خــــــــــودنویس
-
ب نام خدای مهربونی ها
+امروز ی آقایی مهمون خونه ما شد
ک شاید هیچ وقت ندیده باشمش
یا اگه هم دیدم اصلا یادم نمیاد
تا منو دید پرسید
-تو مریم هستی دیگه
همون ک میخواد پزشک شه
+من:بله مریمم
-میشناسی منو؟
+ن متاسفانه
-من خواهر زاده پدربزرگتم
+بله عذرخواهی میکنم نشناختم شما رو
-فردا کنکور داری؟
+بله
-ایشاا... دیگه پزشکی قبول میشی
+ی لبخند تلخ مث همیشه
و جمله همیشگی دوسالم
توکل ب خدا:-)
بای خوش آمد گویی برمیگردم ب اتاقم
بغض لعنتی گلوم رو فشار میده
بازم زندگی برام سخت تر میشه:-(
خدایا چی شد؟
سخت تر از تنهایی
سخت تراز شکست
سخت تراز از دس دادن عزیز
اینه خودت رو گم کنی:-)
کلاس سوم ابتدایی بودم ک رفتم کنفرانس علمی
همیشه ازاون دخترای کوچولو و ریزه میزه بودم و مغرور بدون هیچ لغزش
یادم سالن پراز دانش اموز و داور بود
با اون قد کوچیک رفتم رو صحنه
ب نام خدا
من مریم شهیدپور هستم
موضوع کنفرانس علمی:تغییرات شیمایی و فیزیکی
و شروع کردم ...
حتی بدون لغرش
یادمه کلی تشویق شدم وبعدش نفر اول شدم:-)
وقتی اسمم رو واسه گرفتن اون تندیسی ک هنوز دارمش خوندم وقتی خواستم برم اینقدر قدم هام محکم بود وب خودم افتخار میکردم ک اون حالم رو امروز خریدارم
شاید همون حال اون روز باعث شد من ی آدم کمال گرا بشم
بابابزرگم همیشه بهم میگه:
مریم تو دختری اما حکم پسر خاندان منو داری
آرزو م اینه ی روز بشنوم نوه ی قباد احسانی بهترین پزشک ایرانه:-(
و اشک هایی ک سرازیر میشن
خدایا من گم شدم
فردا کنکور ومن حتی صفر هم نیستم
من-∞ هستم
من ی ادم کمال گرا هستم
یا هیچ یا همه
امروز رسیدم ب بن بست زندگیم
ب ته ته زندگیم
دیگه خسته شدم بس نشستم و تباه شدن زندگیمو تماشا کردم
الان وقتشه
من باید بشم اونی ک لایقشم
من باید رتبه تک رقمی بشم
درسه من صفر هم نیستم
اما من همه چیز رو تغییر میدم
مطمئنم...
*چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گرددمن نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
انجمن آلا منو ب خاطر بسپار
من دوباره میام
اما اینبار دیگه همه چیز فرق کرده
برمیگردم و موفقیت هامو جار میزنم
اینقدر بلند ک صدام ب گوش تمام دنیا برسه
اما با عمل:-)
#دلنوشته های ی کنکوری بااراده ومحکم
مریم شهیدپور
خدانگهدار
1398/4/13
14:30 -
یا رب،مباد چاک دلی چون چاک دلم باز...
یا رب،بده دستی،تیغ زنم،خون کنم آغاز..:)یا رب،نظری....خسته شدم...باخت ز آغاز؟
یا رب،این بنده،به بند کش،باز ز آغازیا رب،این زاغ و زغن،هر طرفم زخم زنند باز
یارب،خاکسترشان ساز،ز دَه رنگ ب پروازیارب،امسال به هر هرزه بتاختم ز آغاز
یارب، این زنجیر ز جبینم باز نما بازیارب،این زهرهلاهل،این همه غماز
از زلف و زبانم،بازنشان باز....یا رب،ب زیبایی نامت ک شعر شد آغاز
ده بار نام ببردم الها،همه از سوی نیازمیسپارم به شما،این تنِ زار،کوک کنم باز ....:)
-
یه کبریت...
یه بنزین....
یه رویا....
یه..
.
.
. -
این پست پاک شده!
-
دیشب ی بغض لعنتی گلوم رو گرفته بود
دو شب استرس و پشیمونی داغونم کرده بود
ماتو شهرستان پنج تا شهید گمنام داریم
این چند سالی ک خاک شدن اینجا من هیچ وقت نرفتم
حتی زمانی ک زندگی میکردم
وااسه کنکور اومدم شهر خودمون
دلم بد گرفته بود
همش تو ماشین ب فردای سیاهم فک میکردم
رسیدیم خونه
مامانم گفت میخوام برم قبر شهدا
+مریم میای؟
-ن مامان
+مامان فقط پیشنهاد میکنم بیا
مطمعن باش آروم میشی
اما اگه دلت میخواد
-باشه
بیخیال همیشه پاشدم و ی مانتو پوشیدم ورفتم
منی ک ظاهرم مهم بود حالا دیگه هیچی اهمیت نداشت
رسیدم
پنج تا شهید گمنام
و این شهید ک حتی نمیدونم اسمش چیه
کشیده شدم سمتش
اول ی زیارت کردم و دوباره رفتم کنارش
بی اختیار شروع کردم ب اشک ریختن
اما دل لعنتی من مگه آروم میشه
ازشانس خوب من ب جشن واسه روز دختر بود و دقیقا کنار قبرشهدا جشن
صدای اهنگ بلند شد
الان وقتش بود
شروع کردم با صدای بلند گریه کردن
باتمام وجودم گریه کردم
فقط ی جمله
کمکم کن قوی باشم
عجیب اروم شدم
دیشب ب زور خوابم برد
وهمش نگاش میکردم
شاید خودمو کنار این شهید ی جورایی پیدا کردم
بااینکه اصلا آدم مذهبی و باحجابی نیسم
قشنگ حس کردم خدا و شهیدا واسه همه ادمان
حتی ما آدم بدا:-) -
امروز زودتر از همه پاشدم و رفتم
بابام کلی بهم امید داد ومن ک میدونستم صفرم
حتی ب ذهنم خطور نمیکرد ی سوال جواب بدم
رفتم باکلی نگرانی
31سوال جواب دادم ک مطمعنم درسه
وازهمه پرسیدم
دینی ها رو سال سوم دبیرستان ک خونده بودم یادم بود
واما سوالای شیمی
چقدر آسون بود!!
5تا سوال شیمی حل کردم
هوراااا
منی ک میگفتم منفی بی نهایتم
راسش هنوز تو شوکم
تا اخرش نشستم واومدم بیرون
دیدم مامانم اومد و بغلم کرد
این دوتا گل خوشگلا هم هدیه بابایم هس
وخواهر وبرادرم ک اومده بودن وبین بقیه دنبالم بودن
چقدر حس خوب داشتم
بابام گفت مریم چطور بود
گفتم نمیدونم
گفت نتیجه تلاشت هس
نگران نباش بابا
اومدیم خونه و کلی حرف زدیم
بهم گفت مریم منم میدونم هیچ کس با سال اول یا سال دوم پزشکی قبول نمیشه(میدونم ک فقط میخواد من عقب نکشم)
مامانم گفت حداقل تا مرداد استراحت کن
بابام:ن خانم خودش بهتر میدونه خودش میخواد درس بخونه:-)
میدونم ک.قبول نمیشم
مجاز هم نمیشم
اما اصلا ناراحت نیستم
اصلا...
اینم بماند ک کلی حسرت خوردم ب هوشم
انیشتین خانواده هستم دیگه
حالا دلیل خوابام میفهمم
من فقط اعتماد ب خودم ندارم
من فقط حس کردم کنکور ی غول بزرگه
امروز ازاینکه فکرای اشتباه درمورد خانوادم کردم پشیمونم
وازاینکه اینکه کنارم هستن حال دلم خیلی خوبه
پزشکی همیشه باعث خوشبختی نمیشه
امروز با تمام وجودم فهمیدم خوشبختم:-)
+خدایاشکر بخاطر هرچی ک دادی و ندادی
شکر داره میره دلم غیرارادی سمت تو:-)
و شهیدی ک امروز آرامش قلبم رو مدیونشم:-)
پ.ن:قرار بود نیام
اما حال خوبم نذاشت
واسه این همه حمایت و خوبی خانوادم
دیگه دلم نمیاد درس نخونم
رقیب اصلی کنکوریای 99
امیدوارم ک نتیجه تلاش تون رو گرفته باشید
و ب امید موفقیت واسه همه کنکوری ها
خدانگهدار -
اولین خواب بعد از کنکور چسبید خیلییییییییییییییی خود کنکورم چسبید انگار مثل اینکه همه سوالارو از قبل دیده باشی خیلی جالب بود :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
بعده کلی صحبت راضی شدن که اون رشته که دوست دارم بخونم سخت بود متقاعد کردنشون ولی خودشون میدونستن تماما سعیم رو کردم و برام مهمه.... ولی توی دانشگاه ازادبرای پذیرش بدون کنکورش ثبت نام کردم...اولین جایی که باید برم فکر کنم تایپیک بعده کنکوره ببینم چیکار میکنم. :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: شعار عوض شد... ارشد امیر کبیر دارم میام :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: یه مدت باید نیست بشم برم یه استراحتی بکنم از کتابا دور باشم بدجور به اینا معتاد شدم بیکار که میشم میگم فقط کتاب بخونم
از عوارض کنکور
شدیدا به کتاب معتاد شدم اوایل کتاب رو میخوندم الان قبل خوندن اول یه دور کتابو باز میکنم بوش میکنم بوی سلولز :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes:
حسی که الان دارم مثل حس اون ادمیه که رفته باشه یه سیاره دیگه نمیدونم خودمم چرا اینو حسو دارم شاید به خاطر کنکور باشه که تموم شد و وضعیت فرق کرده و من هنوز بهش عادت نکردم -
وقتی میرفتی بهم گفتی نمیشه چه قدر جنگیدم که بشه ونشد
نشد نه که من تلاش نکنم نه که عقب بکشم
نشد چون... نمیدونم¡ولی میدونم ی روزی اتفاق میوفته...
تو که منو میشناسی میدونی زبونم همون چیزی رو
میگه که دلم میگه
میدونی اشکم دم مشکمه
میدونی بلد نیستم ادای ادمای خوشحال و ناراحتو دربیارمتو میدونی اما باورم نداری
من میگم ی بار دیگ میشه
من خستم درست.. نای باز کردن کتابارو ندارم حله
اما من نمیتونم عقب بکشم
بهم نگاه کن؟!
به قیمت ریزش موهام تموم شد؟
به قیمت سردردای هرشب
به قیمت بی حوصلگی ها
تو درکم کن تو بهم بگو میشه
بری دانشگاه ابیاری گیاهان دریایی بخونی و بعد بگی راحت شدم
تهش چی؟!
10سال دیگ چی
خسته نمیشی
میشی به خدا
باید تلاش کنی
نمیگم تلاش نکردی.. نه.. بهره برداری نکردی
واسش جون بکن لعنتی..گور بابای همه ی دوباره حبس شدنا
همه ی نگاها همه پچ پچ ها همه ی خستگیا
همه سرزنشا
خسته ایم میدونم
ولی ی بار دیگ بلند شو
بهت ایمان دارم فقط ی بار دیگ پاشو...نامه ای به خودم(:
-
می دونی، خسته شدم از فقط و فقط فکر کردن.
از فقط تخیل کردن و یه آینده ی شیک و درخشان توی ذهنم ساختن!
خسته شدم از بی کاری... خسته شدم از بی هدفی...
می دونم باید چی کار کنم، ولی انجامش نمیدم!
تا حالا آدم حرف بودم. نه پیش بقیه!
پیش خودم...
برای خودم ساعت ها سخنرانی می کردم که می تونی، باید فلان کار رو بکنی و...
ولی نتیجه اش کو؟؟
کجاست خوشحالی هام؟
کجا قایم شدن اون همه اتفاقت خوبی که ساخته بودم؟!
نیستن...!
همشون گیر کردن بین بُعد اینده و حال!
می دونم باید یه جوری نجاتشون بدم...
ولی این بار نه با حرف!
نه با فکر!
نه با تخیل!
این بار با عمل...
همیشه از باختن ترسیدم... از نتیجه نگرفتن...
پس همیشه پا پس کشیدم...
ولی این بار نه!
این بار می دونم از خودم چی می خوام.
برای نجات آینده و خوشحالی ها و... ام، الان فهمیدم چه کاری باید بکنم.
امیدوارم این دفعه هم مثل همیشه حرف نباشه... که اگر باشه من خدای سخنرانی برای خودمم! :))
ولی نیست.
حسش می کنم.
با تمام سختی هاش کنار میام و خودم رو هر طور شده به اون آینده ی دوست داشتنی می رسونم :)) -
بهش گفتم : بمون ..
گفت : نمیشه .. دنیا جای قشنگی برای موندن نیست ..
بهش گفتم : کنارِ من بمون ..
گفت : نمیشه ..
بهش گفتم : کنارِ من جای قشنگی برای موندن نیست ؟
چیزی نگفت :))
.
خیره شده بود بهم ..!
هیچ وقت از رنگ سبز خوشم نمیومد
اما چشماش سبز بود ..!
نمیدونم شاید آبی بود ..!
یادم نمیاد هرگز تو چشماش نگاه کرده باشم ..
نمیتونستم ..!
شما میتونستین ، تو چشمای یکی زل بزنین که دارین ازش فرار میکنین ؟
ازش فرار میکردم .. ازم فرار میکرد ..!
یادمه یه روز ، آخرِ کلاس شد :
هیچکی نبود ..
من بودم و خودش ..
رفتم ازش سوال کنم ..!
جواب داد و سریع گفت : خدافظ ..!
و رفت ..!
دیگه نیومد ..!
از اون روز به بعد کلاسا رو پیچوند و رفت ..!
.
نمیتونستم دوسِش داشته باشم .. یعنی نمیخواستم که داشته باشم ..
اما دستِ خودم نبود ..!
شما چه جوری میتونین هوایِ دلتون رو داشته باشین وقتی نمیتونین بهش بگین : نه ؟
نتونستم بهش بگم : نه ..!
.
بهش پیام دادم ..!
سوالِ درسی بود فقط ..
اما ..
ما که خوب میدونیم درس و مدرسه بهونَست :))
.
قبلنا مهربون تر بود ..!
دلِش نمیومد جواب نده .. هر چه قدر هم سرش شلوغ میشد ، بازم هوایِ من و داشت ..!
.
زمان گذشت ..
چند وقت پیش بهش پیام دادم ..
دیگه مهربون نبود ..
شایدم بودااا ، ولی با من نبود :))
پیاما رو سین میکرد اما جواب نمیداد ..! خب ، سَرش خیلی شلوغ شده بود .. دکتر شده بود برای خودِش :)) .. !
آدما وقتی دکتر میشن ، اینقدر سرد و بی رحم میشن ؟
از همون روز از دکتر شدن بدم اومد ..!
.
خجالت میکشیدم دوباره بهش پیام بدم ..
هنوز که هنوزِ خجالت میکشم ..
نه اینکه بگم آدم کم رویی باشم ها .. نه ..!
ولی ، در برابرش کم میارم ..
.
نمیدونم چرا .. همون روز که دیدمِش نرفتم دنبالش ..
دنبالِ حسمُ میگم ..
درسته که میگن : نباید دنبال حسی برین ، صبر کنین خودش میاد ..
ولی من میگم :
بعضی وقتا باید برین ..
دنبالش کنین ..
نزارین بِره ..
یه جایِ دلشُ گره بزنین به یه جایِ دلتون ..!
نزارین کور بشه ..
.
گره هایِ زندگیِ من کور شده ..
اون قـدر که ..
نه میتونم عقب ، برگردم بگم : نرو ..
.
نه میتونم برم جلو و بهش بگم : بمون ..!
.
باید صبر کنم و فقـط رفتنش و تماشا کنم ..
خیلی قشنگ باهم راه میرن ..
نه ؟
.
:)).
"ن.ت"