هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
اما نرم...
اینجا...
ملت میگن چشه که خونشون نرفته... -
اما ترجیح میدم به رفتن و حرف شنیدن...
-
اصلا من چرا باید برا تو غصه بخورم؟...
-
واقعا چرا؟!!
-
اعصاب صفر
-
اصلا برم خونمون که چی؟
که بیان باز از جهیزیه و کوفت و این چیزا حرف بزنن؟
امشبم داشت دعوام میشد که امتحانمو بهونه کردم که حرف نشنوم...خدافظی کردم...
گفتن فک کردی بچه ای؟
نه! بچه نیستم! اما هرکسی یه مسیری داره!
چون هم سن و سالام ازدواج کردن دلیل نمیشه منم بتونم و بایدی در کار باشه!
ولم کنید!
نمیرم خونه...
واقعا۹۰درصد نمیخوام برم! -
به درک که روابطتون به هم بریزه!
-
بیخیال...
همین حرفا رو باید بهشون بزنم...( :
به درکِ همه چی...
میگم...
میگم که من کسی که دوسش داشتم رو رد نکردم که بخوام با اینا ازدواج کنم...
به درکِ غرورم...
فقط باید بگم که ولم کنن...
خونه ام نمیرم... -
خودش خوب
خونوادش خوب
بعد برم با اون؟
نه!
کاش راه فراری داشتم که تابستونم نمیرفتم خونمون... -
امام حسینم
واقعی واقعی نمیخواید دعوتم کنید؟( : -
شاید راه فرارم ارشد گرفتنم باشه...
یه دانشگاه خوب...یه شهر دور...خیلی دور... -
نامردم...
اما اونا هم هستن... -
خسته شدم...
-
چقد دلم برا این حال خودم میسوزه...
و چقد ترکیبش با این مداحی گریه میشه... -
مثل بارون آخر قصه
میکنه این گریه ها پاکم
جای دیگه
من نمیمیرم
من همینجا ریشه در خاکم...
یا حسین... -
این روزا...
این چندماه...
بیشتر از تمام روزای این ۳سال گریه کردم...
هیچ وقت ته این گریه ها بد نبوده...
همیشه بعدش یه راهی جلوم گذاشتی...
اما نه زود...( :
یاحبیب الباکین...( : -
الحمدالله...
-
میدونی...
خوبه... -
یاد تمام سختیای زندگیم تو این۲۱سالم افتادم...
از ماجراهای ۳سالگیم که هنوزم فامیل با دلسوزی ازش یاد میکنن...
و یکی دوسال بعدش...که یادمه...یادمه خیلی چیزا رو...
از ۱۳سالگیم که دور از خونوادم بودم...
خوابگاه...
درس...
فامیلِ رو مخ که هیچ وقت از خدا براشون بد نخواستم اما دید و خیلی از همون چیزا رو سرشون آورد...
کل زندگیم مشغول درس بودم...
حرفای آدما...آدما...آدما...آدما...
حرف شنیدن و نگاه های آدما بهم
بابت چیزایی که من مقصرشون نبودم...( :
امشب خوب نیستم...