هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
پت و مت
-
آخیش
دیدم انيميشنشو
چقدددرر خوب بود
حالا میتونم بخوابمMichael Vey من تازه میخوام شروع کنم
-
امشبمم انگار خبری از خواب نیست.
-
ولی خب، کاش میشد من نگم و تو بفهمی.
-
نمیدونم، یهجوری بفهم دیگه. ^^
-
میشه بیدار بمونی فعلن؟ میخوام صدای اذونو بشنوم.
-
تو چرا با وجود همهی اتفاقایی که افتاد، این موندی؟
-
اون قضیهای بود که روش مصمم بودم؟
این روزا شک کل وجودمو پر کرده -
زندگی معمولی یا بدست آوردن دستاورد؟
-
لعنت
-
بیخی بریم کمی غذا بخوریم
-
ماهلین سایتتون
باشه بو اونه خوت عزت اکی؟
بو اونه خمی کنکورته ایتر یا ابه بو شته اتوه یا نابه
حیف نیه اونه خوت زجر ایی؟
بخاطر خانوادته؟ اوان راضین آوا عزت بی؟
کنکور نبو شته تر هر هیه بو دس په کردنت
توکل که به خوا پم خوش نیه آوا ناراحت بتبینم️
ماهلین سایتتون 🫠
انگار همیشه نمیبینی داده گیان
️
-
Oh shit here we go again
-
بابونــــه چقدر قشنگ و دقیق گفتید
دقیقا با این جمله موافقم که آدم تا زمانی که یک نعمتی رو داره قدرش رو نمیدونه و فکر میکنه باید هم همینجوری باشه ولی وقتی از دستش میده تازه متوجه میشه این لطف خدا بهش بوده نه یک اتفاق طبیعی!
من راستش نمیدونم چرا حمایت خانواده ازم به مرور کمتر و کمتر شد. یجورایی تنها شدم.
قبلا خیلی روی من حساس تر بودن (به شدت زیاد) ولی الان اون نظارت گذشته رو ندارن. مثل یه حالتی که: صبا اگه به یه مشکلی بر بخوره خودش میتونه حلش کنه یا نه بهتره بگم باید بتونه خودش حلش کنه. حالا اگه این وسط به مشکلی برخورد بازم خودش میاد و مشورت میگیره ما هم بهش راه حل منطقی رو میدیم دیگه خودش میدونه گوش بده یا نه.
دقیقا! وقتی توی مرحله حساسی از زندگی قرار میگیریم طبق عادت همیشگی خودمون رو نیازمند به حمایت اطرافیانمون میبینیم، علت اینکه قبلا همچین احساسی رو نداشتیم خب شاید به این خاطر باشه که به مسئله آنچنان مهمی هم در زندگیمون برنخورده بودیم. و توی همین نقطه مهم یهو میبینی: عههه من که تنهام، پس کجاست اون حمایت های قبلی؟ کجاست اون ذوق و شوق خانوادم وقتی برای اولین بار راه رفتم یا گفتم: «مامان!»
چرا خبری از اون تشویق های پدرم وقتی توی کوچه تند و تند با دوچرخه رکاب میزدم، نیست؟
دقیقا مثل گذاشتن عینک روی صورت میمونه. وقتی به صورت ممتد و طولانی روی صورتت باشه حتی ممکنه خودت رو در حال پیدا کردن عینکت ببینی! چرا؟ چون به حضور مستمرش روی صورتت عادت کردی ولی وقتی اون رو درمیاری تازه متوجه جای خالیش میشی و اون رد قرمزی رو هم که روی بینی گذاشته نشان از همون حضورش بوده.
خب طبیعیه دیگه
پس نتیجه میگیرم یکی از نشانه های بزرگ شدن در واقع همین رها شدنِ به حال خود هست
البته یه چیز دیگه هم تاثیر داره و اون خواهر و برادرای کوچکتر از ما هستن، خواه ناخواه هر چی توجهه رو به سمت خودشون جلب میکنن و دیگه بچه ی بزرگتر از نظر میفته!
و البته خانواده هم از بعد از یه سنی که از ما میگذره و میبینن میتونیم گلیم خودمون رو از آب بیرون بکشیم از مداخله در بعضی امور زندگیمون کنار میکشن
همین ارتباط مارو با هم کمتر و کمتر میکنه که بنظرم یکی از نتایجش همین مشکلیه که داریم درباره ش حرف میزنیم -
منو سپردی به پرسه های بارون...