خــــــــــودنویس
-
بهش میگم؛نوشته هات جوهر بازیه
میگه؛مغز آب شده ایه ک از تو دستم جریان پیدا میکنه و میچکه رو کاغذمیگم؛فقط سفیدیا رو سیاه میکنی،حیف ب کاغذ
میگ؛دارم لوح های مغزیتو از سفیدی و خالی بودن در میارممیگم جون هرکی دوس داری منطقی باش
چرا با زندگیت بازی میکنی؛
میگ حتی باخت من از برد اونا قشنگ تر بودمیگم بسه
بسه
بسه
بذار کنار این حرفای صرفا حرفو
ببین پای لنگ،دره ی تنگ،مه و گرگ رو،ببین راه از دم گند رو
و خودشم میشینه باهام گریه میکنیم... -
تولد امام هادی !
هادی هدایت کننده ؛ جوان
چقدر در برابر هدایت ایستادگی می کنیم ؟!و یا نه چقدر کسی رو هدایت می کنیم اگر که بلد راه هستیم ؟!
به نظرم بعضی آدما اصلا اومدن که هدایت کنن که بگن درستش اینه و بهت یاد میدم یه چیزایی رو
بهتره به جای این که بگیم این کیه که من به حرفش گوش بدم
به حرفش گوش بدیم
اول اول گوش بدیم
فکر کنیم
بعد تصمیم بگیریم گوش بدیم یا نه#لبخندی میزند(:
-
یه ضرب المثل عربی داریم که میگه:الاشیا تعرف باضدادها
چیزها به واسطه ی تضادهایشان شناخته میشوند
یعنی اگه بدی نبود خوبی معنی نداشت....
اما عکس این اتفاق برام افتاد
مم دریای پر تلاطم تضاد وتناقضم ...
اما تاکنون خودرا نشناختم ...
#یاسی -
زندگی باید کرد
گرچه روی دورِ تکراره...
باروحیات بی تاب وبیقراره...
اما تانفس میدمد...
میجنگم
تابه آرزوهام بگه آره
#یاسی
-
-
حضـــور در چنــــــین جایی به قدری برام آرامـــــش بخش بود
که دلم خواست عکس بگیرم و به اشتراک بذارم تا شاید باشن کسایی ک خوششون بیاد -
یعنی چقدر مسخره ساختن این فیلم پدر رو!طرف بعد اینک ایمان اورد ب فناش دادن،تا قبل اون خوشی وشادیش بود ،همین ک ایمان اورد،شوهر و پدر و مادر و....مردن،همش شد بدبختی و غم و زجر و تحقیر و.. ...
درحالکیه خدا خودش میگ؛تو برگرد،منم رحمت و همه چی رو ب تو میگردونم.
طوری ساختن ک همه رو از ایمان اوردن ترسوندن -
عید غدیر بود (:
از پنجره ی مسجد مهمان هایی که در حال آمدن بودند تماشا میکردم...
آقای فرماندار ، آقای نماینده شهر ، آقای شهردار ، آقایان شورای شهری! و چند مرد دیگر که از پلاکِ اداریِ ماشین هایشان میشد فهمید کله گنده های ادارات هستند ...
خانم حسینی با صدای نسبتا بلندی گفت : خانوما خداروشکر جهزیه ای که آماده کرده بودیم به دست یه عروس خانوم نیازمند رسوندیم ، میخواییم برای یه خونواده ای غذا و لباس تهیه کنیم ؛ همت کنید تا تو این روزای عزیز دل اونا رو هم شاد کنیم...
صدف صدایم کرد و رفتم تا در پخش کردن غذا ها کمک کنم وقتی برگشتم جایم را گرفته بودند... جای خالی پیدا کردم و نشستم ؛ چند نفر آن طرف تر از خانم حسینی .
صدایش می آمد... داشت از همان خانواده حرف میزد ، صدایش آرام بود ... گوش هایم را تیز کردم تا ببینم چه می گوید ...
گفت : دو سه ماهی میشه که گوشت نخوردن !
راستش را بخواهید بقیه ی حرفش را نشنیدم ... به غذایی که مقابلم بود نگاه میکردم... ظرف غذا را بستم و کنار گذاشتم...
صدف پرسید : چرا نمیخوری؟
گفتم : به چلو گوشت رژیم دارم! همین ماست کافیه!
فقط موقع امدن داشتم فکر میکردم که اگر آن آقایان کت و شلواری هم حرف خانوم حسینی را می شنیدند ، رژیم چلو گوشت میگرفتند ؟
راستی عیدتون مبارک! -
دریا و سکوت بی نظیرش
عکس:خودی