هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
Ramos9248 مثلا من دلم میخواست بهش بگم طرف ما به ادمایی که پیامو میبینن ولی خودشونو به ندیدن میزنن میگن گاو طرف شمارو نمیدونم
ولی خب نمیشد بگم دیگهMichael Vey
بیخودی انقدر ارزش حیوون ها رو کم نکن
یه بار تو داروخونه همون دختره که ازدواج کرد دراومد گفت که من اصن صبح ها حال و حوصله آرایش کردن ندارم برا همین صبح ها همیشه ماسک میزنم
منم گفتم خب حتما علیرضا هم صبح اومده دیدتت و عاشقت شده
بعد یکم مات و مبهوت موند گفت الان تخریب کردی یا تعریف؟
گفتم تا چجوری برداشت کنی
از اون روز به بعد من هر چی میخواستم بگم قبلش میگفت آقای جعفری خداوکیلی تو هیچی نگو یه چیزی میگی اصن آدم توش میمونهحالا این تیکه انداختنا بعضی جاها بد که نیست تازه خوب هم هست
-
کاپوچینو گوددی دونه ای 30 هزار تومن
به کجا داریم؟
الان مگه اصن اینو میشه آبجوش ریخت روش و خورد؟
اینو باید ببری تو رختخواب لالایی براش بگی موهاشو شونه کنی -
گفتم وقتی شیر کاکائو میخورم بد نگام میکنن
این دفعه دیدم وقتی شیرموز میخورم بدتر نگام میکننf.nalist
این شیرموز تو داروخونه معنی خوبی نداشت
اون دختره که ازدواج کرد رفت هر شب شوهرش شیرموز میآورد در داروخونه مینشستن یه ساعت تو ماشین هم حرف میزدن هم شیرموز میخوردن
بعد این دیگه بین بچه های داروخونه جا افتاد که اصلیه همونیه که برات شیرموز میارهدیگه بعد اون هم هیشکی جرئت نکرد تو داروخونه شیرموز بخوره
-
Ramos9248
خیلی عجیبه یه بسته میری کاپوچینو بخری میبینی ۴۰۰-۵۰۰ تومن روش قیمته
این اصلا قشنگ نیس -
فرزام قبل کنکور خودمون پارسال یه فیلم از استاد موقاری گذشت که آرامش مطلق بود .کاش پیداش کنم
-
️
️
️
-
-
️
-
بچه که بودم اشکم دم مشکم بود
ولی اون روز که جلو علی صبوری اونقدر لبامو گاز زدم و میمیک صورتمو حفظ کردم که گریهم نگیره با اون چشمای پر از اشک
و از اون روز به بعد دیگه گریه کردنم دست خودم نبود -
من هیچکی تاحالا گریه ام رو ندیده
-
بعد یکی داشت یه چیزی میگفت جلوی خودم رو گرفتم گریه نکنم و خب طبق معمول اومدم شوخی کنم یهو نتونستم خودم رو کنترل کنم بغضم ترکید
انقدر شوکه شد
که اونم گریه اش گرفت -
سال 83 مامانم بچهدار میشه و اون بچه قلبش تشکیل نمیشه و از دست میره
سال 84 من بدنیا اومدم
یه اعتقاد خیلی عجیبی دارم که اونی که نیومد هم من بودم
به مامانم نگفتم چون میدونم ناراحت میشه از این حرفم
دفعه اول نیومدم به این دنیا ولی حس میکنم حالا که یه فرصت دیگه بهم داده شده باید بترکونم
بچه که بودم اونقدر مامان بابام اذیت شدن سر نفس و آسم و این حرفا
حتی یه دکتره به بابام گفته بود خرج این بچه نکن این مردنیه
من نمیتونم هیچکدوم از زحماتشونو جبران کنم ولی اینو میدونم که میخوام حداقل به یه جایی برسم، به رویاهام برسم تا دل مامان بابامم شاد بشه -
بعد یکی داشت یه چیزی میگفت جلوی خودم رو گرفتم گریه نکنم و خب طبق معمول اومدم شوخی کنم یهو نتونستم خودم رو کنترل کنم بغضم ترکید
انقدر شوکه شد
که اونم گریه اش گرفتاین پست پاک شده! -
سال 83 مامانم بچهدار میشه و اون بچه قلبش تشکیل نمیشه و از دست میره
سال 84 من بدنیا اومدم
یه اعتقاد خیلی عجیبی دارم که اونی که نیومد هم من بودم
به مامانم نگفتم چون میدونم ناراحت میشه از این حرفم
دفعه اول نیومدم به این دنیا ولی حس میکنم حالا که یه فرصت دیگه بهم داده شده باید بترکونم
بچه که بودم اونقدر مامان بابام اذیت شدن سر نفس و آسم و این حرفا
حتی یه دکتره به بابام گفته بود خرج این بچه نکن این مردنیه
من نمیتونم هیچکدوم از زحماتشونو جبران کنم ولی اینو میدونم که میخوام حداقل به یه جایی برسم، به رویاهام برسم تا دل مامان بابامم شاد بشه