خــــــــــودنویس
-
نمی تراود مهتاب برکنج دلم
همدم وهمیارمن شده این حبر قلم
به چه قیمت بگو ای یار شده ای شخص غریب..
زان پس که بودی از آن حبل قریب...
جانا عجل کن!
یاکه میدانی؟
درمحراب برایم دعای اجل کن!نمی درخشد شبتاب برتاریکی کور
یک سلامی
یا کلامی
یا نگاهی بنداز
که سیمان مژگانم شده اشک شور
همچنان آیه ی رحمان میاید بشو ای بنده صبور؟پس آن چه است که چشمک میزند از دور؟
شاید میتراود مهتاب
یاکه میدرخشد شبتاب
شایدم نور حریق نامه ی تقدیرمن استنه !!!!!
نمیتراود مهتاب
ونمی درخشد شبتاب
این نقطه پایانی است درآخرین سطر کتاب#یاسی #همین الان یهویی نوشتم
-
اولین داستانی که از ذهنم تراوش شد = | فرستادم آموزش پرورش تو منطقمون مقام اوردم
اتوبوس ایستاد.شاگرد شوفر زوری به صدایش داد و گفت:«یه ربع نماز،ناهار،دسشویی.»مرد چاقی که ظاهری اتوکشیده و شیک داشت و جلوی اتوبوس نشسته بود،گفت:«تو یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارا رو درستودرمون،طوری که به دل آدم بچسبه انجام داد؛چه برسه هر سه تا رو باهم.»شاگرد شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت.مرد چاق موقع پیاده شدن به شاگرد شوفر گفت:«من غذا خوردم؛با نماز و دسشویی هم میونهی خوبی ندارم.بذار بشینم تو اتوبوس.»شاگرد شوفر دستمال آبی رنگ کثیفی دستش گرفته بود و داشت شیشهی جلوی اتوبوس را تمیز میکرد. رو به مرد چاق کرد و با لحن تندی به او گفت:«نمیشه آقا.درِ اتوبوسو باید قفل کنم.اگه چیزی گم بشه،شما جواب مردمو میدی؟»مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت.چند متر آن طرفتر،چند نفر حلقه زده بودند.مرد چاق به طرف آنجا رفت تا سروگوشی آب بدهد.مرد ژندهپوشی وسط حلقه،روی زمین نشسته بود و چهار کارت در دست داشت.کارتها را بالا آورد،رو به مردم گرفت و پشت آنها را نشان داد.پشت همهی کارتها سفید بود،به جز یکی که سیاه بود.کارتها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده آنها را جابهجا کرد و از تماشاگران خواست که کارت سیاه را حدس بزنند.همه بعد از کمی تأمّل کارت سوم را نشان دادند.او کارت را برگرداند.درست بود.دوباره کارتها را به هم زد.کمی سریعتر از قبل،ولی حدسزدنش باز هم کار سختی نبود.دوباره از تماشاگران خواست که کارت سیاه را نشان دهند.اکثراً کارت اول را انتخاب کردند،اما این بار ژندهپوش کارت را برنگرداند.سرش را بالا آورد و با چشمان نسبتاً لوچش،جمع را مجذوب خود کرد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«سرِ چند؟»مرد چاق با تعجب پرسید:«چی چند؟!»مرد ژندهپوش حوصلهی توضیح دادن را نداشت.رو به جمع کرد و دوباره پرسید:«سر چند؟»و ادامه داد:«دو هزار تومن خوبه؟»مرد جوانی از میان جمع جلو آمد و گفت:«دو تومن خوبه؛هستم»ژندهپوش دست در جیبش کرد و یک مشت پول کهنه و مچاله درآورد و یک دو هزار تومانی وسط گذاشت.جوان هم دو تومان به ژندهپوش داد.ژنده پوش کارت را برگرداند.درست بود.کارت اول سیاه بود.جوان دو تومان کاسب شده بود.پول را گرفت و رفت و ادامه نداد.ژندهپوش شاکی شد و زیر لب غر زد.دوباره کارتها را به هم زد و به همان سادگی روی زمین ریخت.مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود،قبل از آنکه ژندهپوش چیزی بگوید با اشتیاق گفت:«کارت چاهارم»و باز قبل از آنکه حرفی زده شود گفت:«سر پنج تومن»و دست در جیب بغل کتش کرد و یک دسته پنج تومانی درآورد و یک پنج تومانی بیرون کشید.ژنده پوش گفت:«زود راه افتادی!»و از سر رضایت لبخندی زد که دندانهای یک در میان و کج و کولهاش به راحتی دیده میشد.بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«پنج تومن زیاد نیست؟»مرد چاق گفت:«دبّه در نیار دیگه؛بذار وسط!»ژندهپوش رو به مرد چاق کرد وگفت:«اهل بازی هستی یا تو هم ول میکنی میری، هستی تا پنج تا بازی؟»مرد چاق با اطمینان گفت:«آره؛آره هستم.»ژندهپوش کارت را برگرداند.
باخته بود.تماشاگران کف زدند.مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد:«سر ده تومن»ژندهپوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود.ژندهپوش داشت کارتها را به هم میزد که سَروکلّهی جوانی که دو تومان برده بود،با لپهای باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و گفت:«دستت درد نکنه،یه بچه یتیمو سیر کردی.»چهرهی ژندهپوش در هم رفت.مرد چاق و ژندهپوش ادامه دادند.سرعت بازی زیاد شده بود و قیمتها هم بالا و پایین میشد.بازی از پنج دفعه هم گذشت.مرد چاق و ژندهپوش با هم توافق کردند که پنج بار دیگر بازی کنند.ژندهپوش بیشتر باخته بود.شانس،بیشتر با مرد چاق یار بود.تعداد تماشاگران زیاد و زیادتر میشد.بعد از گذشت چند بازی،ژندهپوش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:«باز هم بازی کنیم؟» مرد چاق با خوشحالی جواب داد:«آره،حتماً.»ژندهپوش گفت:«بازی آخر؟»مرد چاق سرش را به نشانهی رضایت تکان داد. ژندهپوش گفت:«میدونی چیه؟تو بازی آخر ما زنگیِ زگیایم،یا رومیِ رومیم.» مرد چاق که نفهمید منظورش چیست،پرسید:«خب،یعنی چی؟»ژندهپوش گفت:«یعنی بازی آخر هر چی داریم،میذاریم وسط.»مرد چاق جا خورد و برای آنکه کم نیاورد،خودش را جمع و جور کرد و گفت:«هستم داداش؛بذار وسط.»ژنده پوش گفت:«بذار ببینم چقدر دارم.»و کیف چرمی پارهاش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازهای که یک دست داخل برود،باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد و پولها را شمرد.دویست و هشتاد و سه تومان شد.مرد چاق گفت:«من سیصد تومن میذارم؛بقیهاش هم مهم نیس.»ژندهپوش کارتها را برداشت و خیلی سادهتر از قبل به هم زد که همه برایش تأسف خوردند. به محض اینکه کارش تمام شد،تماشاگران که طاقت ساکت بودن را نداشتند،این بار درِگوشی و با اشاره،مرد چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد.همه یک رأی داشتند،کارت اول.ژندهپوش برخلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت در هم رفته داد زد:«آقایون باشعور!اگه مردید،خودتون بازی کنید،اگه هم مردونگی ندارید،حرف اضافی موقوف.»بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«کدوم؟»مرد چاق گفت:«کارت اول»ژندهپوش گفت:«انتخاب خودتو بگو؛میخوای دوباره بُر بزنم؟» مرد چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد:«چیچی رو دوباره بُر بزنم!برگردون بینم! به من چه بقیه فضولی کردن؟»ژندهپوش گفت:«خود دانی.»و بی معطّلی کارت را برگرداند.مرد چاق خشکش زد.کارت اول سفید بود.تماشاگران آهسته پراکنده شدند و در غم مرد چاق شریک نشدند. ژندهپوش چنگی به پولها زد و زیپ کیفش را باز کرد،آن هم تا ته،و تا یخ مرد چاق باز نشده بود،پولها را داخل کیف ریخت.داخل کیف پر از پول و تراولهای رنگارنگ بود.مرد چاق به خودش آمد،تا خواست حرفی بزند،ژندهپوش زیپ کیف را کشید و رفت.مرد چاق داد زد:«بیا یه بار دیگه بازی کنیم،فقط یه بار.»ژندهپوش حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.مرد چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر داد زد:«آقا،بدو بیا بالا!همه منتظر شمان.معرکه گرفتی؟بدو دیر شد بابا.»مرد چاق چارهای جز سوارشدن نداشت.بالا که رفت،دید آن جوانی که دو هزار تومان برده بود،نیشش تا بناگوش باز است و میخندد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«همه رو باختی؟طمع کردی.
من هفتهی پیش یکی دیگه رو دیدم که اینجوری باخت.به همون ساندویچ باید قانع باشی.»و باز خندید. مرد چاق با بی محلّی رد شد و رفت کنار پنجره نشست.شاگرد شوفر فرمان میداد تا اتوبوس سر و ته شود.قبل از اینکه به سمت اتوبوس برود،فوراً به سمت ژندهپوش رفت و یک پنج تومانی از او گرفت و سوار شد.اتوبوس با غرش به راه افتاد.چند نفر از تماشاگران معرکه هم نزد ژندهپوش رفتند و چیزهایی از او گرفتند.اتوبوس دیگری از راه رسید.ژندهپوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد -
عاشق گل نرگسم (:
عکس و نوشته ی روش کار خودمه شعر هم جناب حافظ زحمتشو کشیده (:زلف آشفته و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز اَلَست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمرِ بهشت است و گر باده مست
خندهِ جامِ می و زلفِ گره گیرِ نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست (:
.........
صراحی : تنگ شیشه ای شراب -
دستانم رابگیر
لای انگشتانم راپرکن از گرمای محبت
ای تو که محرم اسرار
ومرهم آلام منی
بگشا آن دستان سخاوت
نوپایم
و
شن های این سرزمین تیغ اندگرگ های درصحنه
درانتظار وشوق زبنده یک حماقتالهی
گوشه چشمم شوق پرتوی عنایت دارد
خسته اماین روح آزرده از کائنات اعلام برائت دارد
راستیدمیده از روحت دراین اجساد پست فطرت؟
یاکه خودجوش است این خصلت
آن سو خیره نشسته ابلیس
حیران است از شعبده ها
از حیله ها
از مکرهای بندگانتخداااایا
بی نیازم
رهایم ز این عالم
نمیخوام جز نگاهت
دل به تو بستم
شده سلول به سلول سرایت
خود گفتی ومن برهان دارم
در دل های شکسته ایی
دستانم را بگیر
من به وجودت احساس امان دارم#یاسی
-
-
من تا امروز نمیدونستم چسب تفنگی تیراندازی هم میکنه
نشسته بودم رو زمین.زدمش به برق همراه با نور و گرما و صدا شلیک کرد و موجب سوختگی اینجانب شدالبته اومدیم فرار کنیم که زهره موفق شد ولی من پام سوخت
دیشبم زهره چسبشو اشتباهی زد رو انگشتش و اون از قبل سوخته بود
از دیروز همش تلفات دادیم واسه این گُلای زشت
به نظرم این عکس کثیف ترین عکسیه ک تا حالا دیدیدبالاخره باید با پشت صحنه هم آشنا بشید
مو هم توی این چسبا دیده میشه
فک کنین ساعت3شب ما تو چ حالی بودیم
تمیزتر از این نتونستیم کارکنیم.
اوضاع چسبو هم دقت کنین
من ک تا آخر عمرم دیگه نزدیک اینا نمیشم.
اینم گلای زشت
این پست جنبه آموزشی هم داره. چن تا تست عربی هس ک حل کنین
کاربرد دفترچه آزموناس -
بهش میگم؛نوشته هات جوهر بازیه
میگه؛مغز آب شده ایه ک از تو دستم جریان پیدا میکنه و میچکه رو کاغذمیگم؛فقط سفیدیا رو سیاه میکنی،حیف ب کاغذ
میگ؛دارم لوح های مغزیتو از سفیدی و خالی بودن در میارممیگم جون هرکی دوس داری منطقی باش
چرا با زندگیت بازی میکنی؛
میگ حتی باخت من از برد اونا قشنگ تر بودمیگم بسه
بسه
بسه
بذار کنار این حرفای صرفا حرفو
ببین پای لنگ،دره ی تنگ،مه و گرگ رو،ببین راه از دم گند رو
و خودشم میشینه باهام گریه میکنیم... -
تولد امام هادی !
هادی هدایت کننده ؛ جوان
چقدر در برابر هدایت ایستادگی می کنیم ؟!و یا نه چقدر کسی رو هدایت می کنیم اگر که بلد راه هستیم ؟!
به نظرم بعضی آدما اصلا اومدن که هدایت کنن که بگن درستش اینه و بهت یاد میدم یه چیزایی رو
بهتره به جای این که بگیم این کیه که من به حرفش گوش بدم
به حرفش گوش بدیم
اول اول گوش بدیم
فکر کنیم
بعد تصمیم بگیریم گوش بدیم یا نه#لبخندی میزند(:
-
یه ضرب المثل عربی داریم که میگه:الاشیا تعرف باضدادها
چیزها به واسطه ی تضادهایشان شناخته میشوند
یعنی اگه بدی نبود خوبی معنی نداشت....
اما عکس این اتفاق برام افتاد
مم دریای پر تلاطم تضاد وتناقضم ...
اما تاکنون خودرا نشناختم ...
#یاسی -
زندگی باید کرد
گرچه روی دورِ تکراره...
باروحیات بی تاب وبیقراره...
اما تانفس میدمد...
میجنگم
تابه آرزوهام بگه آره
#یاسی
-
-
حضـــور در چنــــــین جایی به قدری برام آرامـــــش بخش بود
که دلم خواست عکس بگیرم و به اشتراک بذارم تا شاید باشن کسایی ک خوششون بیاد