هرچی تو دلته بریز بیرون 3
-
داشتم از یک خواب طولانی و عمیق ناشی از خستگیِ کار لذت میبردم که مامانم منو برای شام بیدار کرد . هنوز خسته بودم و به شدت گیج و منگ خواب ترجیح دادم شام رو بیخیال بشم و بخابم که مامانم با اصراراش و تعریفش از غذایی که برای شام پخته بود منو از تخت جدا کرد
رفتم بیرون مامان یه میز درجه یک چیده بود خود به خود لای چشا هی باز تر میشد و خواب فراموشم میشد
بـله اصطلاح ادبیش میشه ذوق مرگ شدن!
خالم که ۳ سال از خودم کوچیکتره خونمون بود سلام کردم و رفتیم شام بخوریم . سر میزد شام یهو توجهم به خالم جلب شد که نمک پاشو گرفته دستش و همشو داره خالی میکنه تو غذا ازش گرفتم گفتم : نمیخام اینطوری بمیری ! خندید گفت : وای بده مهدی نمکو من تا غذا شور نباشه نمیتونم بخورم بدون توجه بهش ادامه دادم به غذا خوردنم . مجبور شد با بی نمکی بسازه و غذاشو بخوره
این چه عادت بدیه خیلیا دارن که بدون نمک لب به هیچی نمیزنن؟ ترک کنید این عادتو اگه دارید ، عین این میمونه که داریم سم میپاشید تو غذاتون . شامو خوردم از مامان تشکر کردم . تلوزیون برنامه ی خاصی نداشت درحال عوض کردن کانال تلوزیون بود که گوشیم زنگ خورد رفتم از رو اپن برداشتمش توجهم جلب شد به ۱۸ تا تماس بی پاسخ از یه شماره ی ناشناس که الانم داشت زنگ میزد . جواب دادم پرستاری بود که دیشب توی اتاق عمل باهام دعواش شده بود و برای عذرخواهی زنگ زده بود ، تقصیر خودش بود
قانعش کردم کارش اشتباه بوده طی یه زمان طولانی حرف زدن ، پرستار بلاخره قانع شد و خداحافظی کرد قطع کردم. یادم افتاد یکی از کتابایی که یه شدت علاقه پیدا کرده بودم به خوندنش رو توی خونم جا گذاشتم . با همون لباس راحتی سوییچ ماشینو برداشتم که برم بیارمش چون عادت کرده بودم هر شب شده چندتا صفحشو بخونم . توی مسیر بودم یکی از دوستانم بهم زنگ زد و گفت میخاد منو همین الان ببینه ! یکم نگران شدم اخه صداش نگران میزد . بهش گفتم بیاد خونه ی خودم . رسیدم خونه وارد اسانسور شدم وکلید انداختم رفتم تو . یه نیم ساعت گذشته بود ایفونو زدن در پایینو براش باز کردم و در ورودی خونرو باز گذاشتم و خودم رفتم تو اتاق دنبال کتابم . صدای بسته شدنه درو شنیدم با صدای بلند گفتم : سلام عزیزم اومدی؟ نگران شدم چی کارم داشتی؟ صدایی نشنیدم ، اومدم بیرون از اتاق : مسعودد؟ کوشی؟ روی اپن کیسه ای گذاشته بود که تو وسایل بخیه و سرم و اینا بود . نگران تر شدم از دستشویی اومد بیرون دستش و لباسش خونی بود با چشای گرد شده داشتم نگاش میکردم : چیکار کرد با خودت چی شده دستت؟؟ از درد دندوناش رو هم میلرزید گفت : لیوان شکست تو دستم اشاره کرد به کیسه : مهدی توروخدا شروع کن خیلی درد دارم ! همچیز گرفته بود نخ و سوزن و سوزنگیرو و لیدوکایین و بتادین و پنبه و ...
تو هـز این سرعت عملش و مجهز بودنش بودم
میخاستم یه بهانه ای پیدا کنم که ببرمش بیمارستان ولی نشد . نشست رو مبل وسایلارو برداشتم رفتم پیشش دستکشو دستم کردم یه نگاهی یه زخمش کردم عمیق نبود یه شکاف و زخم سطحی به نظر میرسید و با سه چهارتا بخیه حل میشد . با پنبه خونای روی دستش و دور زخمشو تمیز کردم و بتادینو باز کردم و یکم روی زخمش ریختم و با پنبه پخشش کردم .
لیدوکائینو کشیدم تو سرنگ و حاشیه و دور تا دور زخمش تزریق کردم اروم . هی خون میومد زخمش با گاز استریل خون توی زخمشو تمیز کردم ، دستش کامل بیحس شده بود و شروع کردم براش بخیه زدم . شیش تا بخیه زدم احساس کردم کافیه تمومش کردم و دستشو براش با باند بستم . وسایلارو جمع کردم . دراز کشید رو مبل رفتم پیشش نشستم : خوبی؟ اوکی هستی؟ سرشو تکون داد : میشه یه تقویتی برام بزنی؟ تو کیسه هست! دستمو گذاشتم رو پیشونیش تب نداشت فشارش افتاده بود انگار . سرنگو از تو کیسه بیرون اوردم و امادش کردم کمک کردم به پهلو مایل شد پنبه رو چند بار کشیدم و فرو کردم . درد داشت تکون میخورد هی ولی چیزی نمیگفت با دستم نگهش داشتم : اروم باش میدونم درد داری الان تمومه ! تمومش کردم و بیرون اوردم سوزنو و یکم پنبه رو نگه داشتم . برگشت و تشکر کرد . سرم رو برداشتم و براش وصل کردم . مامانم زنگ زد نگران شده بود چرا بر نگشتم بهش توضیح دادم . سرمش تموم شد کشیدمش بیرون بلند شد که بره گفتم : کجاا؟ میموندی اینجا . گفت : ممنون عزیزم زنم خونه تنهاست باید برم خیلی ممنون بابت بخیه! خندیدم : پرفسور الان با این دست و بخیه های تازه ی دستت چطوری میخای رانندگی کنی؟ ماشینتو میزنم توی پارکینگ و میرسونمت خونه بعد فردا یکی رو بفرس بیاد ماشینو برداره الان اینجوری رانندگی کنی قطعا به فنا میریسرشو تکون داد . یکی از لباسامو از کمد دراوردم دادم بهش بپوشه زنش اینطوری مدیدیش غش میکرد
از خونه اومدیم بیرون ماشینشو گذاشتم
توی پارکینگ خونه و رسوندمش خونشون . برگشتم خونه اون کتاب معروفمو خوندم و ترجیح دادم بخابم . شد فردا صبح . ساعت هشت باید میرفتم بیمارستان یه صبحانه ی مختصری خوردم و رفتم بیمارستان . وارد مطب شدم اولین مریض یه خانم میانسال با میگرن عصبی شدید بودن بعد از معاینه نسخه رو براشون نوشتم و تاکید کردم حتما یه ازمایشو انجام بدن و نتیجشو بیارن ببینم . مریض بعدی یه خانم و همسرشون بودن که من چند روز قبل خانمو معاینه کرده بودم و نتیجه ی ازمایش و عکساشونو اورده بودن ببینمش . جواب و عکسارو دیدم , تومور بود . تومور بدخیم بود زیاد رشد کرده بود ، باید عمل میکرد و تومورو بیرون میاور . باید میگفتم متاسفانه عملم خیلی به وضعیتشون کمک نمیکرد ولی بهتر از هیچی بود . چون تومور بدخیم بود و حتی اگه از مغزشم طی عمل بیرون میوردم باز بعد از مدتی یه جای دیگه از مغزش تومور رشد میکرد . مونده بودم چطوری بگم بهشون . جفتشون با چشای امیدوارم منتظر جواب بودن گاهی وقتا با دادن همچین خبرایی به مردم از خودم بدم میاد نمیدونین چقدر موقعیت بدیه با امیدواری بیان پیشت و ناامید برشون گردونی این مورد واقعا استثناست . اولش سعی کردم یه جوری بگم که زیاد مجبور نشم بگم برای همین اول واژه ی انگلیسیه تومور رو بهشون گفتم جفتشون با تعجب نگام کردن همسرش گفت : خب اقای دکتر اینی که میگین چی چی هست؟ دیدم واقعا نمیشه گفتم : تومور . خانم چشاش پر از اشک شد بیشتر نگران این بود که چطوری به خانوادشون بگن ! خانمه اصرار داشت یه بار دیگه با دقت جوابو ببینم و مطمئنش کنم . یکم راجب بیماریش بهش توضیح دادم و روند درمانش و یه وقت سریع برای عملش که به فردا همون روز موکول میشد . نسخه نوشتم براش خانم با شدت تمام گریه میکرد و همسرش سعی در اروم کردنش .
رفتن . ناراحتیمو قورت دادم یه بغض مدام بهم فشار میاورد اون لحظه و بغض گند زد به تمام ساعت کاریم . مریض بعدی یه حاج خانوم بود که تصادف پسرشون بهش یه شک وارد کرده و سردرد شدید داشت بعد از معاینه اش نسخه نوشتم و بستریش کردم . مریضای مطب تموم شده بودن بهم گفتن حال یکی از مریضا خوب نیست رفتم بهش سر زدم . یه دختر ۱۸ ساله که از سرگیجه و سردرد مدام سعی میکرد سرم رو از دستش جدا کنه . بخاطر سرگیجه ای که داشت با ناله و گریه میگفت : منو بگیرید من دارم میوفتم از تخت توروخدا بگیرینم من دارم میمیرم با تزریق آرامبخش اروم شد داروی جدید براش نوشتم ، کاملا اروم شده بود و بین خواب و بیداری بود . فشارش اوکی بود . اومدم بیرون رفتم سر زدم به خانمی که ضعیفیِه چشاش روی اعصابش اثر گذاشته بود دچار یه سردرد بدی شده بود ، بستریش کرده بودم وضعیتش نرمال بود گفتم بهش چندتا دارو تزریق کنن و بعد مرخصش کنن . بهم گفتن یه مریض تصادفی با اسیب بد مغزی رو باید عمل کنم
از خستگی نفسم بالا نمیومد گفتم انتقالش بدن اتاق عمل رفتم اتاق عمل و عملشو شروع کردم . یه جوون که ماشینش با سرعت زیاد اصابت کرده بود به تیر برق و سرش محکم خورده بود به بدنه ی ماشین . خونریزی داخلی کرده بود مغزش دور سرش کاملا فرورفتگی داشت پلاکت خون و ضربان قلبش توی عمل مدادم بالا و پایین میشد و هی مجبور بودم عملو نگه دارم اوکی که شد دوباره ادامه بدم .
توی ۱۲ ساعت عملش تموم شد و انتقالش دادم به کما . خسته اومدم بیرون همش احساس میکردم الان میوفتم با زور خودمو نگه داشتم . خوشبختانه مریض یا عمل خاصی نداشتم وسایلامو جمع کردم و برگشتم خونه ...
ممنون از نظراتتون توی خاطره ی قبل ببخشید من فرصت جواب دادن نداشتم
خدانگهدار
ببخشید من یه چیزی رو توضیح بدم ، کارای من بخاطر احساسای توی وجود من نیست دوستان . چیزیه که خودم انتخاب کردم باشم ، هویتیه که خودم به خودم دادم با توی حیطه ی پزشکی کار کردنم . اصلا پزشکی یعنی همین ، یعنی بدو دنبال شیفت ، بدو دنبال بی خوابی ، بدو دنبال خستگی ، بدو دنبال عملای چند ساعتی ، بدو دنبال نجات دادن و ... گفته بودین توی کامنتا راجب شخصیتم بگم باید بگم من توی تمام لحظات زندگیم هیچوقت ادمی نبودم که ادای چیزی رو در در بیارم . مثلا یه اخلاقو ببینم و با خودم بگم اگه اینطوری باشم قشنگتره که اینطور مردم میپسندنم . هیچوقت بین ادما نایستادم و هیچ وقتم نخواستم حداقل من دلیل ناراحتی کسی باشم . ایمان دارم هر دوست و رفیقی که تو زندگیم اومد بهم یاد داد . یا از خوبی هاش یاد گرفتم یا فهمیدم چه چیزایی رو دوست ندارم یا چه ادمی رو دوست ندارم باشم . بار ها داد زدم که توی شغلم باید غرور داشته باشم باید عصبانی بشم ، باید بحث کنم اما راستشو بگم من
حوصله ی اون چیزی که باید باشمم ندارم . من خیلی روزای سختی رو توی دوران تحصیلیم گذروندم نه از دردش مینالم و نه از سختی راهش میگم و نه هم میخام با گفتنش کسی رو که انتخابش پزشکیه رو پشیمون کنم برای همین توی برخورد با انتخابای زندگیم سعی میکنم با اینکه بعضی وقتا میدونم درست نیست ، خوباشم و انتخاب کنم و بره تو وجودم که تظاهر نکنم راحت بوده همچی و از جایی که ایستادم مردم رو که خدارو از خودم راضی نگه دارم . هیچوقتم ادم خوبه ی هیچ ماجرایی نبودم و نیستم . اعتقاد دارم خوب ترین هم که باشی یکی بهتر از تو هست ، قشنگترین هم که باشی یکی قشنگتر از تو هست هیچ " ترینی" مطلق نیست .
هیچی تو دنیا مطلق نیست ، هیچی نمیمونه . اینو از منی که خیلی خط های صاف روی مانیتورای قلب رو دیدم قبول کنید که هیچی نمیمونه از ادم جز اون کاری خوبی که کرده و خوبی هاش . امیدوارم جواب سوالاتونو توی کامنتا گرفته باشیدممنون
ازاین خاطره ها براتون ارزومیکنم بچه درسخونای الا
-
اکالیپتوس اره mhilda یادت میاد منو
-
اکالیپتوس اره mhilda یادت میاد منو
-
اکالیپتوس امیدوارم به ارزوت برسی توهم
-
mriaw تو دنبال شونده هات هس
-
mriaw تو دنبال شونده هات هس
-
خیرین الا همت کنید اعتبارم بره بالا:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
-
mriaw تو دنبال شونده هات هس
@rhilda در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
mriaw تو دنبال شونده هات هس
https://forum.alaatv.com/user/hilda اینو میگی؟
-
mriaw اسم من اکانت قبلیه من
-
اکالیپتوس امیدوارم به ارزوت برسی توهم
-
@rhilda در هرچی تو دلته بریز بیرون 3 گفته است:
mriaw تو دنبال شونده هات هس
https://forum.alaatv.com/user/hilda اینو میگی؟
mriaw اوهوم
-
به بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۸ | 9:7 | نویسنده : نویسندده | آرشیو نظرات
خاطره مهرزاد جان
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام ودرود برشما رفقای گلم.حال شما؟احوالتون؟
مهرزادهستم اصفهانیم ومتولدمهرماه 69...قبلا اینجا خاطره نوشتم( البته به دلایلی درخواست دیلیتشون وکردم)..زمان نسبتازیادی هست که اینجافعال نبودم وازکم سعادتیم بوده که نتونستم درخدمتتون باشم..خیلی مخلصیم..
این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به اوایل همین ماه هستش...
تقریبانزدیکای صبح بودوساعت های پایانی شیفتم.شیفت سنگین وشلوغی نبود ولی خب ازسرماخوردگی واسهال خونی تا فشارخون بالا وسکته قلبی و..موردداشتیم.
شب تاخودصبح بیداربودم وروزقبلشم که آف بودم کلا خوابم نبرد(دیدین گاهی اوقات آدم الکی به چیزای مسخره فک میکنه وبعدم بیخوابی میزنه به سرش!دقیقا همینطوری شده بودم!!) وچون صبح زود نوبت سونوگرافی شکم ومثانه داشتم ازروز قبلش چیزی نخورده بودم وغذانخوردن بیشتر کسلم میکرد!داشتم باگوشیم فیلم میدیدم که یه آقاوخانم جوون با یه بچه سه چهارماهه اومدند داخل...درحالی که داشتم پیرهنم وصاف میکردم ،جواب سلامشون ودادم ودفترچه رو ازخانمه گرفتم وگفتم جانم ؟چی شده؟؟
بابای بچه درحالی که یه دستش بچه بود و یه دست دیگشم کیف بچه اومد نزدیک وگفت آقای دکتر ۳شبه نه گذاشته من بخوابم نه مامانش!؟
مامانش گفت شکم آریا چندروزه کارنکرده وهمش گریه میکنه!دکتر بردیمش اماخب فایده نداشت.
متخصص اطفالم براش نوبت گرفتیم اما برای چندروزه دیگه نوبت داده!بچم هلاک میشه تاچندروزه دیگه!
گفتم بچه روبذارند روتخت واون یه لنگه دمپاییم وکه زیرمیزگیرکرده بودوباپام کشیدم بیرون ورفتم نزدیکش ومعاینش کردم... طفلک همش زور میزد ومیپیچیدبه خودش!حین معاینه یه صدای پیییسس بوووم توجه سه تاییمون وجلب کرد!مادر که داشت ازخوشحالی بال درمی آورد!گویی صدا،صدای عشق بود،رنگ وریا به دور بود!منم چشام گردشده بودببینم قضیه چیه ولی یکم دقت کردیم دیدیم خیر!صدا،نه صدای عشقه،نه نوای نی ونغمه ی تار!!!
مادرباچشمانی که ازخوشحالی برق میزد نیمچه نگاهی به پوشک انداخت وعشق آغازشد!ولی ای دل غافل یه تخلیه گاز معمولی بیش نبود
باچشمانی ناامیدبرای لحظاتی به بچه زل زدم..و برگشتم سمت میزم ویه سری دارو برای اینکه موقتا آروم بشه و سونوگرافی شکم ولگن نوشتم ورفتن به سلامت!
لبام که از گشنگی وتشنگی روی هم خشک شده بود ترکردم ودست به کمر داشتم میرفتم ادامه ی فیلمم وببینم که یه پسربچه درحالی که باباش کولش کرده بود وبه زور شلوار جینش وروی شلوار راحتی پوشیده بودنش ودکمه های پیرهنشم یکی ن یکی بسته بودند،باچهره مظطرب اومدند داخل.باباش بچه روگذاشت روتخت وگفت دکتر خیلی دلش دردمیکردیه یک ساعتی هست بدترشده حالت تهوع داره...دست گذاشتم به بدنش داغ بود..شکمش ولمس کردم دردشدیدی داشت وبه طرف نافش نزدیک میشد!حساسیت وسفتیRLQداشت.. کم کم داشتم به آپاندیسیت شک میکردم..قسمت تحتانی چپش(LLQ)روفشاردادم ودرد شدیدی قسمت راستش داشت ویه داد بلندزد(روسینگ مثبت بود)...سریع پرستارصدا زدم ویه سری آزمایش خواستم که همین الان جوابش وبیارند...بله جواب مثبت بود وکارای بستریش وانجام دادم وهمون شب عمل شد...گلاب به روتون یه سر رفتم تخلیه ادرار واومدم(چیزی که نخورده بودم نمیدونم دیگه ازکجابود این) ..وضوگرفتم ورفتم تونمازخونه نمازم وسریع خوندم وبرگشتم...مریض نداشتم..کم کم وسایلم وجمع وجور کردم وداشتم میرفتم لباس عوض کنم وبرم به زندگیم برسم که یه خانم بایه دختربچه ۴_۵ساله اومدند تومطب..
برگشتم رفتم پشت میزنشستم ودرحالی که صدام وباسرفه خشک،(ناشی ازغذانخوردن) صاف میکردم،بادستم اشاره کردم که بفرمایین..دختربچه بدون اینکه اصلا توصورتم نگاه کنه یهو؛اومد نشست روی رون پام وگفت بیانقاشی بکشیم!!!باچشای گردشده نگاه به مامانش کردم وگفتم من وباکی اشتباه گرفته
مامانش که ازخنده پخش زمین شده بود گفت آقای دکترشرمنده ما یه یکی دوساعت دیگه مسافریم،میخوایم بریم شمال،رونیکا سرماخورده ،گفتم یه سر بیارمش دکتر که تومسافرت اذیت نشد بچس دیگه راضی نمیشدبیاد من بهش گفتم میخوایم بریم جشنواره نقاشی!خدامرگم بده رونیکا بیا پایین مامان!(اصفهانی هامیدونن که طرفای سبزه میدون یه چندروزی نمایشگاه وجشنواره مختلف برگزارشد(غرفه ی کودکم بخشی ازبرنامشون بود درواقع)
درحالی که داشتم میخندیدم ،رونیکارواز روی پام گذاشتم روی میز وبه مامانش گفتم خب باشه اینجاکجاش به جشنواره کودک میخوره؟!
یه آبسلانگ برداشتم به رونیکا گفتم دهنت وبازکن عزیزم؟
که یهو بغض کرد وگریه افتاد!!حالافهمیدم نخیر ایشون باهوش ترازین حرفاس!خیلی وقته دسته مامان براش رو شده وازهمون اول میدونسته جشنواره کودکی درکارنیست!
توذهن بچگانه خودش میخواست کاری کنه من ومامانش حواسمون پرت بشه ویادمون بره واسه چی اینجاست!(خدایا بچه به این باهوشی توزندگیم ندیده بودم)منم دیدم هیچ جوره راضی نمیشه وهمش گریه میکنه ومامانشم نمیتونست آرومش کنه ،بهش گفتم رونیکابیا یه بارمن دکتر میشم یه بار شما!!اولش عکس العمل خاصی نشون نداد وبه گریش ادامه داد ولی بعد چندلحظه باگریه گفت اول من دکترمیشماگفتم باشه..استتوسکوپ برداشتم بادستمال کاغذی تمیزکردم وگذاشتم درگوشش،یکم که صدای قلبم وگوش داد اومددرگوشم یه چیزی گفت که متوجه نشدم!گفتم جانم؟گفت بگو آمپول نمیخوام!آمپول دوست ندارم
گفتم دکترجان آمپول ننویس دوست ندارم!گفت مگه دوست داشتنیه!؟مگه دسته توئه؟
به مامانش گفتم معلوم نیست ادای کدوم دکتربدبختی رو درمیاره!خیلی باهوشه ماشالله
بعدم که اتوسکوپ ومیخواست بکنه تودماغم!
خلاصه باهربدبختی بود معاینش کردم ونسخش وپیچیدم ورفتن به سلامت!..(همه اینها یک ربع بیست دقیقه هم طول نکشید!)
چنددقیقه بعدش همکارم اومدتند تندوسایلم وجمع کردم وپیرهنم وعوض کردم وباپرسنل خدافظی کردم ورفتم سوارماشین شدم...دیگه ازگرسنگی بوی خون تودهنم حس میکردم!توآینه ماشین نگاه کردم ودستی به صورتم وکشیدم وراهی کلینیک شدم که برم سونوگرافیم وانجام بدم...فکرمیکردم اولین نفری باشم که اونجا حاضرمیشم اما خب جالبیش اینجابود۱۰_۱۵نفر جلوم بودند!منشیش من ومیشناخت ازقبل هماهنگ کرده بودم بادکتر این بودکه گفتن مریض که اومدبیرون آقاشمابفرمایین..خلاصه ده دقیقه ای صبرکردم ورفتم داخل..(ایشون ومیشناختم،دانشگاه سال بالایی من بودند ولی خب معاشرت داشتم باهاشون)..خلاصه رفتم داخل وسلام واحوالپرسی کردیم وگفت که مهرزاداگرعجله نداری من دوسه تامریض اورژانسی دارم کارشون واوکی کنم..گفتم نه مشکلی نیست من اتفاقا خیلی خستم تواون اتاق اونطرفی یکم استراحت میکنم..
رفتم تواتاق رستش روتخش درازکشیدم اما خب صداهارومیشنیدم!ازسنگ کیسه صفرا والتهاب پروستات تاریپورت تومور،ایسکمی ومتاستاز!!باخودم تو فکراین مصیبتابودم که دکترصدام زد مهرزاد بیا...پاشدم آماده شدم ودرازکشیدم روتخت.روی شکمم ژل زدوپروب وگذاشت روشکمم...بعدچنددقیقه گفت مهرزاد برات اندازه گیری حجم مثانه بعد تخلیه هم درخواست داده برو مثانت وتخلیه کن وبرگرد...گفتم ای بابا!بادستمال شکمم وپاک کردم ورفتم کارم وانجام دادم وامدم ودوباره سونوگرافی روادامه داد...حین سونوگرافی اززخم معده ودرد ومرض تاازدواجش وبچه دارشدنش حرف زدیم!دیگه داشت حالم بهم میخورد ازگرسنگی!!!
چشام وبزور بازنگه داشته بودم..
دکترگفت فشارت افتاده ها مهرزاد!
گفتم من روزای عادیم فشارم میفته الان که دیگه دارم می میرم ازگرسنگی...ازکشو یه بسته بیسکوییت داشت دراورد وگفت بخوررنگت پریده...یدونش وبرداشتم وقرار شد نتیجه ی کامل سونو رو برام بفرسته وخدافظی کردم ورفتم...(خداروشکر نسبت به چندماه پیش آزمایشاتم اوکی بود)
دیگه انرژی رانندگی نداشتم به یه سوپری که رسیدم ایستادم یه کیک وآبمیوه گرفتم ومشغول خوردن شدم!
رفتم ازماشین پایین وداشتم سیگار میکشیدم که یه پیرمرد اومد زدروشونم گفت توخودت روزه نمیگیری روزه ی بقیه روباطل نکن!گفتم شرمندم حاج آقاحواسم نبود ببخشید...گفت جوونم ،جوونای قدیم!روزه ی نگرفته نداشتند!
گفتم حاج آقامن عذرم موجه!دکترگفته نگیرمشکل معده دارم دارو میخورم!گفت دکترم ،دکترای قِدیم!کدوم دکترخری بوده که گفتس سیگاربکش آما روزه دا نگیر! یه لحظه مکث کردم دیدم واقعاجوابی ندارم بدم!حق باایشون بودمنطقی بودواقعا
گفتم بله حق باشماست،من خودم دکترم ولی خب سیگار وابستگی داره دیگه!!گفت دکتری؟درحالی که میحندید گفت ازهمون لحظه اول فهمیدم توکارتزریقاتی!!
این کاراعاقبت نداره دا جوونیت حیفس نکن باخودت اینکارارو!بدترین نوعش همین تزریق مواده صدتادرد ومرض میکنی توخونت!!!تودودقه حاج آقا پرونده اعمالم بست!
بی دین وایمون روزه خور کافر ازیه طرف عملی و تزریقیه معتادم یه طرف!
منکه واقعادیدم هرچی بگم به ضررخودم میشه یه لبخندی زدم وهیچی نگفتم وسوارماشین شدم ورفتم! اسیرشدیم این وقت روز!
یکی دوساعت مونده بودبه ظهررسیدم خونه...بوی استامبولی پلوتاسرکوچه میومد!!!
من ازاستامبولی متنفرمکلاازترکیب این غذابدم بیاد.یعنی بهم پول بدند بگند یه قاشق استامبولی بخوراین کارونمیکنم!!..کلیدانداختم ودروبازکردم وماشین وگذاشتم وپارکینگ وسوارآسانسورشدم رفتم بالا....مامانم ازتوآشپزخونه باتعجب پرید بیرون گفت مهرزادتویی؟؟اومدی؟!!!گفتم سلام.مگه قراربودنیام؟چهارشنبس امروز...گفت میدونم مامان مگه نگفتی سونوگرافی داری؟!من فکرکردم ظهرنمیای خونه!استامبولی پختم🥴🥴
گفتم بله بوش به DNAمم رسید!! سوییچ ماشینوانداختم رومیز ورفتم تواتاقم که لباس عوض کنم..چشمم به آینه قدیه اتاقم که افتاد خندم گرفتریش وموی بلند وصورت زرد که دادمیزد کمبودخواب داره!!این چهره ای که من دیدم حاج آقا خیلی هوام وداشت که گفت تزریقی!شده بودم مهرزاد دودو عملی
خلاصه حولم وبرداشتم ورفتم دوش بگیرم وصورتم واصلاح کنم...کارم که تموم شداومدم بیرون دیدم مامان برام مرغ سوخاری وسیب زمینی درست کرده(من ازنظرخودم خیلی شکموام اماخب همه میگن بدغذاترازمهرزاد اصلا نیست!!!یه اخلاقای بدی توغذاخوردن دارم همه چی ونمیخورم واین خیلی بده!جالبیش اینجاست سلیقه غذاییم باگذشت زمان عوض میشه!نمونه بارزش این که من ازماکارونی متنفر بودم ازبچگیم لب به این غذانمیزدم،یه سه چهارماهی بود شده بودم عاشق این غذا یعنی تایکسالم بهم ماکارونی میدادند دستشون ومیبوسیدم!!ا
الان بازدوباره ازماکارونی بدم میاد ماکارونی ببینم مرگ مغزی میشم!ویکی ازدلایل اینکه زخم معده دارم همین بدغذاییمه خیلی بده واقعا!هرغذایی رو بخورین بدغذانباشین!)
باباهم اومده بودخونه زودترباهم ناهارخورده بودند..(پدرومادرم روزه نمیگیرند)یکم باهم حرف زدیم ونمازم وخوندم وخوابیدم...
ساعت ۴_۴:۳۰بعدازظهربود از زور معده درد بیدارشدم...مامانم یهو داد زد مهرزااد!مهرزاااد مامان بیدار شدی یانه؟پاشومیخوام بریم نوه خالت وببینیم!
گفتم مامان نوه خالم کیه !منکه دیدمش،من بیام چیکار!؟(به لطف خالم،چهارپنج روز قبلش ،عروسش ساعت 3صبح دردش گرفته بود ومن وازخواب بیدارکرد که برم ببینم چشه!اخه خاله جون عروست دردش گرفته دیگه ببرش بیمارستان حتماوقته زایمانشه من ودیگه چرا ازخواب بیدارمیکنی)
ومن چون همراهشون بودم مجبور شدم یه گل120هزار تومنی برای قدم نورسیده بخرم وسوزش زیادی دراعماق وجودم حس کردم وبوی سوختگی همه جاروگرفت!اینه که دل خوشی ازین بچه ندارم...خسیسم خودتونین
خلاصه تسلیم مامان شدم ولباس عوض کردم وماشین ازپارکینگ گذاشتم بیرون ورفتیم خونه ی پسرخالم!وقتی رفتم داخل ۲۰_۳۰نفرنشسته بودند که من ازین جمعیت فقط خونواده ی خالم ومیشناختم!!!درواقع فامیلای عروس خالم بودند که من تااون روزافتخارآشنایی نصیبم نشده بود!یکی یکی سلام احوالپرسی کردیم ویه گوشه روی مبلشون خودم وجادادم ومشغول صجبت بودیم که یه خانم که بعدافهمیدم زنعموی سمیه اس(عروس خالم)اومد گفت منیژه جان دفترچه عروست کو این بچه فشارش خیلی پایینه،بیحاله یه سرببریمش اورژانس وبیایم
!خالم روبه زنعمو گفت خدامرگم بده ازصبح اینطوره!خواهرزادم دکتره اورژانس نمیخواد؛ مهرزاد خاله بیا یه نگاه بهش بنداز!
سرم وبه نشونه باشه تکون دادم وباخاله رفتم تواتاق بچه که سمیه درازکشیده بود.بافشارگیرشون فشارش وگرفتم وتواین فاصله مامان کیفم وازتوماشین آوردمعاینش کردم فشارش پایین بودضعف داشت .یه سرم وآمپول ب کمپلکش براش نوشتم دادم که براش برندبگیرند...یه چندقیقه ای همینطورکه بچه تودلم بود وقربون صدقش میرفتم،باهم حرف زدیم تاداروها رسید!خیلی بی حال بودیکمم افسردگی بعدزایمان داشت که البته همه ی خانمابعدزایمان نیازبه مراقبت ومحبت بیشتری دارند...آمپولش وآماده کردم وگفتم برگرده که براش تزریق کنم..گفت یه زمانی ازآمپول میترسیدم ولی الان که زایمان کردم دیگه روم نمیشه بگم اروم بزن...گفتم نگی هم من خودم حواسم هست نگران نباش...پدالکلی روکشیدم روپوستش واروم آمپول وفروکردم اولش یه تکون بدخورد ولی سریع تموم شدم وآمپول وکشیدم بیرون..وگفتم تموم شد برگرد..
سرم وبراش وصل کردم ولامپ وخاموش کردم واراتاق اومدیم بیرون تابخوابه...رفتم دستام وشستم وبرگشتم پیش اقوام که دیدم بله بحث ازدواجه من ،دوباره کشیده شده اون وسطمرتضی (پسرخالم ،شوهرسمیه) یکسال ازمن کوچیکتره والان بچه دارشدند من هنوز ازدواج نکردم
اینه که بحث داغ شده بود ومن وبامرتضی مقایسه میکردند..خخخ
کمی خنده های معروف پیچوندن ورفتم وبحث وعوض کردم..یهونگاه ساعت کردم دیدم ساعت ۷بعدازظهره ویه چندجایی کارعقب مونده داشتم،دیدم مامانم که تاشام نخوره پانمیشه که بریم ،کیفم وبرداشتم وخدافظی کردم ورفتم به کارام برسم ساعت ۸_۹شب بود بیرون بودم معده دردم اذیتم میکرد وهرچی خودم ومیزدم به اون ره فایده نداشت!اون پرو ترازین حرفابود...یدونه آمپول رانیتیدین توماشین داشتم(روزقبلش بخاطر معده درد گرفته بودم ولی خب لازم نشد!).جلوی یه کلینیک وایستادم...یکم باخودم یکه بدو کردم دیدم نخیرچاره ای نیست آمپوله رونزنم امشبم تاصبح اذیت میشم!
ناچارارفتم ازماشین ویه فیش تزریق ازپذیرش گرفتم ودادم به قسمت تزریقات!منشی تزریقات گفت که بفرمایین قسمت آقایون تاپرستاربفرستم!
خلاصه منم رفتم روی یکی ازتختا پشت پرده درازکشیدم!ولی پرده نبود که خخخ اینورش ومیکشیدی نصفت معلوم بود!بالاش ومیکشیدی کلا لختت ومریض کناریت میدیدخلاصه پرستاراومد ودکمه وزیپ وکمربندم وبازکردم ودراز کشیدم..یه خانم تقریبا همسن خودم بودبه چهرش نمیومد که بدبزنه!
توفازه گهی پشت به زین گهی زین به پشت بودم که خیسیه پنبه روحس کردم ویهویی چکش طور آمپول وفروکرد!
یه آی بلندگفتم وچندثانیه بعدش گفت تموم شد وسرنگ خالی روانداخت توسطل ورفت...سریع بلند شدم آماده شدم وگفتم مرسی وازونجازدم بیرون ورفتم خونه خاله شام بخورم!تقریبایکساعت بعدش معده درد دست ازسرم برداشت!مرسی مرسی واقعا که خاطرم وخوندین...
عذرمیخوام اگرطولانی شد.
انشالله که سلامت وموفق باشید
مخلصیم
یاعلی -
من برم خوشحال شدم برام دعا کنید خدا سرنوشتمو خوب رقم بزنه ی راهی پیدا کنم
-
من برم خوشحال شدم برام دعا کنید خدا سرنوشتمو خوب رقم بزنه ی راهی پیدا کنم