کافه کتاب
️ (وقتی با خوندن هرکتاب یاد آلا میوفتی)
-
سلام شبتون بخیر پاییز چطوره
️
این بار کتاب برتر نيويورک تایمز و برگزيده سوئد رو براتون اوردم
اصولا فردریک بکمن از اون دسته نویسنده هایی که زبان گفتارش انقد روون و سادس که میتونه مارو یاد بابابزرگهایی بندازه که برای نوه هاشون خاطره میگنکتابی که خسته کننده نیس و روون و سرشار از فراز و نشیبه
از اون کتابا که هم کوتاهن و هم بلند
چندقاچ کتاب
اولین دفعه که برای شام بیرون رفتند و اوه اعتراف کرد که درباره سربازی بهش دروغ گفته، سونیا گفت: «می گن بهترین مردها از نقص هایشان زاده می شوند و اگر اشتباهی نمی کردند، بهترین نمی شدند.»
دنیایی شده که آدم را دور می اندازند قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود
معلوم است که سفر با اتوبوس ایده زنش بود. اوه اصلا نمی فهمید این کار چه فایده ای دارد. اگر مجبور بودند به جایی سفر کنند، می توانستند حداقل با ساب بروند، ولی سونیا اصرارش بر این بود که سفر با اتوبوس «رومانتیک» است و اوه در این میان به این موضوع پی برده بود که این «رومانتیک» ظاهرا خیلی مهم است.
لابه لای صفحات(:
-
شبتون بخیر
️
کتابی که ذهن شما رو به چالش میکشه
️
زیبا مقتدر با کلمات محکم و دایره لغات خوب
داستانی با ریتم تند و پرسشگر️
یک قاچ
کتاب
- آن روزی که حوا سیب را از درخت چید، چیزی به اسم گناه متولد نشد، بلکه فضیلتی پرشکوه به اسم نافرمانی زاده شد.
کشیش تو را متعلق به خدا، دوستم تو را متعلق به مادر و دیگران تو را دارایی کشور میپندارند
برای ذهن های تحلیل گر(:
@reza-a
-
شبتون بخیر
️
️
️
ملت عشق رو کمتر کسی نخونده
و آوازه الیف شافاک رو با ملت عشق میشنویم️
رمانی فلسفی، عاشقانه و عرفانی در مورد مولانا و شمس است که مفهومی بسیار عمیق و ماندگار دارد. خواندن این رمان بیتردید به همهی ما کمک میکند که به خودمان، به دیگران و جهانی که از هر سو ما را محاصره کرده، عمیقتر نگاه کنیم و زیباتر و بهتر از قبل زندگی کنیم.
یک قاچ
کتاب
اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تاکید میکنند که این اثرِ جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمهاش «بشنو!» است. یعنی میگویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با «بشنو» شروع میکند؟ راستی، خاموشی را میشود شنید؟
لابه لای زیبایی متن ها
️
فاطمه ـ بوشهر -
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه
درباره کتاب بادبادک بازاین رمان وجه های گوناگون زندگی را نشان می دهد، از فرهنگ یک ملت می گوید، از تناقض های افکاری بین افراد می گوید، از رسومات می گوید و…
ولی مغز اصلی و نخ ارتباطی داستان، ماجرای بین دو دوست یعنی امیر و حسن است.
امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شده اند و از یک پستان شیر خورده اند.
امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار می کرد.
حسن نمونه یک انسان پاک و بی غش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا می کرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفا دار.
یک قاچ کتاب
بابا گفت: “فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.” اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد،سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
@fatemeh_banoo اعتراف میکنم این تنها تایپکی بود ک واقعا خوشحالم میکنه و دوسش دارم مررسی ازت -
ظهر پاایییزی تون بخیر
️
اصولا جوجو مویز طرفدار خانوم هاس!
فیمینیست نیست اما همیشه کمال زن بودن رو نشون میده️
کتاب یک به علاوه یک کمال زن بودن رو بهمون نشون میده️
یک قاچ کتاب
جس گاهی با خودش خیالپردازی می کرد که اگر مجبور نبود همیشه سر کار باشد، چگونه مادری می شد. برای بچه ها کیک درست می کرد و می گذاشت کاسه را بلیسند. بیشتر لبخند می زد. روی کاناپه می نشست و با آن ها حرف می زد. وقتی بچه ها سر میز آشپزخانه نشسته بودند و تکالیف مدرسه انجام می دادند، کنارشان می ایستاد، به اشکالاتشان جواب می داد و کمکشان می کرد تا بالاترین نمره ی ممکن را بگیرند
جس یاد حرف نیکی افتاد که چند هفته پیش گفته بود. «آدم فقط یک بار زندگی می کند.» یادش آمد که به نیکی جواب داده بود این حرف فقط توجیهی است که ابلهان به زبان می آورند تا هر کاری که دوست دارند بکنند، بدون اینکه به عواقبش فکر کنند.
از دستش ندید
️
ازت ممنونم بابت پست قشنگت
️
انرژی خوبی بود برای شروع روزم
هدیه من به تو️
لابه لای صفحات و آدم ها...
oooooooo -
اومدیم با ی کتاب دیگه به زیبایی و قلم فردریک بکمن
️
نمیدونم آقای ٱوه را یادتون هست یا نه؟؟ولی خانم بریت ی داستان خیلی خیلی قشنگه از پیرزنی که درسته پیره درسته همه اونو سرسخت و محکم میبنن اما...!
این کتاب بهمون یاد میده هر جوری که خواستیم ادما رو نبینیم(:
دیگه از قلم آقای بکمن هم که تعریف نکنمیک قاچ کتاب
بورگ مکانی است که خیابانی از یک طرفش می آید و از طرف دیگرش می رود. خیلی وقت است که آنجا کار پیدا نمی شود. تنها چیزی که هنوز در آن تعطیل نشده پیتزافروشی و فوتبال است. بریت ماری پیتزا دوست ندارد و هیچ چیز هم از فوتبال سرش نمی شوددیوید و پرنیلا که بچه بودند، کنت همیشه بهشان می گفت که آدم نمی تواند این بازی را با بریت ماری انجام دهد، چون «این بازی را بلد نیست.» اما این حرف درست نبود. بریت ماری بازی سنگ کاغذ قیچی را خیلی هم خوب بلد است، فقط از نظرش گرفتن سنگ با کاغذ بهداشتی نیست. قیچی که دیگر حرفش را نزن! خدا می داند آن دست ها قبلا با چه چیزهایی تماس داشته اند.
لابه لای صفحات و آدم ها
️
marylb -
سلام حالتون چطوره؟؟
روزهای مهرماه مون چطور پیش میرن️
به نظرتون
این شانس است یا سرنوشت که انسان ها را گرد هم می آورد؟هوم خب راستش این کتاب خیلی خوب بهش توضیح میده
ی داستان مهیج آرام دریایی و خیلی چیزای دیگه️
که ی فیلم هم از روش به همون اندازه جذاب ساخته شدهبه نظرم ارزش خوندن داره تا باقلم یک نویسنده جامائیکایی آشنا بشید
یک قاچ کتاب
اخراج چارلی باعث تعجب پدر و مادرم و تمام دوستانشان و کل اجتماع خاله زنک گرهای منطقه فلاشینگ نیویورک شد. حالا چارلی از بهترین دانشگاه اخراج شده بود و تمام تابستان سگرمه های مادرم درهم بود؛ اخراجی که نه کاملا باورش کرد و نه حتی توانست درکش کند!
- چرا این قدر نمره هات بد هستن؟ اخراجت کردن؟! چرا این کار رو کردن؟ چرا نگهت نداشتن تا بیشتر درس بخونی؟!
پدرم می گوید: «اخراجش نکردن. لازم بوده از اونجا بیاد بیرون. اینکه اسمش اخراج نیست.» چارلی با غرولند می گوید: «موقتیه... فقط دو ترمه.»
تحت تأثیر این سیل وحشتنا تعجب و خجالت و نومیدی پدر و مادرم، حتی من هم تقریبا برای چارلی ناراحت هستم؛ البته تقریبا.لابه لای صفحات و آدم ها
️
marzyeh78 -
با آگاتا کریستی عصر حاضر خانم روث ور آشنا بشید
️
زنی درکابین 10 رو یادتونه؟
این بار بازی دروغ میترکونهخوندن ی کتاب هیجانی رو از دست ندید
️
یک قاچ کتاب
قانون اول: دروغ بگو؛ قانون دوم: حرفت را دوتا نکن؛ و قانون سوم: گیر نیفت.
اگر شما هم می توانید این سه قانون را به درستی رعایت کنید، در بازی دروغ موفق خواهید شد در غیر این صورت…هیجان و...
️
mriaw -
صبحتون بخیر
️
کتاب امروزکتاب دوست داشتنی و جالبیه
دلم میخاد بخش اصلی ماجرا رو براتون دست نخورده نگه دارم
اما اگر نگم فکر نکنم ترقیببه خوندنش پیدا کنیداز روی این کتاب فیلمی با همین اسم ساخته شده که جذابه
کتاب از نگاه ی پسر بچه پنج ساله روایت میشه
که کل دنیاش توی ی اتاق همراه مادرشه
اما برای مادر که دنیای بیرون رو هم دیده
این اتاق فقط ی زندانه که هفت ساله توش گیر کرده️
یک قاچ کتاب
امروز پنج سالم شد. دیشب که میرفتم تو کمد بخوابم چهار سالم بود، ولی وقتی توی تاریکی، تو رختخواب بیدار شدم، پنج سالم شده بود، اجی مجی لاترجی. قبلش سه سالم بود، بعد دو، بعد یک، بعد صفر. «من منفی ساله هم بودم؟»
ماما خودش رو کش و قوس میده و میگه: «ها؟»
«اون بالا تو بهشت. یعنی منفی یه ساله، منفی دو ساله، منفی سه ساله بودم؟»
«نه، تا نیای این پایین شمارهها شروع نمیشن.»
«از تو پنجره سقفی میدیدم که همیشه ناراحت بودی. تا وقتی که بالاخره اومدم تو دلت.»
«راست میگی.» ماما روی تخت دراز میشه تا لامپ رو روشن کنه. آقا لامپه یهو همه چی رو روشن میکنه. درست همین موقع من چشمام رو میبندم، بعد لای یکیشون رو باز میکنم، بعدم هر دو رو.
ماما بهم میگه: «آنقدر نشستم و گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونه بود، همین جور دراز کشیده بودم و ثانیهها رو میشمردم.»
من ازش میپرسم: «چند ثانیه مثلا؟»
«میلیونها و میلیونها.»
«نه، دقیقا چند ثانیه؟»
ماما میگه: «شمارش از دستم در رفته.»لابه لای صفحات و آدم ها
️
بهاره -
ظهر پاییزیتون بخیر
️
امروز ی کتاب روانگرا رومیخام بهتون معرفی کنم که احتمالا خیلی ها تون باهاش آشنایی دارید
️
وقتی نیچه گریست
در پشت جلد کتاب اومده که :
وقتی نیچه گریست آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در وین خردگرای سدهی نوزدهم و در آستانهی تولد دانش روانکاوی. فردریش نیچه بزرگترین فیلسوف اروپا، یوزف برویر از پایهگذاران روانکاوی و دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید، همه اجزایی هستند که در ساختار رمان در هم تنیده میشوند تا حماسهی فراموش نشدنی رابطهی خیالی میان بیماری خارقالعاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند.
یک قاچ
کتاب :
ررسی بالینی برویر، دقیق و منظم بود. پس از شنیدن کلماتی که بیمار برای توصیف بیماریاش به کار میبرد، به شکلی اصولی به بررسی هر علامت میپرداخت: این که علامت چطور آغاز شده، با گذشت زمان چه تغییری کرده و به اقدامات درمانی چه پاسخهایی داده است. مرحلهی سوم کارش، بررسی کارکرد دستگاههای مختلف بدن بود که از سر، آغاز و به پا ختم میشد. (رمان وقتی نیچه گریست – صفحه ۹۵)
لابه لای آدم ها و صفحات..
Zrex -
چی میشه اگر فراموشی بگیریم؟
و هرروز این فراموشی بزرگتر بشه!؟
این کتاب بهمون میگهقلم فردیک بکمن رو با دو کتاب دیگ بهتون معرفی کردم
ولی این بار همه چی آرام تر و دلپذیر تره️
چند قاچ کتاب
نوآ میگوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان درباره اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجه اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم.»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میدم پیر باشم تا آدمبزرگ. همه آدمبزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.»همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی.»
بابابزرگ چشمهایش را میبندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانیتری بنویسم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
«نوشتم: همراهی و بستنی.»لابه لای صفحات و آدم ها
️
sonic -
رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید
نویسنده های روس همیشه ی فضای مه آلود رو داخل داستانشو دارن
ی ابر از فضا سازی تیره️
زیبایی داستان کوتاه و جالب!
مجموعه داستان با چند داستان جالب و عجیب️
یک قاچ کتاب
اشک ریختن من برای عمو میشا تازه شروع شده است، وقتی برایم مثل روز روشن شده که واقعا دیگر هیچ وقت او را نخواهم دید. این واژه درست در لحظه ای به عریان ترین شکل در برابر ما پدیدار می شود که حکایت دارد به پایان نزدیک می شود، ولی ما می خواهیم ادامه اش را بشنویم. هرچند خیلی خوب می دانیم، حکایت های واقعی چه قدر بی رحمانه قطع می شوند.
لابه لای صفحات و آدم
-
خطای ستارگان بخت ما
کتابی که فیلم شد و از اون کتابای جذابه
️
قلم نویسنده رو به شدت دوس دارمنسخه صوتیش رو بیشتر
️
️
خوندن این داستان که نماد قدرت و عشق و ضعف هست رو از دست ندید
️
️
یک قاچ
کتاب
آخر زمستان هفده سالگیام، مامانم به این نتیجه رسید که افسرده شدهام، شاید برای اینکه خیلی کم از خانه بیرون میرفتم، بیشتر وقتم را توی تختخواب میگذراندم، یک کتاب را هزار بار میخواندم، میلی به غذا نداشتم و بقیه وقتم را هم به مرگ فکر میکردم..
آگوستوس را کشیدم کنار و از خجالت به کفشهایم زل زدم بعد همه شروع کردند به دست زدن. همه آدمهایی که آنجا بودند همه آن آدم بزرگها باهم شروع کردند به دست زدن. یکی شان با لهجه اروپایی بلند گفت: «برآوو!» آگوستوس لبخند زد و تعظیم کرد. من هم با لبخند، کمی خم شدم و این باعث شد دوباره دست بزنند..لابه لای صفحات و آدم ها
️
Acola ی خودمون️
_____ -
باید اعتراف کنم که شیفته رمان پلیسی هستم
بی نهایت دوسش دارم این سبک رو چون میتونه از هیاهوی دنیا دورم کنه
️
و این کتاب از اون کتاب های دلهره آوره که نمیتونید زمینش بزارید
داستان روند عالی داره مدام دنبالش هستید و مدام چیزی ته دلتون شما رو به هیجان میندازه
آدرنالین و دلهره️
مطمعنم وقتی کتاب رو ببندید ی لبخند عمیق گنده میزنیدیک قاچ کتاب
سرم را به شیشه قطار چسباندم. خانه ها را نگاه می کنم؛ مانند دنبال کردن صحنه های فیلم با دقت آن ها را ورانداز می کنم. به چیزهایی دقت دارم که دیگران دقت نمی کنند. فکر نمی کنم صاحبان این خانه ها هم از این زاویه، که من به جزییات خانه ها دقت دارم، تا حالا نگاه کرده باشند. دوبار در روز از این مسیر رد می شوم و هر چیز را چند بار تماشا می کنم.
مرگ با قطار مرگ خیلی بدی است. نمی دانم هر دو سه روز یک بار چند نفر بر اثر برخورد با قطار می میرند. نمی دانم چند نفرشان به طور اتفاقی مرده اند و چند نفر قصد خودکشی داشته اند.
اما باید کاری بکنم. تمام برنامه هایی که داشتم. کلاس عکاسی، کلاس آشپزی، همه چیز بلاتکلیف شد. خیلی بی مصرفم. به جای اینکه در حالت واقعی زندگی کنم، فقط نقش آدم زنده را بازی می کنم. باید چیزی پیدا کنم که خیلی دوست دارم. این شرایط را نمی توانم ادامه بدهم. فقط همسر بودن را دوست ندارم. نمی دانم دیگران چطور این کار را می کنند. هیچی ندارد جز انتظار. انتظار برای بازگشت مردی از سر کار تا بیاد و تو را دوست داشته باشد.
خلأ؛ خوب آن را می فهمم. باور دارم که هیچ چیز برای درمان آن به تو کمک نمی کند. از جلسات مشاوره درمانی دریافتم که خلأ ها و کمبود هایی در زندگی ات وجود دارد که همیشگی است. باید با آن ها کنار بیایی. مثل ریشه درخت که با سنگ بتونی اطرافش کنار می آید. تو هم با این خلأ ها کنار می آیی، شکل می گیری.
خواب خوبی ندارم. نه چون نوشیدنی می نوشم، بلکه برای کابوس های شبانه ام. خواب می بینم در جایی گیر افتاده ام. می دانم یکی از راه می رسد. راه فراری هست. آن را پیش از این دیدم، اما راهم را نمی توانم پیدا کنم. وقتی او به من می رسد، نمی توانم فریاد بزنم. سعی می کنم. نفسم بند آمده، اما هیچ صدایی نیست. همچون آدمی که دارد می میرد و برای زندگی دس و پا می زند.لابه لای صفحات وآدم ها
️
️
Brilliant -
سلام شبتون بخیر
️
کتاب ناقوس ها به صدا درمی آیند رمانی است درباره امام علی علیه السلام .این رمان از کلیسایی آغاز می شود که مردی تاجیک برای فروش کتابی که پیدا کرده به نزد کشیش کلیسا می رود. این کشیش عاشق کتاب های خطی و قدیمی است.با دیدن این کتاب به ارزش تاریخی آن پی می برد اما پس از خواندن کتاب به ارزش حقیقی کتاب یعنی همان شخصیت امام علی بن ابیطالب علیه السلام پی می برد و با آشنا می گردد.
بخش های کتاب به ترتیب با عنوان یکم تا یازدهم از یکدیگر تفکیک شده است.
پیشنهاد میشه
️
یک قاچ کتاب
**کشیش روی صندلی لهستانی نشست و گفت:« از سر و وضع این خانه پیداست که تنها زندگی می کنی. هرچند اگر زنی هم داشتی, حاضر نبود با تو در اینجا زندگی کند!»
جرج خندید و گفت :« آفرین پدر درست زدی به خال! چون زنم ماه هاست که ترکم کرده رفته خانه اقوامش. می گفت:« کتاب ها هووی او هستند; بنابراین مرا با همسرانم در این حرمسرا تنها گذاشت و رفت.»
بعد انگشت دستهایش را در هم گره زد و گفت:« از این حرف ها بگذریم...چند روز پیش که از مسکو زنگ زدی و گفتی یک کتاب قدیمی پیدا کرده ای کنجکاو بودم آن را ببینم. به خصوص که گفتی موضوعش درباره علی است. حالا حرف بزن که از چای و پذیرایی هم خبری نیست.»کشیش چشم از کتاب ها برداشت و گفت:من اگر در بیروت کلیسایی داشتم,چند نفر از مومنان را می فرستادم به منزلت تا برای رضای خدا, دستی به سر و گوش همسرانت بکشند و تعداد زیادی از آنها را دور بریزند.»
جورج گفت:« حضرت ایوانف , همان امام علی که تو برای صحبت درباره اش پیش من آمده ای در سخنانی به ما می گوید:چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد, ناسپاس ها را از خود دور سازید, این کتاب ها نعمت های پروردگارند پدر.»
کشیش گفت:« چه جمله زیبایی بود این کلام علی ... و چه قدر هم شبیه یکی از جملات عیسی مسیح است.»
جرج گفـ:« کلام همه پیامبران و عدالت خواهان جهان شبیه کلام امام علی است. برای همین است که نام کتابم را گذاشته ام: امام علی صدای عدالت انسان.»
کشیش گفت:« برای همین امروز پیش تو هستم,تا درباره علی بیشتر بدانم.»
جرج گفت:« برای شناخت علی باید به وجدان خودت مراجعه کنی پدر و تعصب مسیحیت را از خود دور کنی. علی را با هیچ کس قیاس نکنی جز با خودش.»کشیش به چشم های جرج خیره شد و پرسید:« اول به من بگویید چگونه با علی آشنا شده اید و چه شد که درباره او کتاب ها نوشتید؟ در حالیکه شما یک مسیحی هستید؟»
( کتاب ناقوس ها به صدا درمی آیند/ صفحه 73 و 74 )**
لابه لای آدم ها و صفحات
️
rose77 -
بلندی های بادگیر
این رمان درباره عشقی است قدرتمندتر از مرگ، و شور و سودایی خارقالعاده، بیهمتا و مرموز که گذشت زمان از جاذبهاش نمیکاهد. کتاب بلندی های بادگیر اثری است ناآرام به قلم نابغهای آرام که شارلوت برونته دربارهاش گفته است: «نیرومندتر از مردان، سادهتر از کودکان، بیهمتا در میان همتایان.»
️
یک قاچ کتاب،
اما چیزی که من دلم میخواست تاب خوردن از یک درخت سبز بود که برگهایش خش خش کنند، باد غرب بوزد و ابرهای سفیدِ سفید به سرعت از بالای سر ما رد بشوند. تازه، نه فقط چکاوکها، بلکه باسترک ها و توکاهای سیاه و سِهره های سینه سرخ و فاختهها هم از چهار طرف نغمه سرایی کنند. بوته زار از دوردست پیدا باشد، با فرو رفتگیهای سایه دار و خنک، اما نزدیک ما موجهای بلند علفزار که در نسیم تاب بخورند، همین طور جنگل و صدای آب، و کل دنیا بیدار و سرشار از شادی.
لابه لای صفحات و آدم ها
️
@zedtwo -
شاید در برخورد اول داستانهای «جولای» را زنانه بدانیم ولی با گذشت زمان و خواندن چند داستان دیگر، در مییابیم که داستانها، داستان آدمهای تنهاست. تنهاییهایی را تعریف و توصیف میکند که جنسیت ندارد؛ به همان اندازه که مردانه است، زنانه است.
️
️
️
️
️
️
یک قاچ کتاب
نها هم دائم دیدگاههایشان را با هم منطبق میکردند. تا رشد ماجرا به چشمشان نیاید. آنها همدیگر را به اندازهای که برنامهریزی کرده بودند دوست نداشتند، و بدون هیچ حرفی همدیگر را از این دوست داشتن معاف میکردند. اتاقهای خالی زیادی در خانهشان بود که فکر میکردند عشق آنها را پر خواهد کرد، اما در واقع مجبور شده بودند با کمک هم این اتاقها را با اثاثیه مدرن دهه پنجاهی پر کنند. هرمان میلر، جورج نلسن، چارلز و ری ایمز. آنها دیگر هیچوقت تنها نبودند و همیشه دور و برشان شلوغ بود.
لابه لای صفحات و آدم ها
️
-
هاروکی موراکامی رو کمتر کسی نمیشناسه
️
یکی دیگ از کتابای خوبش این کتاب هست️
از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم؟
یک قاچ کتاب
یک بار که در اتاق هتلی در پاریس دراز کشیده بودم و روزنامه هرالد تریبون را میخواندم گزارشی ویژه درباره ماراتن نظرم را جلب کرد. با چند دونده معروف ماراتن مصاحبه کرده بودند و از آنان پرسیده بودند که در طول مسابقه، چه مانترا، ورد یا عبارت خاصی به آنها انگیزه میدهد تا کار را دنبال کنند. به خود گفتم: چه پرسش جالبی! آن همه افکار متفاوت که در طول مسافت ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متری ماراتن به ذهن دوندگان خطور میکرد حیرتزدهام کرد. آن حرفها نشان میداد که یک مسابقه ماراتن چه مایه خسته کننده و فرساینده است. هر کس که مانترایی نداشت تا زیر لب زمزمه کند بی شک از پا درمیآمد.
لابه لای صفحات وآدم ها
moein -
اخ اخ که من چ دوست بی معرفتی امَ
️
هرچند که یاسمین خلیلی فرد از اون نویسنده هاس که نیاز نداره اصلا من بخوام معرفیش کنم
️
خوش قلم خلاق مهربون و پر از ایده های خوب️
منتقد درجه یک️
با ی داستان عالی و روان
️
یک قاچ کتاب
«چمدان را از زیر دستگاه رد کرد. مرد باربر کمکش کرد دوباره بگذاردش روی چرخ دستی. توی جیبش دنبال پول ایرانی گشت. یک هزارتومانی ته جیب پالتو پیدا شد. گذاشتش کف دست باربر. مرد ناراضی نگاهش کرد؛ فقط همین؟! شرمنده شد. تا خواست توضیح بدهد پول ایرانی ندارد، مرد سر تکان داد و رفت. قلبش تندتند می زد. پانزده سال پیش، از فرودگاه مهرآباد رفته بود پاریس. فرودگاه جدید برایش آشنا نبود. وقتی می رفت، همه چیز فرق داشت. دکتر فرامرزی گفته بود می آید دنبالش. دور و برش را نگاه کرد. با آن که فرامرزی کاملاتغییر کرده بود و جاافتاده شده بود، راحت او را پشت شیشه ها پیدا کرد. برایش دست تکان داد. دکتر او را دید و لبخند زد. فکر کرد چه قدر پیر شده و لابد فرامرزی هم درباره ی او همان نظر را داشت. چرخ دستی را هُل داد. از کنار آدم هایی که با دسته های گل منتظر مسافران شان بودند رد شد. فرامرزی کمی عقب تر ایستاده بود. کیوان با احتیاط رفت جلو. دکتر متوجهش شد. همدیگر را در آغوش گرفتند. دکتر بعد از سلام و احوال پرسی براندازش کرد و با همان شوخ طبعی همیشگی گفت “بزنم به تخته مثل این که آب وهوای فرنگ بهت ساخته. هیچ عوض نشده ای.” کیوان فکر کرد تعارف می کند. آهسته گفت “نه دکترجان، پیر شدیم رفت.” فرامرزی اشاره کرد به آسانسور “پس من چه بگویم؟” کیوان لبخند زد “شما؟! فقط موهای تان سفید شده.” فرامرزی از صراحت او جا نخورد.»
لابه لای صفحات و آدم ها
️
-
سلام صبح پاییزتون بخیر
️
️
️
دلم نمیاد که بهتون روزی ی کتاب رو معرفی نکنم!!
چون اینجوری حال خودم هم بهتر میشه
️
امروز در مورد ی کتاب خیلی جالب دیگه از فردریک بکمن نويسنده آقای ٱوه و خانم بریت ماری
با شما همراه هستیم️
مادر بزرگ سلام رساند و گفت متاسف است
رمان جذاب دیگری است از نویسنده ای خلاق، شوخ طبع و نکته سنج. داستان زندگی و مرگ و داستان یکی از مهم ترین حقوق انسان: حق متفاوت بودن.
یک قاچ کتاب
مامان بزرگ می گوید السا نباید به حرف این احمق ها توجه کند، چون آدم های بزرگ همیشه با بقیه فرق دارند: ابرقهرمان ها را ببین. اگر نیروهای مافوق طبیعی چیزهای عادی و روزمره ای بودند، همه مردم به آن ها دسترسی داشتند
فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند
لابه لای آدم ها و صفحات
️