هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
-
۱۸ روز تا پایان
-
Nilay منم وقتی ضربه بدی خوردم متوجه شدم.
تا قبل از اون کارشون رو بی جواب میذاشتم و چیزی نمیگفتم. خیلی تنهایی غصه میخوردم ولی یه جا به خودم اومدم. دیدم دارم نابود میشم به خاطر همین خودخوریها. مگه من چند سالمه؟ ما فقط به دنیا نیومدیم که ایام رو بگذرونیم بره باید زندگی کنیم.
یه بار اومدم آزمایشی امتحان کردم ببینم اگه منم با یه آدم زورگو مثل خودش با حالت تحکم رفتار کنم چی میشه؟ خب بهش برخورد، ناراحت شد، اقتدار پوشالیش فروریخت و این برای یه آدم قلدر بدترین درده. اینکه یه نفر ضعف شخصیتی، عقده یا کمبودی رو که با پوشش زورگویی دارن مخفی میکنن رو با چشماش دیده و حالا میتونه هر سری از همون موضع وارد بشه و احساساتشون رو جریحهدار کنه.
اینجاست که براشون تهدید محسوب میشی.E.B.BUTTERFLY فکر کنم هرکسی بالاخره اینو یادمیگیره احتمالا برای من هنوز زمانش نرسیده
-
حصار سابق
بیت خیلی وقت گذاشتما خیلی
هم از لحاظ مادی هم معنوی واقعا صد خودم رو گذاشتم
برای چندین نفر
نشد دیگه -
حصار سابق
نه صرفا آدم مرموزی بود به من گفته بود میخوام برم سفر ولی رفته بود رو عمل کنه من زنگ زدم جاهایی مه توی تهران بهش خوش میگذره رو معرفی کردم با ذوق
حتی اونموقع بهم نگفت
قبل از اینکه برگرده خرم اباد پیام داد سرما خوردم نیای پیشم من گفتم نه عزیزم بغلت میکنم دلم برات تنگ شده با شوخی و اینا
ولی آره میخواستم من دستم نخوره به بینیش ( ماسک زده بود) یه بار اتفاقی متوجه شدم چسب روی بینیشه -
چه رعدی....
-
از رعد و برق خوشم میاد
-
@هویججج من با پیام های شما خیلی انرژی میگیرم. دیدگاهتون نسبت به زندگی حتی نظر من رو هم نسبت به بعضی چیز ها عوض کرد. متوجه شدم من خیلی سخت میگیرم، اوقات رو به کام خودم تلخ میکنم. در صورتی که دنیا زیبایی های خودش رو هنوز داره ولی من چشم دوختم به اون نقطه تاریک. مطمئنم با این روحیه خیلی راحت تر از بقیه میتونید از پس موانع بربیایید و البته با حداقل تلفات روحی.
میدونی کِی گند زدم؟
اون لحظهای که تصمیم گرفتم خودمو قایم نکنم.
اون دلقک لعنتی که همیشه میخندید، همیشه لودگی میکرد، که انگار دنیا یه شوخی کشدار بود... اون فقط یه ماسک بود، ولی لعنتی، چه ماسکی!
باهاش همه چی سادهتر بود، سبکتر، قابل تحملتر.
اما وقتی ماسک رو درآوردم، با یه موجود جدید روبهرو شدم.
یه نسخه واقعیتر، پختهتر، ولی غریبهتر.
و حالا دارم با خودم زندگی میکنم...
و این خیلی سختتر از زندگی با یه دروغ قشنگه.
آره... آدم گاهی باید انتخاب کنه:
بین یه دروغی که تحملش سادهست
یا یه حقیقتی که دمار از روزگارش درمیاره."من خوشحالم که تونستم حتی یه لحظه یه جایی، تو ذهن کسی نور بندازم.
ولی اعتراف میکنم... اون نوری که به بقیه میدم، گاهی از یه شمع نیمسوز میاد که خودم دارم تو تاریکی باهاش راه میرم." -
میدونی کِی گند زدم؟
اون لحظهای که تصمیم گرفتم خودمو قایم نکنم.
اون دلقک لعنتی که همیشه میخندید، همیشه لودگی میکرد، که انگار دنیا یه شوخی کشدار بود... اون فقط یه ماسک بود، ولی لعنتی، چه ماسکی!
باهاش همه چی سادهتر بود، سبکتر، قابل تحملتر.
اما وقتی ماسک رو درآوردم، با یه موجود جدید روبهرو شدم.
یه نسخه واقعیتر، پختهتر، ولی غریبهتر.
و حالا دارم با خودم زندگی میکنم...
و این خیلی سختتر از زندگی با یه دروغ قشنگه.
آره... آدم گاهی باید انتخاب کنه:
بین یه دروغی که تحملش سادهست
یا یه حقیقتی که دمار از روزگارش درمیاره."من خوشحالم که تونستم حتی یه لحظه یه جایی، تو ذهن کسی نور بندازم.
ولی اعتراف میکنم... اون نوری که به بقیه میدم، گاهی از یه شمع نیمسوز میاد که خودم دارم تو تاریکی باهاش راه میرم."ساده تر بگم :
مرسی
واقعا واقعا واقعا خوشحالم که حتی خیلی کوچولو تونستم روت تاثیر مثبت بذارم
ولی بدبختی من از جایی شروع شد که تصمیم گرفتم شخصیت نمایشیم رو کنار بذارم و خود واقعیم باشم
اون سارای خل وچل که همیشه درحال شوخی کردن و... است
حتی یه جاهایی برام مهم نبود جه ادبیاتی استفاده میکنم البته این کار درستی نیست که مثل لاتا صحبت کنم
به هرحال اینکه یه سارای دروغین باشم خیلی اذیتم میکرد تمام انرژی منو میگرفت
ولی متاسفانه از وقتی سارای واقعی شدم با این سارای واقعی بیگانه ام ۲ برابر قبل دارم اذیت میشم از این کارکتر خوشم نمیاد با اینکه یه ورژن ۱۰۰ برابر پخته تر واقعی تر از خودمه -
یه چیزی بگم
-
یه چیزی بگم
همزمان از اینکه با خیلیا فرق دارم خوشحالم خیلی وقتا هم ناراحتم
Thus ia love hate relationship with my myself -
نمیدونم چطوری توضیحش بدم
ولی تاحالا حس کردین از لحاظ شخصیتی با خیلیا فرق دارین ؟ حس متفاوت بودن داشتین؟
حس خارج از چهارچوب؟