هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا
یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا
نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی
سینهٔ مشروح تویی، بر در اسرار مرا
نور تویی، سور تویی، دولت منصور تویی
مرغ کُه طور تویی، خسته به منقار مرا
قطره تویی، بحر تویی، لطف تویی، قهر تویی
قند تویی، زهر تویی، بیش میآزار مرا
حجرهٔ خورشید تویی، خانهٔ ناهید تویی
روضهٔ امید تویی، راه دِه ای یار مرا
روز تویی، روزه تویی، حاصل دریوزه تویی
آب تویی، کوزه تویی، آب دِه این بار مرا
دانه تویی، دام تویی، باده تویی، جام تویی
پخته تویی، خام تویی، خام بمگذار مرا
این تَن اگر کم تَنَدی، راهِ دلم کم زَنَدی
راه شدی تا نَبُدی، این همه گفتار مرا
مولانا
-
melancholy
منم همینطور._.Zahra.K :))
-
چیزی در من میمیرد
هر قدر که زندگی میکنم... -
آدم فکر میکنه حالش خوبه تا وقتی که میرسه خونه، میفته رو تخت و تازه میفهمه چقدر خسته بوده؛ نه فقط از روز بلکه از هَمه چی.
-
متنفرم از اینکه مدام باید خودمو بازسازی کنم و تا ساخته میشم دوباره خراب میشم
و این پروسه بارها و بارها در روز تکرار میشه.. -
پیش هیچ کس هم نمیشه گفت این حرفا رو..هیچ کس نمیفهمه چی میگذره
-
چرا هیچی دیگه حالمو خوب نمیکنه..من دارم میترسم
-
رفتم یه کارگاه
با همون استاد افسرده و مهربونمون🥲️
حدود ۵۰_۶۰نفر آدم از رشته های مختلف نشسته بودن(من قبلشم کلاس داشتم و استاد اجازه ندادن بیامنیم ساعت بود که کارگاه شروع شده بود و من رسیدم)
اول که رفتم همون آخرا نشستم
بعد جلو خالی تر شد و رفتم جلو(البته فک کنم خالی بود ولی خب سم بود برم ببینم خالی نیست و بخوام برگردماستاد بهم میخندیدننننن)
داشتن تدریس میکردن
هماتوکریت چیه؟
خانم فلانی؟؟؟؟؟(من
️)
من:(باز یهویی و در حالی که من در آسمونا سیر میکردم ازم سوال پرسیدن
/دنبال صندلی خالی تو ردیفای جلو میگشتم)
۵_۶ثانیه با لبخند سم و سکوت داشتم نگاشون میکردم
️
آخه داشتم فک میکردم چی شده و کجام و چی پرسیدن
ایشونم کاملااا منتظر داشتن نگاه میکردن و از سمیت من خنده شون گرفته بود
️اما ول نمیکردن و منتظر جواب بودن
من: استاد به RBCربط داشت دیگه؟
استاد: بله
و توضیحش دادن
دوستم اومدن رفتن جلو تر از من نشستن و چند دقیقه بعد کنارشون خالی شد
منم رفتم جلو تر(در حال رفت و آمد بودم
️)
استاد چند دقیقه استراحت داد
دوستم رفت ناهارشو بگیره
چتد دقیقه ای که گفته بودن تموم شدن
منم هیشکی کنارم نبود
نت هم نداشتم
حوصله ام سر رفته بود داشتم با بند کیفم بازی میکردم
بعدم زل زدم به پاوری که درست نمیدیدم چی نوشته
استاد: خانم فلانی(فامیل دوستم) شروع کنیم؟
من:
استاد داشتن نگام میکردن و منتطر جواب از طرف من بودن
من: استاد من خانم فلانی امفلانی کناریم بودن
استاد: ای بابا! باز یادم رفت(کاملا از اینکه یادشون میره عذاب میکشن و مشخصه...🥲)
خب خانم فلانی شروع کنیم؟هرچی شما بگید همونو انجام میدیم
یه کمی سکوت کردم که ولم کنن ولی نکردن: شروع کنید
️(کاملا معذب بودم
)
استاد: خانم فلانی کلا رفتن؟
من: نه استاد رفتن ناهار بگیرن الان میان
دیگه همون موقع دوستمم اومد و استاد بعدش شروع کردن...
ان شاءالله که حال دلشون بهتر شه... -
متنفرم از اینکه مدام باید خودمو بازسازی کنم و تا ساخته میشم دوباره خراب میشم
و این پروسه بارها و بارها در روز تکرار میشه..پرستو بابایی دقیقا:)).
-
چقد مهربونن ولی...
میگن آدمای مهربون بی مهری زیاد دیدن
ایشون همینن...
طبق چیزایی که سر کلاس تعریف کردن...
با مدل برخوردی که با ما دارن
کاملا میشه حس کرد تو سال های تحصیلشون چیا اذیتشون کرده...
و اون کارا رو با ما نمیکنن🥲️
انگار یه چیزی این وسط بیشتر از همه نابودشون کرده...اونم مرگ مادرشون بوده...
دعا میکنم که حالشون خوب شه...
ان شاءالله بقیهی زندگیشون رو با حال بهتری سپری کنن...( : -
میگفتن مادرم فوت شده بوده
و همون روزا
اومدن کلی برگهی سوال گذاشتن جلوی من
گفتن امتحان بده
و اوجِ غمشون رو میشد با این جمله ها حس کرد...
🥲️
میشد از لحنشون خوند که:
"این همه درس خوندم آخرش که چی؟
چند سال دور از مادرم بودم که درس بخونم
بعد از فوتش هم گفتن بیا امتحان بده
اینقد درک نداشتن که نباید با یه دانشجو با این شرایط اینجوری برخورد کرد..."
و چقد این اوجِ غم به عمقِ قلب ما هم نفوذ کرد...