Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. کتابخانه رنگی
کنکور1405
M
سلام به همه. من بعد از یه مدت دوباره میخوام کنکور 405 رو شرکت کنم. ولی خب کسی رو پیدا نکردم که برای سال405 باشه. و دوستی پیدا نکردم تو این زمینه. هرکی هست بیاد اینجا حرف بزنیم
بحث آزاد
👣ردپا👣
اهوراا
Topic thumbnail image
بحث آزاد
تروخدا بیاین
م
دیروز اشتبا کردم سلامت نخوندم الان چیکار کنم جزوه ای میدونین یکم جمعو جور باشه کتاب اصلن خونده نمیشه خیلی زیاده
بحث آزاد
دستاورد هایِ کوچکِ من🎈
AinoorA
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه و خیلی سرحال و شاد باشین خب از عنوان تاپیک یچیزایی مشخصه که قراره در مورد چی اینجا حرف بزنیم ولی بزارین توضیحات بیشتر بدم خیلی از ما یوقتایی هست که ممکنه احساس کنیم هیچ کاری نکردیم یا هیچ کاری ازمون برنمیاد و روزمون رو تلف کردیم و.. و ذهنمون ما رو با این افکار جور واجور و عجیب غریب مورد آزار قرار بده و احساس ناتوانی رو بهمون بده در حالی که در واقعیت اینطوری نیست و ما توانا تر از اون چیزی هستیم که توی ذهنمون هست اینجا قراره از موفقیت های کوچولومون حرف بزنیم و رونمایی کنیم تا به ذهنمون ثابت کنیم بفرما آقا دیدییی ما اینیم هر شب از کار های مثبت کوچولوتون بیاین و بگین و این حس مثبت و قشنگ مفید بودن رو به خودتون بدین مثلا کنکوری ها میتونن تموم شدن یه بخش از برنامه اشون رو بگن ، از انجام دادن کار هایی مثل مرتب کردن اتاق ، از گذروندن امتحانای سخت و آب دادن به گل ها و کلی کار کوچیک و مثبت دیگه منتظرتون هستم آلایی ها موفق باشین🥹️ دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-پیراپزشکی
بحث آزاد
تنهایی حوصله ندارم بیاین با هم نهایی بخونیم
م
سلام بچها هر ساعتی هر درسیو خوندین بیاین بگین این ساعت اینقدر فلان درس رو خوندم انگیزه میگیریم
بحث آزاد
بخدا سوالات اونقد سخت نیستن ولی وقتی میشینم سر جلسه اعداد کوه میشن واسم
م
بچها وقتی میشینم به ارومی حل میکنم سوالاتو میدونم حل میکنم مشکلی ندارم سر جلسه انگار اصن من نخوندم ی جوری میشم میترسم از سوالا مخصوصا سوالاتی ک عدد دارن عددا جلو چشام بزرگ میشن بخدا خنده داره ولی جدی میگم
بحث آزاد
من ِ فارغ 401 هم باید زمین ترمیم کنم؟؟
م
...............
بحث آزاد
شاید شد...چه میدانی؟!
Hg L 0H
مدت هاست که از نشست غبار سرد و تیره به قلبم میگذرد مدت هاست منِ تاریکِ گم شده، در خودم به دنبال روزنه هایی از نور میگردد نفس هایم سخت به جانم می نشینند اشک هایی که سرازیر نمی شوند وجود مرا به ستوه آورده اند دوست دارم بایستم سرم را بالا بگیرم و تا زمانی که صدایم خفه شود فریاد بزنم بماند در پس پرده ی خاکستری غم بماند که چه می شود... شاید شد....چه میدانی؟!
بحث آزاد
بحث آزاد
JaanaJ
دوستان من تازه وارو سایت شدم میخوام بدونم چطوری باید اسمم رو تغیر بدم درست کردم ولی باز دوباره اینو زده چیکار باید کنم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.........
بحث آزاد
تمام رو به اتمام
Hg L 0H
حس خفقان، حتی نفس کشیدن هم سخت شده گلویم فشرده تر از قبل راه هوا را بسته پروازی را آغاز کردم که در سرم مقصدش بهشتی برین بود اما اکنون و در این زمان نمیدانم کجا هستم پروازم به سمت جهنم است یا بهشت؟ میشود یا نمیشود تمام وجودم را پر کرده تمام احساسات کودکی از کوچک و بزرگ به مغزم هجوم آورده و دارد تمامِ من را آرام آرام از من میگیرد نکند اینجا جای من است؟ در سرِ کودکیِ من چنین رویایی شکل گرفته بود؟ قلبم سیاه و چشمانم تار شده اند هوای پریدن دارم اما نگار لحظه به لحظه در همان جایی قرار دارم که ایستاده بودم انگار نمیشود قدم از قدم برداشت میخواهم رها باشم از افکاری که مرا خفت میکنند و تا مرز خفه شدن من را به دنبال خود میکشانند میل به رهایی آزادی ام را هم از من گرفته... شوق پریدن آرام آرام گویی دارد تبدیل به میل سقوط میشود مبادا چنین روزی برسد... مبادا....
بحث آزاد
خــــــــــودنویس
Dr-aculaD
Topic thumbnail image
بحث آزاد
به که باید دل بست؟
blossom.B
به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت , همه از کینه پر است. هیچکس نیست که فریادِ پر از مهر تو را گرم پاسخ گوید. نیست یک تن که در این راه غم آلوده ی عمر , قدمی راه محبت پوید. خط پیشانی هر جمع , خط تنهاییست. همه گلچینِ گلِ امروزند... در نگاه من و تو حسرت بی فرداییست. به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد, نقشه‌ای شیطانیست. در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد حیله‌ای پنهانیست. خنده ها می شکفد بر لبها, تا که اشکی شکفد بر سرمژگان کسی. همه بر درد کسان می نگرند, لیک دستی نبرند از پی درمان کسی. زير لب زمزمه شادی مردم برخاست, هر کجا مرد توانائي بر خاک نشست . پرچم فتح برافرازد در خاطرِ خلق, هر زمان بر رخ تو هاله زَنَد گردِ شکست. به که بايد دل بست؟ به که شايد دل بست؟ از وفا نام مبر , آن که وفا خوست کجاست؟ ریشه ی عشق فسرد... واژه ی دوست گریخت... سخن از دوست مگو...عشق کجا؟دوست کجا؟ دست گرمی که زمهر , بفشارد دستت در همه شهر مجوی. گل اگر در دل باغ , بر تو لبخند زند بنگرش , لیک مبوی ! لب گرمی که زعشق , ننشیند به لبت به همه عمر مخواه ! سخنی کز سر راز , زده در جانت چنگ به لبت نیز مگوی ! چاه هم با من و تو بيگانه است نیِ صدبند برون آيد از آن... راز تو را فاش کند, درد دل گر بسر چاه کنی خنده ها بر غمِ تو دختر مهتاب زند گر شبي از سر غم آه کني. درد اگر سینه شکافد , نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو! استخوان تو اگر آب کند آتش غم, آب شو...آه مگو ! ديده بر دوز بدين بام بلند مهر و مه را بنگر ! سکه زرد و سپيدی که به سقف فلک است سکه نيرنگ است سکه ای بهر فريب من و تست سکه صد رنگ است . ما همه کودکِ خُرديم و همين زال فلک , با چنين سکه زرد , و همين سکه سيمينِ سپيد , ميفريبد ما را . آسمان با من و ما بيگانه زن و فرزند و در و بام و هوا , بيگانه خويش , در راه نفاق... دوست , در کار فريب... آشنا , بيگانه ... شاخه ی عشق شکست... آهوی مهر گریخت... تار پیوند گسست... به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟... -مهدی سهیلی
بحث آزاد
ای که با من ، آشنایی داشتی
blossom.B
اِی که با من، آشنایی داشتی ای که در من، آفتابی کاشتی ای که در تعبیرِ بی مقدارِ خویش عشق را، چون نردبام انگاشتی ای که چون نوری به تصویرت رسید پرده ها از پرده ات برداشتی پشتِ پرده چون نبودی جز دروغ بوده ها را با دروغ انباشتی اینک از جورِ تو و جولانِ درد می گریزم از هوای آشتی کاش حیوان، در دلت جایی نداشت کاش از انسان سایه ای می داشتی -فریدون فرخزاد
بحث آزاد
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است...
blossom.B
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است اي بس غم و شادي که پس پرده نهان است گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري داني که رسيدن هنر گام زمان است تو رهرو ديرينه سرمنزل عشقي بنگر که زخون تو به هر گام نشان است آبي که برآسود زمينش بخورد زود دريا شود آن رود که پيوسته روان است باشد که يکي هم به نشاني بنشيند بس تير که در چله اين کهنه کمان است از روي تو دل کندنم آموخت زمانه اين ديده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دريغا که در اين بازي خونين بازيچه ايام دل آدميان است دل برگذر قافله لاله و گل داشت اين دشت که پامال سواران خزان است روزي که بجنبد نفس باد بهاري بيني که گل و سبزه کران تا به کران است اي کوه تو فرياد من امروز شنيدي دردي ست درين سينه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند يارب چه قدر فاصله دست و زبان است خون مي چکد از ديده در اين کنج صبوري اين صبر که من مي کنم افشردن جان است از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود گنجي ست که اندر قدم راهروان است -هوشنگ ابتهاج (سایه)
بحث آزاد
پروانه‌ی رنگین
blossom.B
*از پیله بیرون آمدن گاهی رهایی نیست در باغ هم پروانه‌ی رنگین گرفتار است این کشور آن کشور ندارد حس دلتنگی دیوار با هر طرح و نقشی باز دیوار است... -محمد‌علی جوشانی*
بحث آزاد
حواست بوده است حتما...
blossom.B
الا ای حضرت عشقم! حواست هست؟ حواست بوده است آیا؟ که این عبد گنه کارت که خود ، هیراد می‌نامد، چه غم ها سینه‌اش دارد... حواست بوده است آیا؟ که این مخلوق مهجورت از آن عهد طفولیت و تا امروزِ امروزش ذلیل و خاضع و خاشع گدایی می‌کند لطفت... حواست بوده است آیا نشسته کنج دیواری تک و تنها؛ که گشته زندگی‌اش پوچ و بی معنا! دریغ از ذره ای تغییر میان امروز و دیروز و فردا... حواست هست، می‌دانم... حواست بوده است حتما! ولیکن یک نفر اینجا، خلاف دیده‌ای بینا، ندارد دیده‌ای بینا -رضا محمدزاده
بحث آزاد
امیدوارم نشناسند مرا... پیش از این، ستاره بودم!
blossom.B
یک سالِ پیش، ستاره‌ای مُرد. هیچ کس نفهمید؛ همانطور که وقتی متولد شد، کسی نفهمیده بود. همه سرگرم خنده بودند؛ زمانی که مُرد. اما یادم نیست زمانی که متولد شد، دیگران در چه حالی بودند. در آن میان فقط من بودم که دیدم که آن همه نور، چطور درخشید و بزرگ شد.... خیلی زیبا بود؛ انگار هر شب درخشان تر می‌شد... پر قدرت می‌سوخت. برای زنده بودن، باید می‌سوخت... من بودم که پا به پای سوختن هایش، اشک ریختم... اشک هایم برای خاموش کردن بی قراری هایش کافی نبود... نتوانستم خاموش کنم درد را که در لا به لای شعله هایش، ستاره‌ام را می‌سوزاند. ستاره مُرد! این آخرین خاطره‌ایست که از او در ذهن دارم... نتوانستم تقدیرش را عوض کنم.‌‌.. سیاهچاله شد... اکنون حتی نمی‌توانم شعله‌ی شمعی در کنارش بگذارم تا او را در میان تاریکی ها ببینم. سیاهچاله ها نور را می‌گیرند... چه کسی گمان می‌کرد آن همه نور ، اکنون‌ این همه تاریک باشد؟ آن زمان که نورانی بود، کسی ندیدش... نمی‌دانم این کوردلان اکنون سیاهچاله بودنش را چگونه می‌بینند که می‌خندند... آری؛ ستاره مُرد.. همه خندیدند. امشب، به یاد آن ستاره، خواهم گریست.
بحث آزاد
خاطرات خواهر برادری
Gharibe GomnamG
خب سلام اینم از تاپیکی که قولشو داده بودم خاطرات خنده دار یا تلخ خودتونو که با خواهر برادراتون دارین بیاین بگین ترجیحا خنده دار باشه خب دعوت میکنم از @roghayeh-eftekhari @F-seif-0 @Ftm-montazeri @Ariana-Ariana @Infinitie-A @ramses-kabir @Zahra-hamrang @Fargol-Sh @مجتبی-ازاد @Yasin-sheibak @Elham650 @Mehrsa-14 @گروه-بچه-هایی-که-خواهر-یا-برادر-دارن فعلا شماهارو یادم بود که خواهر برادر دارین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
بحث آزاد
کتابخانه رنگی
_MILAD__
سلام به همه دوستان عزیز در جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی تصمیم گرفتیم تایپکی راه اندازی کنیم که شما یکم کتاب غیر درسی بخونید خب همین اول بگم همتون لایک میکنین اول بعد پست میذارین اشتباه نزنین یدفه و منفی بدید اصلا هم دستوری نبود خلاصه نمیدونم چه چیزایی میتونید بذارید : -بریده ای از کتاب ها -معرفی کتاب -گذاشتن لینک دانلود کتاب اگه صوتی و ایناست و از سایتی برداشتید نگاه کنید حتما %(#ff0000)[منبع ] بذارید با تشکر @دانش-آموزان-آلاء
بحث آزاد
کمکککک
S AlihoseiniS
سلام من امسال بعد از ده سال تغییر رشته دادم از هنر به تجربی و هیچی نمیدونم الان نمیدونم از کجا شروع کنم؟چجوری پیش برم؟چجوری برنامه ریزی کنم؟نیاز دارم یکی یا چند نفر پایه باشن با هم پیش بریم و بخونیم که اگه سوالی چیزی بود بشه پرسید🥲🥲 میشه کمکم کنین؟!
بحث آزاد

کتابخانه رنگی

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده بحث آزاد
415 دیدگاه‌ها 99 کاربران 18.4k بازدیدها 100 Watching
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Marzieh.khM آفلاین
    Marzieh.khM آفلاین
    Marzieh.kh
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Marzieh.kh انجام شده
    #281

    D1736488T16250361(web)(web)(b).jpg.jpeg

    • با خود می‌اندیشم: ای مرد بدبخت! تو نیز مانند سایر همنوعانت قلبی در سینه‌ات می‌تپد و اعصابی داری که در برابر غم‌ها و شادی‌ها حساسیت نشان می‌دهد. چرا بیهوده سعی می‌کنی عکس العمل قلب اعصابت را از شنیدن خبر این فاجعه پنهان داری؟ چرا می‌خواهی وانمود کنی که خونسردی و آرامش خود را از دست نداده‌ای؟ این کبر و غرور تو نمی‌تواند خدا را فریب دهد!

    #امیلی برونته
    #بلندی های بادگیر
    #:)

    1 پاسخ آخرین پاسخ
    5
    • د آفلاین
      د آفلاین
      دااانااا
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #282

      الان دارم کتاب
      گلدسته ها و فلک
      از جلال آل احمد رو میخونم
      شاید زرق و برق کتابهای خارجی و مثلا فاز کتابهای آلبر کامو و ارنست همینگوی و یا کافکا و این اسامی دهان پر کن دیگر رو نداشته باشه ، اما هرچه هست صاف و ساده بیان ایرانی و حال و احوالی نه چندان دور از ماست ....
      هرچه هست به دل مینشیند
      توصیف ها و خاطرات و کلمات و تیکه هایی که شاید کمتر گفته و شنیده بشه در روزگاری که کلام و زبان مردم ملقمه ایست از فرانسه و انگلیس و غیره آنهم در هم و برهم و دری بری ...
      مدرسه شده mad در زبان دانش آموز امروز و الی آخر
      و الی ماشاءالله از این کثافتهای زبانی و غیره
      خلاصه هرچه هست به دل می نشیند جلال آل احمد

      1 پاسخ آخرین پاسخ
      6
      • shiimmaS آفلاین
        shiimmaS آفلاین
        shiimma
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط shiimma انجام شده
        #283

        انسان بیش از هر چیز در جنگ و شاید در عشق خودش را نشان می‌دهد و رازش را فاش می‌کند؛

        #جنگ چهره ی زنانه ندارد/ سوتلانا آلکسیویچ

        1 پاسخ آخرین پاسخ
        5
        • shiimmaS آفلاین
          shiimmaS آفلاین
          shiimma
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #284

          Screenshot (56).png
          خودت باش ختر📖
          ریچل هالیس🖊

          1 پاسخ آخرین پاسخ
          6
          • A آفلاین
            A آفلاین
            abcc
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #285

            من پذیرفتم که هیچ چیز ندارم،حتی چیزی که شرایط را برایم مناسب‌تر کند و یا راه را هموارتر.
            وقتی با این پذیرش و آگاهی پای در مسیر گذاشتم،کم‌کم به قدرت دستانم پی بردم،به توان پاهایم و ندایی که جایی در درون من و هر روز با صدایی واضح‌تر از گذشته مرا به سمت خود می‌خواند
            کوله‌بارم آنقدر ها هم خالی نبود(:

            💚تمامِ جهان در من است
            💙 از ایمان سرورپور

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            5
            • ب آفلاین
              ب آفلاین
              به سان خورشید
              اخراج شده
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #286

              هل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بیخبرند از حقّ و چیزی از خبر حقّ شیرینتر نباشد پس آنچ دنیا را آرزو میبرند برای آنست که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشترست ازدوزخ و منافقان رادر درک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد کفر او قوی بود عمل نکرد، او را عذاب سختتر باشد تا از حقّ خبر یابد کافر را ایمان بر او نیامد کفر او ضعیف است بکمتر عذابی باخبر شود،همچنانک میزری که برو گرد باشد و قالییی که برو گرد باشد میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود اماّ قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد ازو برود، و آنچ دوزخیان میگویند افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ حاشا که طعامها و شرابها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما میتابد بر ما نیز فیض کنید، قرآن همچو عروسیست با آنک چادر را کشی او روی بتو ننماید، آنک آنرا بحث میکنی و ترا خوشی و کشفی نمیشود آنست که چادر کشیدن ترا رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را بتو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم، او قادرست بهر صورت که خواهد بنماید اماّ اگر چادر نکشی و رضای او طلبی بروی کشت او را آب دهی از دور خدمتهای او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی آنک چادر او کشی بتو روی بنماید اهل حقّ را طلبی که فَادْخُلِی فِی عِبَادِیْ وَادْخُلِیْ جَنتِّی حق تعالی بهرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا بهر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کردهاند، ره بپادشاه ازو برند حقّ تعالی هم بندهٔ را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد وهمه انبیا برای این آمدهاند که ره جز ایشان نیستند.

              فیه ما فیه_مولانا

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              4
              • ب آفلاین
                ب آفلاین
                به سان خورشید
                اخراج شده
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #287

                گذشته در گذشته خاک و آینده در حال نهفته است. امروز را دریاب فردا را بساز.....

                1 پاسخ آخرین پاسخ
                4
                • _MILAD__ آفلاین
                  _MILAD__ آفلاین
                  _MILAD_
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #288

                  هیچ میدونستین زمانی که سرشار از استرس هستیم، سرشار از انرژی حاصله از همون استرس هم هستیم؟!

                  اگه خوب دقت کرده باشین، این استرس منجر به خشم، دلواپسی، یا هر چیزی که بشه، تحرک بدن رو بالا میبره و شخص نمیتونه آروم بشینه. پا میشیم راه میریم، داد و بیداد میکنیم، و هزاران کار دیگه که این انرژی یه جوری تخلیه بشه.

                  حالا فکر کنین در همین حالت پاشیم بریم ورزش کنیم! در این صورت، این انرژی به بهترین شکل ممکن خرج میشه و بازخوردش هم سلامت بدن خودمون خواهد بود. ناگفته هم نمونه که وقتی مشغول به کاری بشیم، ذهن ما خود به خود درگیر به اون کار میشه و استرس هم کم کم، کم میشه!

                  انسان زیرک کسی هست که حتی از بدترین شرایط موجود، بهترین نتایجی که اون شرایط کشش لازمش رو داشته باشه، به دست میاره.

                  احمدرضا

                  من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  8
                  • _MILAD__ آفلاین
                    _MILAD__ آفلاین
                    _MILAD_
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                    #289

                    حس حق تعلق رو از بین ببر
                    هر روز ورزش کن
                    بیش‌تر آب بخور
                    اوّل ببخش
                    بدون انتظار گرفتن، ببخش. بی‌غرض ببخش
                    دوست بهتری باش
                    با خانواده اوقات با کیفیتی داشته باش
                    به منفی‌بافی‌ها پاسخ نده
                    بی‌دلیل و اتفاقی محبت کن
                    بیش‌تر بخواب
                    شاکر باش
                    راه های کم کردن استرس از نگاه ویرگول ...

                    من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                    ب 1 پاسخ آخرین پاسخ
                    6
                    • _MILAD__ _MILAD_

                      حس حق تعلق رو از بین ببر
                      هر روز ورزش کن
                      بیش‌تر آب بخور
                      اوّل ببخش
                      بدون انتظار گرفتن، ببخش. بی‌غرض ببخش
                      دوست بهتری باش
                      با خانواده اوقات با کیفیتی داشته باش
                      به منفی‌بافی‌ها پاسخ نده
                      بی‌دلیل و اتفاقی محبت کن
                      بیش‌تر بخواب
                      شاکر باش
                      راه های کم کردن استرس از نگاه ویرگول ...

                      ب آفلاین
                      ب آفلاین
                      به سان خورشید
                      اخراج شده
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                      #290

                      _MILAD_ و در ادامه حرف شما: به جیک جیک های در گوشی اطرافیانتون توجه نکنید....

                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                      4
                      • _MILAD__ آفلاین
                        _MILAD__ آفلاین
                        _MILAD_
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #291

                        برای اینکه بتوانیم عملکرد عالی در مقابل استرس داشته باشیم باید برای گام اول دید خودمان را نسبت به استرس تغییر دهیم تا زمانی که این واژه به گوشمان برخورد کرد احساس نا خوشایندی به ما دست ندهد.
                        بسیاری از افراد به خاطر تفکر منفی ای که دارند دچار استرس میشوند. وقتی اتفاقی رخ میدهد این ذهن ماست که به ما میگوید چگونه نسبت به آن واقعه واکنشی از خودمان نشان دهیم. متاسفانه افراد منفی نگر که مثبت فکر نمیکنند با این افکار خود باعث گرفتن استرس و افزایش بیش از حد آن میشوند.

                        افرادی که کامل گرا هستند سعی دارد تا همه کار ها را بدون عیب و نقصی انجام دهند و زمانی که خود را کمی عقب تر از این موفقیت بدون نقص ببینند، دچار استرس میشوند و اینها استرس هایی است که احساس و طرز فکر ما باعث آن میشود.
                        ....
                        چیزی که تغییر ناپذیره رو بپذیر و برای خالی کردن استرس پیاده روی چنددقیقه اب خوردن ... منفی نگر نباشید شما از اون چیزی که فکر میکنید خیلی بهترید

                        من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                        _MILAD__ 1 پاسخ آخرین پاسخ
                        7
                        • ب آفلاین
                          ب آفلاین
                          به سان خورشید
                          اخراج شده
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                          #292

                          یه تجربه خوبی که من در طول این دوسال دبیرستان داشتم این بود که تلاش فراوان میکردم تا آرام باشم. نه خیلی شاد و شنگول که هر چیز مهم و خطیر رو فراموش کنم، نه انقدر درگیر مسائل و غمگین. پتانسیل ارامش برای هر کنکوری لازمه این پیشنهاد من به کسانی است که فعلا کنکور ندارند

                          1 پاسخ آخرین پاسخ
                          6
                          • _MILAD__ _MILAD_

                            برای اینکه بتوانیم عملکرد عالی در مقابل استرس داشته باشیم باید برای گام اول دید خودمان را نسبت به استرس تغییر دهیم تا زمانی که این واژه به گوشمان برخورد کرد احساس نا خوشایندی به ما دست ندهد.
                            بسیاری از افراد به خاطر تفکر منفی ای که دارند دچار استرس میشوند. وقتی اتفاقی رخ میدهد این ذهن ماست که به ما میگوید چگونه نسبت به آن واقعه واکنشی از خودمان نشان دهیم. متاسفانه افراد منفی نگر که مثبت فکر نمیکنند با این افکار خود باعث گرفتن استرس و افزایش بیش از حد آن میشوند.

                            افرادی که کامل گرا هستند سعی دارد تا همه کار ها را بدون عیب و نقصی انجام دهند و زمانی که خود را کمی عقب تر از این موفقیت بدون نقص ببینند، دچار استرس میشوند و اینها استرس هایی است که احساس و طرز فکر ما باعث آن میشود.
                            ....
                            چیزی که تغییر ناپذیره رو بپذیر و برای خالی کردن استرس پیاده روی چنددقیقه اب خوردن ... منفی نگر نباشید شما از اون چیزی که فکر میکنید خیلی بهترید

                            _MILAD__ آفلاین
                            _MILAD__ آفلاین
                            _MILAD_
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #293

                            _MILAD_ اگه دارید با حرف دیگران زندگی میکنید بنظرم فردا یه چاه رو انتخاب کنید و برید همونجا چون اینجوری فقط راضی میشن ! هیچوقت نذارید تو زندگیتون براتون تصمیم الکی بگیرن و اینکه به خودتون ترس الک ی حداقل برای این یه موضوع ندید که فلانی فامیل منه جواب اونو چی بدم متاسفانه باید بگم که فامیلی که هر چندسال یبار فقط برای نتیجه تو زنگ میزنه کلا قصدش فضولی و دخالته و خوشبختی شما براش مهم نیست پس زندگی و آرامش خودتونو به خاطر حرف فامیل بهم نریزید ..

                            من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                            1 پاسخ آخرین پاسخ
                            7
                            • amir bahramiA آفلاین
                              amir bahramiA آفلاین
                              amir bahrami
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #294

                              یه کتاب که خیلی ازش خوشم اومد و میخواستم معرفی کنم یه کتاب هست از یه فیزیکدان-ریاضیدان که دید متفاوتی میده بهتون اگه عمیقه عمیق مطالعه اش کنین 🙂

                              https://www.sidis.net/animate.pdf

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              4
                              • sonicS آفلاین
                                sonicS آفلاین
                                sonic
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #295

                                طالع نحس
                                یه کتاب که خیلی آدم راجب اعتقادات مسیحیان یاد میگیره و خیلی هم جالبه...
                                راجب پسر شیطانه که یه خانواده بزرگش میکنن و بعد...
                                خودتون بخونیدش دیگه :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:

                                ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن:)

                                1 پاسخ آخرین پاسخ
                                5
                                • amir bahramiA آفلاین
                                  amir bahramiA آفلاین
                                  amir bahrami
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط amir bahrami انجام شده
                                  #296

                                  فعلا در حال خوندن اینا...

                                  کتاب عشق و دیگر هیچ از لیو بوسکالیا نشر کتاب های روانشناسی معیار ( صحبت از عشق و این که چگونه به دیگران عشق بورزیم)

                                  یه قسمت از کتاب رو میارم خیلی خیلی خیلییییی الان این طرز فکر رواج پیدا کرده(فصل پنجم - عشق موانع زیادی دارد):

                                  %(#c232af)[... مثلا اگر تصویری خصمانه و شیطانی از انسانی را خلق کنند عقل به او حکم میکند که در بروز دادن احساسات خود خصوصا در بروز دادن عشقش تامل کند, چون با این کار این خطر وجود دارد که لطمه بخورد. حتی اگر به برقراری ارتباط با دیگران نیاز مبرم داشته باشد,هم برایش راحت تر و ایمن تر است که تنها بنشیند تا اینکه خطر طرد شدن توسط دیگران را بوجود بیاورد. البته اولین فرضش بر این است که دیگران او را نخواهند پذیرفت. او به ندرت این واقعیت را در نظر میگیرد که در برقراری با دیگران به همان اندازه شانس خود را برای مورد قبول واقع شدن هم بالا میبرد. به نظر او ممکن نیست که افراد دیگری ان طرف تر , به همان اندازه به او نیاز داشته باشند که او به انها نیاز دارد. پس ترجیح میدهد در سکوت, تنهایی روحی و جسمی بماند و برای دفاع از خود بگوید "اگر به او نزدیک شوم و او از من رو برگرداند چه؟" هرگز نمیپرسد " اگر دستم را به سوی دیگران دراز کنم و او ان را بگیرد و متقابلا بگوید بله, بیا بنشین ,چه "]

                                  کتاب دستان شفا بخش انسان شفا بخش از خوزه سیلوا نشر کتاب های روانشناسی معیار ( صحبت از خود مراقبتی هست و روش های اون. این کتاب بیشتر برای روان درمان ها یا کسایی که به خود مراقبتی یا کمک به دیگران علاقه مند هستن مناسبه)

                                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  5
                                  • shiimmaS آفلاین
                                    shiimmaS آفلاین
                                    shiimma
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #297

                                    پدر می‌گفت از محاسن تاریکی یکی هم این است که
                                    آدمی می‌تواند در آن پنهان شود.
                                    حتی اگر لخت و عریان هم باشد وقیح نمی‌شود،
                                    زیرا که تاریکی او را می‌پوشاند،
                                    تاریکی به او امان می‌دهد،
                                    رسوایش نمی‌کند.

                                    ملکان عذاب/ ابوتراب خسروی

                                    1 پاسخ آخرین پاسخ
                                    5
                                    • _MILAD__ آفلاین
                                      _MILAD__ آفلاین
                                      _MILAD_
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #298

                                      رمان ابله از داستایوسکی
                                      دوجلد 1000 صفحه تقریبا
                                      :| بخوانید بخوانید و نمیدونم دیگه بخوانید

                                      من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                                      1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      5
                                      • _MILAD__ آفلاین
                                        _MILAD__ آفلاین
                                        _MILAD_
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #299

                                        کتاب دلواپس شادمانی تو هستم از جبران خلیل جبران هم خوبه بخونید 😕 😂

                                        من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        4
                                        • _MILAD__ آفلاین
                                          _MILAD__ آفلاین
                                          _MILAD_
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #300

                                          داستان «بکتاش و رابعه» از «الهي‌نامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دل‌آويز از او باقي مانده است.

                                          چنين قصه که دارد ياد هرگز؟
                                          چنين کاري کرا افتاد هرگز؟

                                          رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دل‌ها مي‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دل‌ها مي‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش مي‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت مي‌کرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نمي‌شد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش مي‌داشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که مي‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
                                          روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني مي‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن مي‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي‌گذشت و از ادب سر بر نمي‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکو روي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آن‌ها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌داشت؛ نگهبان گنج‌هاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقي‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گري مي‌کرد؛ گاه به چهره‌اي گلگون از مستي مي‌گساري مي‌کرد و گاه رباب مي‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر مي‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي‌گريست و دلش چون شمع مي‌گداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
                                          چنان دردي کجا درمان پذيرد که جان‌درمان هم از جانان پذيرد
                                          رابعه دايه‌اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چاره‌گري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
                                          چنان عشقش مرا بي‌خويش آورد که صد ساله غمم در پيش آورد
                                          چنين بيمار و سرگردان از آنم که مي دانم که قدرش مي‌ندانم
                                          سخن چون مي‌توان زان سرو من گفت چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
                                          باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌اي نوشت:
                                          الا اي غايب حاضر کجايي به پيش من نه اي آخر کجايي
                                          بيا و چشم و دل را ميهمان کن و گرنه تيغ گير و قصد جان کن
                                          دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو کارم
                                          ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم که من هرگز دل از جان برنگيرم
                                          اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه مي‌روم هر جا که هستم
                                          به هر انگشت در گيرم چراغي ترا مي‌جويم از هر دشت و باغي
                                          اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
                                          پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سال‌ها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها مي‌ساخت و به سوي دلبر مي‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر مي‌شد. مدت‌ها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
                                          که هان اي بي‌ادب اين چه دلبريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست
                                          که باشي تو که گيري دامن من که ترسد سايه از پيراهن من
                                          عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دل‌فروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم مي‌فرستي و ديوانه‌ام مي کني و اکنون روي مي‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي‌رانيم؟»
                                          دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌داني که آتشي که در دلم زبانه مي‌کشد و هستيم را خاکستر مي‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوي.»
                                          پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفته‌تر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
                                          روزي دختر عاشق تنها ميان چمن‌ها مي گشت و مي خواند:
                                          الا اي باد شبگيري گذر کن ز من آن ترک يغما را خبر کن
                                          بگو کز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي
                                          چون دريافت که برادرش شعرش را مي‌شنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش مي‌آورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
                                          از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
                                          حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
                                          اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
                                          چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
                                          همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
                                          چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
                                          چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
                                          اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
                                          نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
                                          که: «جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
                                          چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
                                          اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
                                          ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد» بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد

                                          چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
                                          رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
                                          حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
                                          بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
                                          روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
                                          نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است همه رويم به خون دل نگار است
                                          ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
                                          چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
                                          چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
                                          منم چون ماهيي بر تابه آخر نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
                                          نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
                                          سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
                                          به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
                                          به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
                                          بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
                                          کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
                                          مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويدان بماني
                                          چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
                                          نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه.

                                          برگرفته از کتاب «داستان‌هاي دل‌انگيز» نوشتة دکتر زهرا خانلري (کيا) ـ سال 1346
                                          حروف‌چين: فاطمه طاهري - تارنمای دیباچه

                                          من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را

                                          _MILAD__ A 3 پاسخ آخرین پاسخ
                                          5
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 13
                                          • 14
                                          • 15
                                          • 16
                                          • 17
                                          • 20
                                          • 21
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع