هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
قلبم داره از دهنم میاد بیرون
-
حس میکنم هیچی بلد نیسم هیچییی
-
کابوسم شده اینکه نشستم سر جلسه مغزم قفل کنه
-
ولی نباید من اینجوری باشم من تجربه دارم
-
حتمن میدونم اخرین فرصتمه برا همین
-
بلد نباشم چی
-
اگ برم همون درصدای پارسالو بزنم چی
-
مغزم تبدیل به دستگاه تولید کننده این سوالا شده
-
از وقتی گفتن افرادی که نابینای مادرزاد هستن نمیتونن رنگارو درک کنن؛ من تصور کردم اینو و واقعا ناراحت کننده هست؛ بابت داشتن بینایی از خدا سپاسگزارم
بابونــــه
اگه یه فرد نابینا ( مادرزاد ) ازت بخواد آسمون رو براش توصیف کنی
چطوری توصیف میکنی؟ -
من قبلا به حسابش رسیدم
داشت فیلم ترسناک میدید
سرم رو با پتو پوشوندم اومدم تو اتاقش با صدای ترسناک
بچه همزمان داشت گریه میکرد هم میخندید -
احساس میکنم خودمو بالا آوردم
-
میلرزم وقتی شعرمو میخونم!
-
به نوبهٔ خودش عجیبه =))
-
عصر خواب نرفتم
یه وویس پاتولوژی گوش دادم
بعد از نماز با اصرار بچه ها رفتیم بیرون...
برگشتم و جونِ تکون خوردن نداشتم
زانوهام درد میکرد
بچه ها یکی بیمارستان بود و اون یکی سالن مطالعه
منم رفتم یه کتاب از ترم بالاییا گرفتم و اومدم وسط اتاق دراز کشیدم
دوستمم کنارم نشسته بود
خیلی خسته بودم
سعی کردم بخوابم
نشد
حس کردم حال دوستم خوب نیست
گفتم خوبی؟
گفت آره؛فعلا درگیر داداشمم
من: رشتشو دوست داشت رفته؟
گفت آره خیلی خودشو به در و دیوار زد تا بتونه بره...
من :خب خداروشکر -
اصرار نکردم که توضیح بیشتری بده...