ برای حس آزادی..
می دانم در آن سو سرابی از واقعیت ها را در ذهن خود متصور شده ام و اما در دایره ای بزرگتر از رخداد این روز های من گنجانده میشود
و به یقین که مانند همگان دلتنگ این روزها نیز خواهم شد...
اما چه کنم ..
به تنگ آمده ام...
هر فعل شادی آفرین من اگر حتی در وقت مناسب صورت گیرد، مسبب جدایی من از راه میدانند..
و
من بزرگ شدن کودکانی را دیدم که آرزو داشتم تا به اوان سه سالگی شان ، از بیان شیرین آن ها به وجد بیایم هر باره ... -
عهههه منم هویجججججججججج منممممممممممممممممممممم
نتالبلاتنمنتالبیسیطبلاتن
مامان تو مایه افتخار منیییییی