-
چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!سهراب سپهری
-
من خدا را دارم
اوست هر قافیه و وزن و صدا
اوست جاری به دل ثانیه ها
همه باران ها، همه جریان ها، همه تاب و تب دل، تپش ثانیه ها
پر از صحبت اوست
با دلم می خوانم…:من خدا را دارمبه تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم ، وعده این خانه مده -
دردهایِ رخنه کرده در وجودِ میهَنم
می توان نوشت،
از تمامِ خاطراتِ خوبِ بچِّگی
از صدایِ دلنشینِ یک پرنده ایاز ترانه هایِ کودکی که بگذریم،
می توان نوشت،
از تمامِ آنچه بویِ عشق می دهد
از نگاهِ عاشِقانه ای که می شود دلیلِ زندگیبگذریم از غزل ...
واژه هایِ صف کشیده در سَرم،
خود به خود گلایه می کنند،
از زمانه ای که رنج و غصّه را به خوردِ مردُمَش خورانده است
از جراحتی که چرکِ آن زبان زَدَ استدستِ من که نیست،
طبعِ عاشقانه رفته و،
این قلم به سازِ غم گرفته خو!می نویسَدَ از تمامِ بغض هایِ ماندهِ در گلویِ خشکِ روزگار،
از تمامِ آنچه ضربه می زند به قلبِ مردُمانِ این زمان،جانِ من بگو!
با وجودِ زخم هایِ بی شمار،
می توان ندید ظلمهایِ بی حسابِ این زمانه را؟!
می توان ندید، اشک هایِ دهرِ خود؟!
وای! از ستم نمی شود گذشت!این زمان که مملو از صدایِ ناله است
می بَرد مرا به عمقِ یک سکوتِ تلخِ لعنتیحالِ من بدَ است!
در سکوتِ مطلقی نشسته ام، وَلی
فکرهایِ رخنه کرده در سَرم،
هر کدام، یک تلنگُرَ است،
بر نِوشتَنم،
بر تمامِ آنچه از دِلم گذشته استمن به عمقِ درد و غم فُرو که می روم،
بغضِ خود شکسته و
با صدایِ سازِ دل ...بگذریم از دَرونِ من،
من فدایِ میهَنم.
صدیقه اکبری
-
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشکها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
این روزها هوای دلم هم پاییزیست… -
نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون
زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون
ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست
مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست
-
-
-
قیمت گل برود ؛
چون تو به گلزار آیی...سعدی
-
گفتند: « داروی دل چيست؟»
گفت: «از مردمان دور بودن...»عطار
تذکرة الاولياء -
انقدر همه ش عالی بود،موندم کدوم بیتشو بعنوان قشنگترین هایلایت کنم...
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن استسر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن استماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن استمیکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن استزحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن استجامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن استناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن استطبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن استخلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن استترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن استلاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است«بیدل»