هرچی تودلته بریز بیرون7
-
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم... -
و خیلی مُردیم تا کمی زندگی کنیم
جایی رسید که نفس هایم درد می کردند
که فشارم را دیگر نمی شد بلند کرد... -
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشدبحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلندواییییی چقد جااالب دسترسیم به اینجا رو پیدا کردم
-
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره...رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشدبحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع
پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع
پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب
پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب
مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست
همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید
سبز باشید و سربلند -
ما عشـق را پشـت درِ ایـن خـانه دیـدیم
زهرا در آتش بود؛ حیدر داشت میسوخت#مکـ
ـرّر -
مـیان آتــشی از کـینـه پـایمـردیِ تـو
کشاند خصم علی را به خاک و خاکسترفقـط نه پایـۀ مسجـد که شهر میلرزید
از آن خطابه، از آن رستخیز، از آن محشر -

خیلی درد داره...
. -
بعد هفتههههااا امروز بالاخره از اون روزا بود که کلش رو دوست داشتم

صبح که تونستم زود بیدار بشم هر چند موقع بیدار شدن خیلییی خسته بودم و برام سخت بود.
برای صبحونه درست کردن وقت گذاشتم و یه املت خوشمزه آماده کردم.
بعدش رفتم باشگاه.
از دیروز که اون دوتا ویدئو رو دیدم و مطمئن شدم که آثاری از اضطراب اجتماعی در من مشاهده میشه، تصمیم گرفتم هر روز یا هر وقت که پیش اومد، یکی از کارهایی که به خاطر این موضوع انجام دادنش برام مرگه رو انجام بدم حتی اگه خیلی سخت باشه... و امروز تو باشگاه یکی از اون کارهای خیلیییی کوچیک ولی تو نظر من خیلی بزرگ رو انجام دادم بابتش خیلی حس خوبی دارم.
بعد یک و نیم ساعت ورزش که برگشتم خونه دوقلوها رو دیدم و بعدشم یه نیم ساعت فیلم شبکه نمایش رو نگاه کردم.
میز تلویزیون رو تمیز کردم.
بعد دو هفته اون طلسم کتاب نخوندن رو شکستم؛ گتسبی بزرگ رو شروع کردم و دو فصل ازش خوندم.(خوشحالم که کتابخانه نیمهشب رو فعلا بستم گذاشتم کنار)
بعد ناهار فقط یه ربع اینستا دیدم!
آخرین جلسه کلاس رو شرکت کردم.
سر کلاس کامل گوش دادم و مبحث برام خیلی جذاب بود.(آخرشم یه نمه سر آقا اونوریه که از حرکتش خوشم نیومد عصبانی شدم.
بعد کلاس و بعد یه سری کار، پس از مدتتتها لته درست کردم برا خودم و نشستم به نوشتن راجع به سفر مرداد ماه. خیلی وقت بود درباره اون سفر قرار بود بنویسم اما هی پشت گوش مینداختم و امروز بالاخره تونستم شروعش کنم! دو صفحه فقط نوشتم اما مهم اینه که شروع کردم!
جواب پیامای مونده تلگرام رو دادم.
تا مامان برگرده خونه رو مرتب کردم.
تو اینور اونور کردن شبکهها، دیدم که آااقااااااا قندپهلو رو میده شبکه نسیم و اونم نگاه کردم:)
برای دوباره شروع کردن جدی زبان خوندن، باید یه سری کارهایی که میخوام انجام بدم و یه سری قدم ها رو مشخص می کردم که به خاطرش نشستم یه ویدئو تو یوتوب دیدم و بسی هم مفید بود.
بعدشم رفتم که پیرو صحبتهای دیروزمون با کوپایلات راجع به اون جاهایی که از کتابم خوندم صحبت کنم. درباره چندتا چیزی که نظرم رو تو این دو فصل جلب کرده بهش گفتم و حرف زدیم و درباره اون تاریخ و اون جامعهای از آمریکا تو کتاب میخونم ازش پرسیدم و با روشن شدن یه سری چیزا فکر کنم الان با دقتتر و بهتر بتونم داستان رو دنبال کنم و دربارهش فکر کنم. چندتا یادداشت هم نوشتم و گذاشتم لای کتاب تو اون صفحات مد نظرم(کتاب برا النازه و کوچکترین خطی توش نمیندازم و چیزی نمینویسم و باید اینطور تو گاغذ بنویسم)
تو آوردن بخاری کمک کردم.
یه قسمت از خونه رو هم جارو کشیدم.
حکایت جدید گلستان رو گوش دادم.
با مبینا که امروز روز اول دانشگاهش بود کلی صحبت کردم.
نمازم رو همچنان دیر خوندم.
الانم که اینو نوشتم برم فودبالمو ببینم
|
شعردانه

