خــــــــــودنویس
-
وامانده در تبی گنگ/ ناگه به من رسیدی/من خود شکسته از خود/در فصل ناامیدی...
بعد از مدت ها با کنار گذاشتن غرور توانستم تَرشدن صورتم را حس کنم. این بار حس غریبی برایم بود. فکر میکنم تعداد لبخوانیم با این آهنگ از 100 هم گذشت. بعد از این آهنگ، "ببار ای بارونِ شجریان" میاید. با صدای اصفهانی گلویم پر از بغض ناپایدار میشود اما بعد از شنیدن صدای شجریان که میگه :
ببار ای بارون ببار/با دلُم گریه کن خون ببار/ در شبای تیره چون زلف یار ....
میترکد! دقیقا مثلا سدی که دیگر توانایی تحمل حجم آب پشت خودش را ندارد. این چرخه چند شبی هست که در حال چرخیدن هست.
حسابِ چای های لیوانی ای که خوردم هم از دستم در رفته است! حس میکنم داغیِ چای مثل آب سردی است که بر روی آتش ریخته میشود.
بعد از تمام شدن چای، تمام زور و حرصم را بر روی لیوان خالی میکنم اما انگار به من میخواهد بفهماند که میشود با تمام فشاری که بر رویَت است، دوام بیاوری و خُرد نشوی! چند شبی نشان داده که قوی تر از من است!کاپشنم را میپوشم و قدم زنان در خیابان ها به سمت هدفی پوچ میروم. از دکه ای که از دور دیده بودم، یک نخ سیگار میخرم و همانجا روشنش میکنم. آرام تر قدم میزنم و دود سیگار بازدمم را با سرفه همراه میکند.
چشم هایم را باز میکنم و با باری سنگین بر دوش به سمت آشپزخانه میروم و بدون توجه به آن که کتری داغ باشد یا نه، بَرش میدارم و در همان دوست قویم خالی میکنم.
مادرم را که میبینم، چروک های صورتم در تنهایی را با چروک های همیشگی در مقابل دیگران تعویض میکنم. میتوانستم بازیگر خوبی بشوم!
صبح شده است. یک بسته کلوچه را باز میکنم و با چای میخورم.
من : عه مَزَت همدردی میکنه باهام، دمت گرم : )
کلوچه : : )
من : دیر فهمیدم که تو هم همدرد خوبی هستی : )
رگ های صلبیه ی چشمم چند شبی هست که ملتهب شدند. اما میدانم که آن ها هم قوی تر از من هستند!
نگاهم که به قفسه های کتاب میفتد، صدایی میشنوم. گوشم را تیزتر میکنم.
-نمیخوای یه نگاه به ماها بندازی ؟
-بهتون قول داده بودم، ببخشید باز بدقولی کردم، نمیدونم آخه مشکل کجاس!
-خاک روی ماها نشسته، یه کاری بکن دیگه زودتر!
-دارم تلاشمو میکنم، مشکلو پیدا کنم میتونم حلش کنم و بیام سراغ شماها : )
باز هم دوستم را با تمام زورم فشار میدهم. اشک هایم با ثانیه ها هماهنگ شده اند. با ایستادن ثانیه شمار، اشک ها خود را بر روی صورتم رها میکنند و با حرکتش نوبت بعدی میشود. میدانم تمام کارهایم اشتباه است ولی نمیدانم چرا نمیتوانم کنترلشان کنم! عقلی در سرم نمانده است. به دوستم نگاه میکنم
-ببخشید دوستم، دیگه نمیتونم : (
-اشکالی نداره : )
چشم هایم را میبندم، اما هماهنگی قبلی باز هم پابرجا است. صدای ترک خوردنش را میشونم. با حس کردن وجودش در بدنم آرام میشوم. بالاخره تمام شد. الان میتوانم به آهنگ بیشتر توجه کنم :
....نمیشدی تو/شاید که مرده بودم/ من با تو خو گرفتم/از خنده ات شکفتم/چشم تو شاعرم بود/تا این ترانه گفتم/در خلوت سرایم/یک باره پر کشیدی .....
به قفسه کتاب ها نگاه میکنم
-پیداش کردم : )
-عه، خیلی خوبه پس، بچه ها صاحابمون برمیگرده مثل روز اولش : )
-فکر میکنم دیگه نمیشه، چون مشکلش حل ناشدنیه!
-همیشه همه چیز ممکنه ها!
-اره ولی نه غلبه ی 10 نفر به 90 نفر!
سرم را بر روی بالشتم میگذارم و بعد از چند شب با خیال راحت چشمانم را روی هم میگذارم : )
-
شروعی تازه (:
من هم صدای شکفتن را میشنوم (:پ.ن : ادعایی در زمینه عکاسی ندارم همینجوری عکس گرفتم
-
وقتی همه میخوابن
کنکوریا بیدارن
همه خواب خوش میبینن
اونا تو فکر کارن...
تو رویای دانشگاه
سر رو بالش میزارن
یه رشته ی باحالو
همشون دوس میدارن
بعضیا تو رویاشون وکیلن یا مهندس
بعضیای دیگه پزشکن. بعضیا شایدم نرس
همه اهل تلاشن
همه پر از روحیه
درس میخونن چه آسون
چقدر حال توپیه...
4 ماه دیگه تمومه این اوضاع و این احوال
اینو همه میدونن
که اگه خوب بخونن
چن ماه دیگه هستن خوشحال
امیدوارم که اون روز
خوشحال باشیم هممون
یه خنده از ته دل
یه لبخند مهربون..
مطمئنم ... میدونم
امسال دیگه تمومه..
با لطف خدا و آلا
کنکور چقدر آسونه
آهای همه بدونین پیش ما آلایی ها
کنکور کارش تمومه... -
چه قدر خوشحالم که شما انقدر سرسختید و انقدر باطراوت هر روز با رشد کردنتون منو به این شرایط امیدوارتر میکنید (:
فقط اون شکاف و جوونه هایی ک دارن خودشون رو باهرسختی برسونن به خورشید (:
شکر
-
مگه میشه دوست نداشت؟:)
تنها دلیلِ خوبِ این روزای پر استرس...
مگه میشه تورو دوست نداشت؟:)
نمیتونستم از این دلبر اینجا عکس نذارم...خدا میدونه چقد دوسش دارم...
یه هدیس.
از یه رفیق
یه رفیقی که به ظاهر قدمتش سه ساله اما قد هزااار سالی که زندگی نکردم میشناستم
درکم میکنه
حرف میزنه باهام
قضاوتم نمیکنه!اگه قضاوتی هم بوده به حق بوده:)
شادی میکنه
دیوونگی میکنه
میخنده:)واسم میخنده
آخ خنده هاش:))
خدایاشکرت...که چشم دارم میتونم ببینمش...که گوش دارم میتونم بشنومش...
گرچه...از 5-6تیر ماهه صداتو فقط در حد ویس شنیدم:)
پ.ن:علاقه دارم اما مهارت نه:) عکاسیُ میگم...عمری باشه به دنیا مهارتشم کسب میکنم:))
#تلفیقی_رفاقتی_عاشقونه
#چتتم_بپاک -
از جایی دقیقا پایینِ زاویهی قفسه سینه، زیر یک پوست عرق کرده و خیس، یک مشت خاکسترِ گرم روی دیافراگم ات نشسته است..
همینطور که چشمانت را بستهای و رویاها میآیند و بیدرنگ محو میشوند، یکهو! تصویری موهوم قوت میگیرد و نزدیک میشود. همهی اصوات صامت میشوند و یک خلاء بینهایت درگوشه افکارت تولید میشود. خلاء همهی افکار را در خودش میبلعد و غیب میکند اما فقط همان تصویر باقی میماند. تصویر زنده میشود، ازجایش بلند میشود و میآید کنارت به چشمانت زل میزند .. دستش را در غبار اطراف میگرداند و روبرویت می ایستد و لبخندی دیوانه کننده روی لبانش نقاشی میشود.. صدای تپش قلبش به سکوت حاکم پی در پی مشت میکوبد .. دستش را که پر از غبار شده روبروی صورتت میگیرد و فوت میکند! ..
خاکسترها از روی آتش زیرشان بلند میشوند و داغی نفسهای اسب شیههکش و وحشی که در دلت میتازد شعله های آتش را ذره ذره به همه جا سرایت میدهد. همه چیز را از ریشه میسوزاند.. همه چیز را .. جز همان تصویر .. جز همان چشمها .. جز همان لبخند.
سر تا پایت لبریز از نیاز میشود ...
پ ن : یک نوشته میتونه منظور خاصی داشته باشه یا که نه! همین
-
همیشه دلم میخواست صبحا که بیدار میشم پنجره رو که باز میکنم تهش ختم بشه به دریا نه چندتا ساختمون !
ولی میدونم
میدونم که بالاخره این کارروانجام میدم و ی روز با صدای دریا از خواب بیدار میشم (:بارون طوری ..
-
میدونم که زیاد پست گذاشتم تو خود نویس
میدونم
ولی واقعا این عکس رو نمیشد نزارم ):
پرتغال جان من
-
به دنیا اومدیم و برای خودمون رویایی ساختیم رویایی که باهاش نفس میکشیم! رویا پردازی نکردیم که در ارزوی رسیدن بهش بمیریم تا همیشه حسرتشو بخوریم رویامونو ساختیم تا بهش برسیم تا واقعیش کنیم !!! من به دنیا اومدم تا قهرمان زندگی خودم باشم تا هرگز حسرت ارزومو نخورم پس بدون که میتونی به هرچی تو ذهنته برسی فقط باورش کن فقطباهاش زندگی کن تو حق داری سهمتو از این دنیا بگیری نه؟؟؟حق داری چیزی که میخوای بشی و بدونوقتی رویایی واسه خودت ساختی حتما خدا تواناییشو تو وجودت قرار داده پس براش بجنگ
-
وقتی فکرم مشغوله وناراحتم از این شکلای قاطی پاتی رو کاغذ میکشم همزمان که دارم به موضوع فکر میکنماغلبم یا با اشکام خیس میشن
یا پاره
این یکی جون سالم به در برده بود
پ.ن:متنش قابل پخش نبود -
نزدیکای کنکور امسال یعنی 97 بود که توی یه جمعی داشتیم در مورد کنکور و اینا حرف میزدیم. یادمه یه نفر حالش بد بود و داشت با با بقیه درد و دل میکرد. میگفت من امسال جواب خانواده ام رو چی بدم که این همه برای من خرج کردن و زحمت کشیدن و من وضعم اینه. وضعش خراب بود
چیزی که عجبیه اینه که بعده چند ماه دوباره این ادم رو دیدم و به هر کی که میومد میگفت من پزشکی قبول شدم! با شناختی که ازش داشتم مطمعن بودم دروغ میگفت. الان که من گفتم پشت کنکورم و اون ادم میگه من قبول شدم هر سوالی که ازش میپرسم میگه نمیدونم نمیدونم ... میگه اصلا یادم نیست! ادم مهر طلبی بود... اینکه چرا دروغ به اون بزرگی رو گفت رو نمیدونم. ولی اینکه یه عده حرفش رو فقط از روی ادعا کردن قبول میکنن بازم عجبیه!
بگذریم. ادم باید اونقدری قوی باشه که مسولیت شکستش رو قبول کنه و روک بگه شکست خوردم ولی دوباره همه تلاشم رو میکنم و گردن این و اون نندازه.خیلی متاسفم برای این فرد ( و شاید هم متاسفانه افراد مشابه این فرد تو جامعه که زیاد شدن) چون تا زمانی که با خودش روراست نباشه و قبول نکنه شکست خورده و ادعا کردنه رو ادامه بده موفق نمیشه.
#دل نوشته