کافه کتاب
️ (وقتی با خوندن هرکتاب یاد آلا میوفتی)
-
سلام روز پاییزیتون بخیر
️
حالتون چطوره؟ی سری کتاب ها هستن که جلدشون ساده اس..
کم یابن..
ساده و بی آلایش ان..
سخت و محکم ان..
ی حس اصیل بودن..
اما بوی خوش ورق هاشون هوش از سر آدم میپرونه..نقطه سر خط به قلم فاطمه راستی
از اون کتاباس..که شاید جلدش شما رو جذب نکنه ولی بیست صفحه اول شما رو باخودش میکشونه(:یک قاچ
کتاب:
دیگر نه دلش میخواست به کسی کمک کند نه کسی را دوست داشنه باشد،نه بخاطر کسی یا چیزی خوشحال شود و نه برای کسی یا چیزی ناراحت.اما نمیدانست بعضی چیزها در وجود آدم است، از بعضی چیزها نمیشود فرار کرد.بعضی چیزها برای بعضی آدمها مثل تنفساند،مثل نیاز به اکسیژن که اگر نباشد میمیرند.
-
سلام احوالتون چطوره؟؟
️
پاییزمون چطوره؟
بادام تلخ..
اسمش رو که میشنوم یادم میوفته که چ حس های خوبی داره.. درسته طعمش تلخه.. اما بوش رو شنیدید؟؟
بوی بادام تلخ رو نمیشه با هیچ چیزی عوض کرد (:نسرین جان قربانی با قلم خوبش شما رو میبره داخل ی داستان به تلخی بادام و بوی خوشش
از دستش ندید
مورد علاقه خودمه به شدت️
یک قاچ
کتاب
سرما، مثل جانوری موذی درجانم میرود. هو میکشد. تاب برمیدارد. میگویم: « چرا اینجوری میکنی؟ می دونی که دیگه جون تو استخونام نمونده. سرش را بیرون میآورد و از لای دندان های پیر و چرکش میخندد: پیر شدی.» پدر گفته بود: آدم باید تا سرپاست غزل خداحافظی رو بخونه. نمی خوام رو دست کسی بمونم و فیش و فوش بشنوم. نگاهم را رو هوا زده بود: صاحبکار عالم می دونه من چی می گم بابا. سالهای آخر لجبازی میکرد. با مادر. با خودش. با ما. با همه روزگاری که بعدها، خیلی بعدها، فهمیدم دیگر نمیخواسته: دکتر واسه خودش گفته. بچه شده بود یا دلش برای بچگیهای نکردهاش تنگشده بود؟ چشمهای ریز مادر ریزتر شده بود و دور دهان پدر گشته بود، سفیدی خامه، لواش داده بود: می خوام بخورم بمیرم....»
لابه لای صبوری ها و مشکلاتش یادت افتادم
️
@MaryaM-_-sh -
سلام شبتون بخیر...
پاییزمون چطوره؟️
پاییز من دلتنگی عشقه عشقه..كتاب ناخوش احوال از اون کتابایی که باید بخونیم که حال ناخوشمون بشه خوش
️
یک قاچ کتاب
: "نتيجه ي آزمايش ها آمده؟" به محض خارج شدن اين كلمه ها از دهانش، از گفتن شان پيشمان مي شود. آندرس ميراندا دلش مي خواهد سوالش را ميان زمين و هوا بقاپد و آن را روانه ي همان جايي كند كه از آن بيرون آمده است، و بار ديگر آن را در پس سكوت نگه دارد. ولي نمي تواند، كار از كار گذشته است
مخاطبش تویی جان من....
که هم رفیقی هم یاری هم انگیزه ای هم بودنی هم همه چیزی وسط این روزگار سخت️
@تگ نمیشود!
️
️
-
سلام شبتون بخیر
️
پاییزمون چطوره(:
این همه آدم در دنیا دارن نباتی زندگی می کنند. بیدار می شوند و می خورند و می دوند و می خوابند همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟ بابا گفت جوری زندگی کن که بعد از تو آدم ها تو را یادشان بیاید.
کتابی که عاشقانه دوسش دارم بی نظیر درجه یک
قلم روان که روایت گر سه دختر با سه زندگی متفاوتاز نسیم جان مرعشی
️
️
ازدستش ندید
فوق العاده و بی نظیر️
️
️
چند قاچ کتاب
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناکِ هزارساله. هن و هنِ نفسهایم با هرگام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید…
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی.
از خوبای متن
نمیدانم این “چیزی شدن” را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. اینهمه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
لابه لای صفحات و آدم ها...
Flight
@Mobham
️
-
سلام روز پاییزیتون بخیر
️
حالتون چطوره؟ی سری کتاب ها هستن که جلدشون ساده اس..
کم یابن..
ساده و بی آلایش ان..
سخت و محکم ان..
ی حس اصیل بودن..
اما بوی خوش ورق هاشون هوش از سر آدم میپرونه..نقطه سر خط به قلم فاطمه راستی
از اون کتاباس..که شاید جلدش شما رو جذب نکنه ولی بیست صفحه اول شما رو باخودش میکشونه(:یک قاچ
کتاب:
دیگر نه دلش میخواست به کسی کمک کند نه کسی را دوست داشنه باشد،نه بخاطر کسی یا چیزی خوشحال شود و نه برای کسی یا چیزی ناراحت.اما نمیدانست بعضی چیزها در وجود آدم است، از بعضی چیزها نمیشود فرار کرد.بعضی چیزها برای بعضی آدمها مثل تنفساند،مثل نیاز به اکسیژن که اگر نباشد میمیرند.
این پست پاک شده! -
سلام احوالتون چطوره؟
همه چی خوب پیش میره؟؟
️
️
پاییزمون که دلگیر نیس خدای نکرده؟؟ناتور(ناطور)دشت از اون دسته کالباس که به درد روزای بی حوصلگی و دلگیره
روایت گر سه روز زندگی نوجوان شونزده ساله ای هست که با روانکاوش میگذره تا از کریسمس پارسال براش حرف بزنه که به طور مزخرفی گذشته!!جزوه صد رمان برتر مجله گاردین با رتبه 72 هست
از اون دسته کتابای که من میگم قبل از مرگ باید بخونیم
️
یک قاچ کتاب
اگه واقعا میخوای قضیه رو بشنوی، لابد اولچیزی که میخوای بدونی اینه که کجا دنیا اومدهم و بچگیِ گَندَم چهجوری بوده و پدرمادرم قبلِ دنیا اومدنم چیکار میکردهن و از اینجور مزخرفاتِ دیوید کاپرفیلدی؛ ولی من اصلا حالوحوصلهی تعریف کردنِ اینچیزا رو ندارم. اولا که این حرفا کِسِلم میکنه، ثانیا هم اگه یه چیزِ به کُل خصوصی از پدرمادرم تعریف کنم جفتشون خونرَوِشِ دوقبضه میگیرن. هردودشون سرِ این چیزا حسابی حساسن، مخصوصا پدرم. هردوشون آدمای خوبیان – منظوری ندارم – ولی عینِ چی حساسن. تازه، اصلا قرار نیست کلّ سرگذشتِ نکبتیم یا یه همچهچیزی رو برات تعریف کنم. فقط قصهی اتفاقای گُهی رو واسهت تعریف میکنم که دوروبَرِ کریسمسِ پارسال، قبلِ اینکه حسابی پیرم درآد، سرم اومد و مجبور شدم بیان اینجا بیخیال طی کنم.
لابه لای صفحات و آدم ها(:
_MILAD_ -
سلام شبتون بخیر پاییز چطوره
️
این بار کتاب برتر نيويورک تایمز و برگزيده سوئد رو براتون اوردم
اصولا فردریک بکمن از اون دسته نویسنده هایی که زبان گفتارش انقد روون و سادس که میتونه مارو یاد بابابزرگهایی بندازه که برای نوه هاشون خاطره میگنکتابی که خسته کننده نیس و روون و سرشار از فراز و نشیبه
از اون کتابا که هم کوتاهن و هم بلند
چندقاچ کتاب
اولین دفعه که برای شام بیرون رفتند و اوه اعتراف کرد که درباره سربازی بهش دروغ گفته، سونیا گفت: «می گن بهترین مردها از نقص هایشان زاده می شوند و اگر اشتباهی نمی کردند، بهترین نمی شدند.»
دنیایی شده که آدم را دور می اندازند قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود
معلوم است که سفر با اتوبوس ایده زنش بود. اوه اصلا نمی فهمید این کار چه فایده ای دارد. اگر مجبور بودند به جایی سفر کنند، می توانستند حداقل با ساب بروند، ولی سونیا اصرارش بر این بود که سفر با اتوبوس «رومانتیک» است و اوه در این میان به این موضوع پی برده بود که این «رومانتیک» ظاهرا خیلی مهم است.
لابه لای صفحات(:
-
شبتون بخیر
️
کتابی که ذهن شما رو به چالش میکشه
️
زیبا مقتدر با کلمات محکم و دایره لغات خوب
داستانی با ریتم تند و پرسشگر️
یک قاچ
کتاب
- آن روزی که حوا سیب را از درخت چید، چیزی به اسم گناه متولد نشد، بلکه فضیلتی پرشکوه به اسم نافرمانی زاده شد.
کشیش تو را متعلق به خدا، دوستم تو را متعلق به مادر و دیگران تو را دارایی کشور میپندارند
برای ذهن های تحلیل گر(:
@reza-a
-
شبتون بخیر
️
️
️
ملت عشق رو کمتر کسی نخونده
و آوازه الیف شافاک رو با ملت عشق میشنویم️
رمانی فلسفی، عاشقانه و عرفانی در مورد مولانا و شمس است که مفهومی بسیار عمیق و ماندگار دارد. خواندن این رمان بیتردید به همهی ما کمک میکند که به خودمان، به دیگران و جهانی که از هر سو ما را محاصره کرده، عمیقتر نگاه کنیم و زیباتر و بهتر از قبل زندگی کنیم.
یک قاچ
کتاب
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تاکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
لابه لای زیبایی متن ها
️
فاطمه ـ بوشهر -
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
درباره کتاب بادبادک بازاین رمان وجه های گوناگون زندگی را نشان می دهد، از فرهنگ یک ملت می گوید، از تناقض های افکاری بین افراد می گوید، از رسومات می گوید و…
ولی مغز اصلی و نخ ارتباطی داستان، ماجرای بین دو دوست یعنی امیر و حسن است.
امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند و از یک پستان شیر خورده اند.
امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار می کرد.
حسن نمونه یک انسان پاک و بی غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا می کرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفا دار.
یک قاچ کتاب
بابا گفت: “فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.” اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
@fatemeh_banoo اعتراف میکنم این تنها تایپکی بود ک واقعا خوشحالم میکنه و دوسش دارم مررسی ازت -
ظهر پاایییزی تون بخیر
️
اصولا جوجو مویز طرفدار خانوم هاس!
فیمینیست نیست اما همیشه کمال زن بودن رو نشون میده️
کتاب یک به علاوه یک کمال زن بودن رو بهمون نشون میده️
یک قاچ کتاب
جس گاهی با خودش خیالپردازی می کرد که اگر مجبور نبود همیشه سر کار باشد، چگونه مادری می شد. برای بچه ها کیک درست می کرد و می گذاشت کاسه را بلیسند. بیشتر لبخند می زد. روی کاناپه می نشست و با آن ها حرف می زد. وقتی بچه ها سر میز آشپزخانه نشسته بودند و تکالیف مدرسه انجام می دادند، کنارشان می ایستاد، به اشکالاتشان جواب می داد و کمکشان می کرد تا بالاترین نمره ی ممکن را بگیرند
جس یاد حرف نیکی افتاد که چند هفته پیش گفته بود. «آدم فقط یک بار زندگی می کند.» یادش آمد که به نیکی جواب داده بود این حرف فقط توجیهی است که ابلهان به زبان می آورند تا هر کاری که دوست دارند بکنند، بدون اینکه به عواقبش فکر کنند.
از دستش ندید
️
ازت ممنونم بابت پست قشنگت
️
انرژی خوبی بود برای شروع روزم
هدیه من به تو️
لابه لای صفحات و آدم ها...
oooooooo -
اومدیم با ی کتاب دیگه به زیبایی و قلم فردریک بکمن
️
نمیدونم آقای ٱوه را یادتون هست یا نه؟؟ولی خانم بریت ی داستان خیلی خیلی قشنگه از پیرزنی که درسته پیره درسته همه اونو سرسخت و محکم میبنن اما...!
این کتاب بهمون یاد میده هر جوری که خواستیم ادما رو نبینیم(:
دیگه از قلم آقای بکمن هم که تعریف نکنمیک قاچ کتاب
بورگ مکانی است که خیابانی از یک طرفش می آید و از طرف دیگرش می رود. خیلی وقت است که آنجا کار پیدا نمی شود. تنها چیزی که هنوز در آن تعطیل نشده پیتزافروشی و فوتبال است. بریت ماری پیتزا دوست ندارد و هیچ چیز هم از فوتبال سرش نمی شوددیوید و پرنیلا که بچه بودند، کنت همیشه بهشان می گفت که آدم نمی تواند این بازی را با بریت ماری انجام دهد، چون «این بازی را بلد نیست.» اما این حرف درست نبود. بریت ماری بازی سنگ کاغذ قیچی را خیلی هم خوب بلد است، فقط از نظرش گرفتن سنگ با کاغذ بهداشتی نیست. قیچی که دیگر حرفش را نزن! خدا می داند آن دست ها قبلا با چه چیزهایی تماس داشته اند.
لابه لای صفحات و آدم ها
️
marylb -
سلام حالتون چطوره؟؟
روزهای مهرماه مون چطور پیش میرن️
به نظرتون
این شانس است یا سرنوشت که انسان ها را گرد هم می آورد؟هوم خب راستش این کتاب خیلی خوب بهش توضیح میده
ی داستان مهیج آرام دریایی و خیلی چیزای دیگه️
که ی فیلم هم از روش به همون اندازه جذاب ساخته شدهبه نظرم ارزش خوندن داره تا باقلم یک نویسنده جامائیکایی آشنا بشید
یک قاچ کتاب
اخراج چارلی باعث تعجب پدر و مادرم و تمام دوستانشان و کل اجتماع خاله زنک گرهای منطقه فلاشینگ نیویورک شد. حالا چارلی از بهترین دانشگاه اخراج شده بود و تمام تابستان سگرمه های مادرم درهم بود؛ اخراجی که نه کاملا باورش کرد و نه حتی توانست درکش کند!
- چرا این قدر نمره هات بد هستن؟ اخراجت کردن؟! چرا این کار رو کردن؟ چرا نگهت نداشتن تا بیشتر درس بخونی؟!
پدرم می گوید: «اخراجش نکردن. لازم بوده از اونجا بیاد بیرون. اینکه اسمش اخراج نیست.» چارلی با غرولند می گوید: «موقتیه... فقط دو ترمه.»
تحت تأثیر این سیل وحشتنا تعجب و خجالت و نومیدی پدر و مادرم، حتی من هم تقریبا برای چارلی ناراحت هستم؛ البته تقریبا.لابه لای صفحات و آدم ها
️
marzyeh78 -
با آگاتا کریستی عصر حاضر خانم روث ور آشنا بشید
️
زنی درکابین 10 رو یادتونه؟
این بار بازی دروغ میترکونهخوندن ی کتاب هیجانی رو از دست ندید
️
یک قاچ کتاب
قانون اول: دروغ بگو؛ قانون دوم: حرفت را دوتا نکن؛ و قانون سوم: گیر نیفت.
اگر شما هم می توانید این سه قانون را به درستی رعایت کنید، در بازی دروغ موفق خواهید شد در غیر این صورت…هیجان و...
️
mriaw -
صبحتون بخیر
️
کتاب امروزکتاب دوست داشتنی و جالبیه
دلم میخاد بخش اصلی ماجرا رو براتون دست نخورده نگه دارم
اما اگر نگم فکر نکنم ترقیببه خوندنش پیدا کنیداز روی این کتاب فیلمی با همین اسم ساخته شده که جذابه
کتاب از نگاه ی پسر بچه پنج ساله روایت میشه
که کل دنیاش توی ی اتاق همراه مادرشه
اما برای مادر که دنیای بیرون رو هم دیده
این اتاق فقط ی زندانه که هفت ساله توش گیر کرده️
یک قاچ کتاب
امروز پنج سالم شد. دیشب که میرفتم تو کمد بخوابم چهار سالم بود، ولی وقتی توی تاریکی، تو رختخواب بیدار شدم، پنج سالم شده بود، اجی مجی لاترجی. قبلش سه سالم بود، بعد دو، بعد یک، بعد صفر. «من منفی ساله هم بودم؟»
ماما خودش رو کش و قوس میده و میگه: «ها؟»
«اون بالا تو بهشت. یعنی منفی یه ساله، منفی دو ساله، منفی سه ساله بودم؟»
«نه، تا نیای این پایین شمارهها شروع نمیشن.»
«از تو پنجره سقفی میدیدم که همیشه ناراحت بودی. تا وقتی که بالاخره اومدم تو دلت.»
«راست میگی.» ماما روی تخت دراز میشه تا لامپ رو روشن کنه. آقا لامپه یهو همه چی رو روشن میکنه. درست همین موقع من چشمام رو میبندم، بعد لای یکیشون رو باز میکنم، بعدم هر دو رو.
ماما بهم میگه: «آنقدر نشستم و گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونه بود، همین جور دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
من ازش میپرسم: «چند ثانیه مثلا؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه، دقیقا چند ثانیه؟»
ماما میگه: «شمارش از دستم در رفته.»لابه لای صفحات و آدم ها
️
بهاره -
ظهر پاییزیتون بخیر
️
امروز ی کتاب روانگرا رومیخام بهتون معرفی کنم که احتمالا خیلی ها تون باهاش آشنایی دارید
️
وقتی نیچه گریست
در پشت جلد کتاب اومده که :
وقتی نیچه گریست آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در وین خردگرای سدهی نوزدهم و در آستانهی تولد دانش روانکاوی. فردریش نیچه بزرگترین فیلسوف اروپا، یوزف برویر از پایهگذاران روانکاوی و دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید، همه اجزایی هستند که در ساختار رمان در هم تنیده میشوند تا حماسهی فراموش نشدنی رابطهی خیالی میان بیماری خارقالعاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند.
یک قاچ
کتاب :
ررسی بالینی برویر، دقیق و منظم بود. پس از شنیدن کلماتی که بیمار برای توصیف بیماریاش به کار میبرد، به شکلی اصولی به بررسی هر علامت میپرداخت: این که علامت چطور آغاز شده، با گذشت زمان چه تغییری کرده و به اقدامات درمانی چه پاسخهایی داده است. مرحلهی سوم کارش، بررسی کارکرد دستگاههای مختلف بدن بود که از سر، آغاز و به پا ختم میشد. (رمان وقتی نیچه گریست – صفحه ۹۵)
لابه لای آدم ها و صفحات..
Zrex -
چی میشه اگر فراموشی بگیریم؟
و هرروز این فراموشی بزرگتر بشه!؟
این کتاب بهمون میگهقلم فردیک بکمن رو با دو کتاب دیگ بهتون معرفی کردم
ولی این بار همه چی آرام تر و دلپذیر تره️
چند قاچ کتاب
نوآ میگوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجه اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میدم پیر باشم تا آدمبزرگ. همه آدمبزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.»همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی.»
بابابزرگ چشمهایش را میبندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانیتری بنویسم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
«نوشتم: همراهی و بستنی.»لابه لای صفحات و آدم ها
️
sonic -
رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید
نویسنده های روس همیشه ی فضای مه آلود رو داخل داستانشو دارن
ی ابر از فضا سازی تیره️
زیبایی داستان کوتاه و جالب!
مجموعه داستان با چند داستان جالب و عجیب️
یک قاچ کتاب
اشک ریختن من برای عمو میشا تازه شروع شده است، وقتی برایم مثل روز روشن شده که واقعا دیگر هیچ وقت او را نخواهم دید. این واژه درست در لحظه ای به عریان ترین شکل در برابر ما پدیدار می شود که حکایت دارد به پایان نزدیک می شود، ولی ما می خواهیم ادامه اش را بشنویم. هرچند خیلی خوب می دانیم، حکایت های واقعی چه قدر بی رحمانه قطع می شوند.
لابه لای صفحات و آدم
-
خطای ستارگان بخت ما
کتابی که فیلم شد و از اون کتابای جذابه
️
قلم نویسنده رو به شدت دوس دارمنسخه صوتیش رو بیشتر
️
️
خوندن این داستان که نماد قدرت و عشق و ضعف هست رو از دست ندید
️
️
یک قاچ
کتاب
آخر زمستان هفده سالگیام، مامانم به این نتیجه رسید که افسرده شدهام، شاید برای اینکه خیلی کم از خانه بیرون میرفتم، بیشتر وقتم را توی تختخواب میگذراندم، یک کتاب را هزار بار میخواندم، میلی به غذا نداشتم و بقیه وقتم را هم به مرگ فکر میکردم..
آگوستوس را کشیدم کنار و از خجالت به کفشهایم زل زدم بعد همه شروع کردند به دست زدن. همه آدمهایی که آنجا بودند همه آن آدم بزرگها باهم شروع کردند به دست زدن. یکی شان با لهجه اروپایی بلند گفت: «برآوو!» آگوستوس لبخند زد و تعظیم کرد. من هم با لبخند، کمی خم شدم و این باعث شد دوباره دست بزنند..لابه لای صفحات و آدم ها
️
Acola ی خودمون️
_____ -
باید اعتراف کنم که شیفته رمان پلیسی هستم
بی نهایت دوسش دارم این سبک رو چون میتونه از هیاهوی دنیا دورم کنه
️
و این کتاب از اون کتاب های دلهره آوره که نمیتونید زمینش بزارید
داستان روند عالی داره مدام دنبالش هستید و مدام چیزی ته دلتون شما رو به هیجان میندازه
آدرنالین و دلهره️
مطمعنم وقتی کتاب رو ببندید ی لبخند عمیق گنده میزنیدیک قاچ کتاب
سرم را به شیشه قطار چسباندم. خانه ها را نگاه می کنم؛ مانند دنبال کردن صحنه های فیلم با دقت آن ها را ورانداز می کنم. به چیزهایی دقت دارم که دیگران دقت نمی کنند. فکر نمی کنم صاحبان این خانه ها هم از این زاویه، که من به جزییات خانه ها دقت دارم، تا حالا نگاه کرده باشند. دوبار در روز از این مسیر رد می شوم و هر چیز را چند بار تماشا می کنم.
مرگ با قطار مرگ خیلی بدی است. نمی دانم هر دو سه روز یک بار چند نفر بر اثر برخورد با قطار می میرند. نمی دانم چند نفرشان به طور اتفاقی مرده اند و چند نفر قصد خودکشی داشته اند.
اما باید کاری بکنم. تمام برنامه هایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بی مصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی می کنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمی توانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمی دانم دیگران چطور این کار را می کنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سر کار تا بیاد و تو را دوست داشته باشد.
خلأ؛ خوب آن را می فهمم. باور دارم که هیچ چیز برای درمان آن به تو کمک نمی کند. از جلسات مشاوره درمانی دریافتم که خلأ ها و کمبود هایی در زندگی ات وجود دارد که همیشگی است. باید با آن ها کنار بیایی. مثل ریشه درخت که با سنگ بتونی اطرافش کنار می آید. تو هم با این خلأ ها کنار می آیی، شکل می گیری.
خواب خوبی ندارم. نه چون نوشیدنی می نوشم، بلکه برای کابوس های شبانه ام. خواب می بینم در جایی گیر افتاده ام. می دانم یکی از راه می رسد. راه فراری هست. آن را پیش از این دیدم، اما راهم را نمی توانم پیدا کنم. وقتی او به من می رسد، نمی توانم فریاد بزنم. سعی می کنم. نفسم بند آمده، اما هیچ صدایی نیست. همچون آدمی که دارد می میرد و برای زندگی دس و پا می زند.لابه لای صفحات وآدم ها
️
️
Brilliant