هرچی تودلته بریز بیرون7
-
وقتی چند ساله دانشجوام بدیهیه که ۱۸ سالم نیست
وقتی رفیقام چند تاشون ازدواج کردن بدیهیه سنم ۱۸ نیست
شما که اینا رو میدونستید که نباید باور می کردید -
و یه جاهایی
این منطقی بودنه چقد سخته...
میدونین...
بابای من اخلاقای خاصی داشته...
و متاسفانه با اخلاق بدش خیلی مامانمو اذیت کرده...
و قطعا بخشی از این فکر و خیال و نگرانیام بابت همینه...
با تمام وجودم اینو حس میکنم...
که این نگرانیام
اینکه گاهی نمیتونم بپذیرم که مردی واقعا دوستم داره و گاهی از دیدنم چشاش برق میزنه...
گاهی نمیتونم دوست داشتنِ مردی رو بپذیرم...
اینا همش تقصیر بابامه...
و چقد دلم برای خودم سوخت
وقتی با جدیتِ تمام
بهم گفت چرا فک میکنی میخوام اذیتت کنم؟مگه مشکل دارم که همسرمو اذیت کنم؟!(لحنش باید باشه تا عمق جدیت و تعجبش مشخص باشه...)
و منی که تازه فهمیدم چقد از این جملات بینمون رد و بدل شده بود...
اینکه یه بار بهش گفتم مگه من بردتم
اینکه گفتم برات مهم نیستم
دوستم نداری
برای من و خواسته هام ارزش قائل نیستی
اینکه یه شب از ترس و نگرانی
گفتم تمومش کن
برو و راحتم کن...
خیلی ماجراها داشتیم این وسط
و هر پسری بعد از اون اتفاقا دوباره نمیومد...دوباره زنگ نمی زد به خونوادم در حالی که به نظر من اطمینانی نداشت...
و من بعد از تمام این اتفاقا گفتم دوستم نداری...
اصلا این حرفم براش قابل هضم نبود...
اصلا...
وقتی اون شب امتحان از دلتنگی پوکیده بودم و ۱۲شب از خوابش زد و به خاطر من رفت تو حیاط که بتونه باهام حرف بزنه...(در حالی که همون روزا هی میگفت تلفنی حرف بزنیم و من میگفتم نمیتونم...)
وقتی اون شب
ساعت ۱ونیم شب به خاطر من تو هوای سرد محل کارش از اتاقش رفت بیرون که بتونه باهام حرف بزنه و بغض من اجازه نداد و نتونستم حرف بزنم و خدافظی کردم...بعدش اون پیامکی اصرار کرد که میخواد باهام حرف بزنه...و از بغض من،حالش گرفته بود...خوب نبود...۱ساعت و نیم حرف زدیم و وسطش یه کم مسخره بازی درآورد که بتونه بخندونتم...
وقتی از هم دور بودیم
اون بیشتر از من دلتنگ میشد...
اون اجازه میگرفت و با کسی میومد پیشم
که فقط ببینتم...
اون بود که احساساتش گل میکرد...
که برام یادگاری گرفت...
خیلی چیزا...
و نهایتا من
بهش میگم تو دوستم نداری( :
در حالی که دوست داشتنو میشه از چشاش خوند...و همهی اینا نتیجهی آسیبیه که پدرم با اخلاقش بهمون زده...
تا دیر نشده و ذوقشو کور نکردم باید برم مشاور.....
#تودلی -
هعییییییی
اینم از امروز
و فردا و ماه ها
و انتظار برگشت نمی دونم
اما قطعا روز ها دشواری پیش رو دارم و یک جاهایش نیاز دارم شهر خودم باشم اما چ میشه کرد دیگه نمیشه -
صبح ۸ونیم شیراز حرکت
هعیییییییییییی
یعنی باید رفت
چرا نمی خوابم این خوب نیست