-
بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست -
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟
ببین عشق دیوانه من چه کردیدر ابریشم عادت آسوده بودم…
تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ننوشیده از جام چشم تو مستم…
خمار است میخانه ی من…چه کردی؟مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…
سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟جهان من از گریه ات خیس باران…
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟ -
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست”
هوشنگ ابتهاج
-
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی اي عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت ان لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
اي سیل سرشک از عقب نامه روان باش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
گو درنظر آصف جمشید مکان باش
“حافظ”
-
من مست و تو دیوانه ما را کی برد خانه
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانهدر شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانهجانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانههر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانهتو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانهای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانهاز خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانهچون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانهگفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانهنیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانهگفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانهمن بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نهدر حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانهسرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانهشمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانهمولوی