-
چه دلی که بر جبینش همه داغ بی نصیبی
چه گُلی که بر نگینش همه نقش بی وفاییبه طبابتی که دانی بفرست درد عشقم
به علاج بی طبیبی و دوای بی دواییشهریار -غزل عراقی
-
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست؟فروغ فرخزاد
-
تاکی چو جرس دل به تپیدن بخراشم
در نالهام آغوش وداعیست اثر رااز اشک توان محرم رسوایی ما شد
شبنم همهجا آینهدارست سحر راچون قافلهٔ عمر به دوش نفسی چند
رفتیم به جاییکه خبر نیست خبر رابیدل چو سحر دم مزن از درد محبت
تا آنکه نبندی به نفس چاک جگررا -
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
فخرالدین عراقیهمیشه که نباید شعر جدید گذاشت...
-
گـله ها را بــگــذار!
ناله ها را بس کن!روزگارگوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نـام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگی معرکه همت ماست...
زندگی میگذرد...
زندگی گاه به نـان است و کفایت بکند؛
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان و
چه به جان و
چه به آن...
زندگی صحنه بی تابی ماست...
زندگی میگذرد...
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز و
چه به ساز و
چه به ناز...
زندگی لحظه بیداری ماست...
زندگی میگذرد...پس بیایید...
قدر هر لحظه آن را،
همگان نیک بدانیم
آلائی ها...!
شاید یک لحظه دیگر
هیچکدام نباشیم در آن .!.
-
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولوی
قشنگه -
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد
وه … چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم#فروغ فرخزاد
-
دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من ....
-
همه باغ دلم آثار خزان دارد، کو؟
آن که سامان بدهد این همه ویرانی راحسین منزوی
-
-
-
لباس شکیلی که دوختی
بر قامـــت بی قرار دلـــــم
خیلی تنــگ بـــــود
چـــــرا که دلتنگـــــــی من
انـــــدازه نـــــــداشـــــت