هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
فرضا ما ۳۰ روز داریم، روزی ۵ تا چیز جدید یاد بگیری اندازه ۱۵۰ تا نکته جلوتری.
-
Reza-H
ببین نقش من تو این فرایند مثل چایی آوردن میمونه برای کارگرا
اگه این زحمت محسوب میشه در نظر بگیر مشکلی ندارم -
و اگه ۳ تا کتاب بخونی، عالیه
-
وقتی سعی میکنی خلاق باشی
آخه چرا باید اسب رو بذاری رو جزوه آناتومی بچه اینا اصلا خلاقانه نیست -
پس خفهشو قربونت برم
-
هر شب، مادرم میگفت:
«بخواب عزیزم، فردا که بیدار شی، گلو دردت خوب میشه.»و من باور میکردم.
چون اون موقع هنوز بچه بودم.
گلو درد ساده بود.
زندگی هنوز تو گلوم گیر نکرده بود.الان؟
الان گلو درد نیست،
یه بغضه که نه بالا میاد، نه پایین میره.
یه کوفتیِ گیر کرده تو راه گلوم،
که حتی پتو هم نمیتونه نجاتش بده.پتو...
یه چیز ساده بود.
حالا شده تنها کسی که باهام حرف نمیزنه و باز، قضاوتم نمیکنه.
نرم، بیادعا،
نه عاشقمه، نه ولم میکنه.
فقط هست.هر شب بهش پناه میبرم.
باهاش میرم زیر تختِ زمان.
باهاش قایم میشم از همهچی.
از دنیا.
از خاطرهها.
از خودم.ولی وقتی بیدار میشم...
ساعت همون ساعت لعنتیه.
اون عقربهها تکون نمیخورن.
شاید خراب شدن.
یا شاید منم که دیگه به جلو نمیرم.زندگی منتظر منه،
اون بیرون،
با دندونایی تیز.ولی من هنوز اینجام،
با یه پتوی کهنه،
و قولی که مادرم بهم داد
که هیچوقت درست نشد. -
هر شب، مادرم میگفت:
«بخواب عزیزم، فردا که بیدار شی، گلو دردت خوب میشه.»و من باور میکردم.
چون اون موقع هنوز بچه بودم.
گلو درد ساده بود.
زندگی هنوز تو گلوم گیر نکرده بود.الان؟
الان گلو درد نیست،
یه بغضه که نه بالا میاد، نه پایین میره.
یه کوفتیِ گیر کرده تو راه گلوم،
که حتی پتو هم نمیتونه نجاتش بده.پتو...
یه چیز ساده بود.
حالا شده تنها کسی که باهام حرف نمیزنه و باز، قضاوتم نمیکنه.
نرم، بیادعا،
نه عاشقمه، نه ولم میکنه.
فقط هست.هر شب بهش پناه میبرم.
باهاش میرم زیر تختِ زمان.
باهاش قایم میشم از همهچی.
از دنیا.
از خاطرهها.
از خودم.ولی وقتی بیدار میشم...
ساعت همون ساعت لعنتیه.
اون عقربهها تکون نمیخورن.
شاید خراب شدن.
یا شاید منم که دیگه به جلو نمیرم.زندگی منتظر منه،
اون بیرون،
با دندونایی تیز.ولی من هنوز اینجام،
با یه پتوی کهنه،
و قولی که مادرم بهم داد
که هیچوقت درست نشد.اینو خیلی دوست داشتم
-
وقتی سعی میکنی خلاق باشی
آخه چرا باید اسب رو بذاری رو جزوه آناتومی بچه اینا اصلا خلاقانه نیست@هویججج این چیهههه
-
هر شب، مادرم میگفت:
«بخواب عزیزم، فردا که بیدار شی، گلو دردت خوب میشه.»و من باور میکردم.
چون اون موقع هنوز بچه بودم.
گلو درد ساده بود.
زندگی هنوز تو گلوم گیر نکرده بود.الان؟
الان گلو درد نیست،
یه بغضه که نه بالا میاد، نه پایین میره.
یه کوفتیِ گیر کرده تو راه گلوم،
که حتی پتو هم نمیتونه نجاتش بده.پتو...
یه چیز ساده بود.
حالا شده تنها کسی که باهام حرف نمیزنه و باز، قضاوتم نمیکنه.
نرم، بیادعا،
نه عاشقمه، نه ولم میکنه.
فقط هست.هر شب بهش پناه میبرم.
باهاش میرم زیر تختِ زمان.
باهاش قایم میشم از همهچی.
از دنیا.
از خاطرهها.
از خودم.ولی وقتی بیدار میشم...
ساعت همون ساعت لعنتیه.
اون عقربهها تکون نمیخورن.
شاید خراب شدن.
یا شاید منم که دیگه به جلو نمیرم.زندگی منتظر منه،
اون بیرون،
با دندونایی تیز.ولی من هنوز اینجام،
با یه پتوی کهنه،
و قولی که مادرم بهم داد
که هیچوقت درست نشد.چون مامانم وقتی مریض میشدم میگفت بخواب خوب میشی و واقعا وقتی فردا صبحش بیدار میشدم سردرد نداشتم
بعد کم کم به خودم اومدم دیدم وقتی دچار مشکل میشم فرار میکنم میرم زیر پتو و میخوابم
ولی انقدر مشکلات زندگیم زیاد شدن دیدم وقتی بیدار میشم اون مشکلات بازم هنوز هستن -
-
وقتی سعی میکنی خلاق باشی
آخه چرا باید اسب رو بذاری رو جزوه آناتومی بچه اینا اصلا خلاقانه نیست@هویججج شتتتت
عالیهههه -
سارا عالیه
-
Maaah
بس کن دیگه -
-
ولی هنوزم فکر میکنم خیلی شاعرانه است
-
نزن تو ذوق هنریم
-
هنر چهارچوب نداره سیستر