خــــــــــودنویس
-
بهار زیباییست و روز آفتابی و خوبی،به بیرون شهر میروند.....در مسیر هرکس در دنیای خود است:)
بچه ها شیشه را پایین زدند،آرام بدون آنکه پدر مادر بفهمند،دستشان را به بیرون میبرند!آخر میگویند خطر است، قدغن کرده اند!
عبور این باد بهاری از بین انگشتان و لمس کف دست آنها،برخورد ارام این باد به صورت،و نوازش موهای لخت پسرها توسط آن،دیدن دشت سبز پر از لاله،و موسیقی ارام ماشین،صحنه ی باورنکردنی را در ذهن انها در حال حک کردن است...
اما با صدایی نیمه کاره میماند...«همینجا خوب است،مسافرین محترم ایستگاه تفریح و لذت،تا دقایق دیگر میتوانید پیاده شوید
»
پدر خانواده!او اغلب شوخ طبع است...بعد از کمی از پیموندن جاده ی خاکی و توقف ماشین
هریک به کاری مشغول میشوند،
«بابا،بابا جعبه رو بزن،زودباش،بابااااااااااا،عههه»
بچه ها با بی قراری منتظر باز شدن جعبه ی ماشین اند که توپ خود را بردارند و به گوشه ای بروند،و خنده ها و نشاط خود را روی زمین های دشت بکارند و به یادگار بگذارند،چ کسی میداند،شاید زندگی آنها روزی انقدر جدی شود که دیگر هیچوقت نتوانند چنین بی مهابا،وقتی روی سبزه های شبنم دار دشت، به زمین بخوردند،یک دل سیر بخندند...
پدر به دنبال جمع کردن چوب میرود،صدایش میزد،کسیکه او را بیشتر و متفاوت تر از هرکس دوست دارد،:
«کجا میری،مگه زغال نیاوردی؟!»
او که نگرانی را در چشمان همسرش می بیند،لبخندی میزند و میگوید:
«نترس حاجیما را آفتی یارای نزدیکی نیست،تا یار در این نزدیکیست ,اوووف چی سرودم،کیف کردی مگه نه
»
او عاشق شعر نیز هست....
همسر او در حالیکه خنده ای توام با اخم دارد میگوید:«صدبار گفتم این تیکه کلام حاجی رو حذف کن بدم میاد عه،درضمن گفتم ک زغال داریم!»«چشم حاجی
پس از این به بعد حاج خانوم میگم
خب چیکار کنم اینم مثل طبع شعرم از پدرم ارث رسیده...درمورد زغال هم اینکه
نه خب،روی چوب خوشمزه تره....»همه مشغول اند،مادر حصیر را روی دشت میندازد و مشغول به سیخ کشیدن گوشت میشود!دشت بازیست!بوی کباب،گرسنه ای را مجبور به فحش به دنیا نمی کند!
اخرین نفر نیز از ماشین خارج میشود!مردی آرام...
به آرامی از بقیه جدا و بر روی تکه سنگی مینشیند،خیره به رودخانه....
رودخانه ای خروشان و پرتلاطم.
اما مرد در دریایِ افکارِ ساکت و آرام خود غرق است،
به همه چیز فکر میکند!حتی به آن مرغ!حتما در ذهن میگوید
«که شاید قسمت آن بوده است،ده ها کیلومتر دور از تولدش،سرش را ببرند،گوشتش را تیکه تیکه کنند،به سیخ بکشند،کباب کنند و زیر دندان له کنند»
و باز هم غرق تر...
نمیداند چنددقیقه گذشت اما،ناگهان صدایی، هول و هراسان و از سر عجله، افکارش را پراکنده میکند؛
«پدر بزرگ،پدربزرگ،اینجا هنوز نشستی؟»
اما مگر از ادم غرق شده صدایی هم بلند میشود؟
«مادر گفت،بگم ک ناهار حاضر شده بیا»
و پسر درحالیکه توپ را زیر بغل خود گرفته بود،دوان دوان دور میشود!
او با این جمله فهمید که ساعتی در این یک ثانیه گذشت.
صدای از دور شنیده شد؛
«بهش گفتم مامان»
پیرمرد را یارای لبخند بر لب نیست در دل ارام لبخندی میزند و به خود میگوید؛
«گویی فقط رسالتِ«گفتن»داشت...»
او به بلند شدن از تکه سنگ دل نمیداد!اخر این سنگ،سنگی بود که همیشه وقتی در جوانی در رودخانه شنا میکرد،لباس هایش را روی آن میگذاشت،چند دقیقه ای آفتاب میگرفت و به پدرش میخندید که سردش میبود! یاد خاطراتش می افتد،صدای پدرش در گوشش بود،انگار همین ثانیه ،همین یک متر کناتر بود ک پدرش به سمت ماشین از سرما میدوید میگفت:
«علی سردت نیست تو که اینطوری روی این سنگ نشستی»باز صدایی مزاحم مانع ادامه یاداوری خاطراتش میشود:
«پدرررر،پدرررر!!»
عروس اوست،اما همسرش مانع میشود!بگذار چند دقیقه زیرافتاب بماند،احتمالا سردش است....کلمه ی «سردش است» باز او را غرق در خاطرات خود میکند و به زندگی خود و گذشته ی خود....
اینکه نهایتا چندسال دیگر بیشتر زنده نیست در حالیکه به هیچ کدام از رویاهای خود نرسید!
همیشه فکر میکرد فردایی برای جبران هست تا اینکه خود را در این لحظه یافت،پیر و ناتوان تا حدی که یک لبخند برای او به سختی ده ساعت کوهنوردی دوران جوانی است،
اگ میشد به گذشته برگشت دیگر هیچوقت خیلی کاار ها را انجام نمیداد
ارام بع جای رودخانه به انتهای دشت نگاه میکند وسال به سال به عقب برمیگردد که رویای خود را در چه سنی کُشت؟برای چع و برای که دست کشید؟
سال به سال....
به این ثانیه،شاید به زمانی که برای نوشتن این پست صرف کرد نیز فکر میکند...اتمام داستان!
زندگی شوخی نداره،این سرنوشت ممکنه واسه هرکدوممون رخ بده!
!اگ از اون لحظه ب این لحظه فک کنی هر ناممکنی رو ممکن میکنی،نذار حسرت واسه پیری ت بمونه،و توی70سالگیت این داستانو بیفته یادت!درحالکیه ی نمونه ش رو عملی کردی... -
امروز حالم خوب نبود
ظهر مامانو بردم دکتر سه ساعتم پرید
اونقدر خسته بودم که وقتی برگشتم خونه گرفتم خوابیدم
بدون اینکه آلارم گوشی رو روشن کنم
جوری خوابم برده بود انگار که قد هزار سال بیخوابی کشیده بودم
چشامو باز کردم
از کنار پرده مشخص بود که هوا کاملا تاریکه
سرم....
سرم داشت میترکید
نشستم.
دستامو گذاشتم رو چشام تا اشکی که توش حلقه زده بود نریزه
نه این حال داغون قابل کنترل نبود
تامیتونستم صدای گریمو تو سینه ام حبس کردم و گریه کردم
نفسی که حبس شده بود بی هوا اومد بیرون
صدای پاهای مامان از پله ها میومد
که به خاطر کمر دردش آروم آروم به اتاقم نزدیک و نزدیکتر میشد
نباید میفهمید ناراحتم
چشامو زود با آستینام پاک کردم
اومد تو اتاق...
بیدار شدی؟
نشست کنارم...
زل زد تو چشام... چند روزه چشات قرمزه ها همه اش.
نکنه چشات ضعیف شده؟
نمیدونستم اگه حرف بزنم میتونم خودمو کنترل کنم یا نه.... بغضمو قورت دادم
نمیدونم مامان فک نکنم
تو خوبی مامان؟
نمیدونم، الان یه ماهه که تورو هم اسیر این دکتر اون دکتر کردم
این همه کارهای خونه... این چه آتیشی بود امسال افتاد به جونم
یه ماهه خسته ات کردم، وقتتو گرفتم
لبخند زدم، مامان چی داری میگی؟؟؟
تو واسم از هر چیزی مهم تری... انگار که عذاب وجدان مامان هم دست کمی از عذاب های من نداشت.
دستشو بوسیدم... باشه مامان جبران میکنم... تلاشمو بیشتر میکنم...
از الان به بعد مهمتره.
تو نگران نباش.... تو خوب شو... یکمم واسم دعا کن... امسال تمومش میکنم
مامان من امسال قبولم
تو فکر اینارو نکن
بغلم کرد
بغلش کردم
تو دلم گفتم
خدایا کمکم کن
کمکم کن....پ. ن: الان مهر ماهه، به شرط اینکه از لحظه هامون نهایت استفاده رو بکنیم
ولش کن این چی میگه اون چی میگه
ولش کن صفر مطلقی یا هرچی
تو از همین فردا میتونی فرداهاتو تغییر بدی
به شرط اینکه چشاتو رو همه چی ببندی و بی دغدغه تلاش کنی
خودم الان در اوج ناراحتی و ناامیدی ام
ولی اومدم امید بدم
تا بازتابش حال منم خوب کنه#تا وقتی که خدا هست...
امید هم هست من ننوشتم ولی قشنگ بود دقیقاً حس و حال من بود تو این روزا -
عطر نارنج آمدعشق در جانم ریخت
ماه هم عاشق شد
با زمینش آمیخت
(خدایا شکرت
)
-
| 0 پست
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده ی جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که
عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است
بخشیدمخودم
-
-بیا دیدی اومدیم دریا
دیگ هی نگی من دلم دریا میخواد.. دلم شمال میخواد ها..
چه قدر تو قشنگی اخه
چه قدر دلربایی اخه..
چی بگم جز این که بی نهایت دوست دارم دریا جانم -
اولين كنكورم سال ود،مدت ها بود كه تنبلي ميكردم و تمام درسامو ديقه نود ميخوندم،شباي امتحان تا صب بيدار ميموندمو خودمو ب امتحان ميرسوندم،هزارتا عهد و پيمانو ميبستم و برنامه ميريختم كه از فلان تاريخ ديگه شروع ميكنم ب درس خوندن،اما هميشه همون آشو همون كاسه،معدل سوم دبيرستانم تقريبا خوب بود و شده بودم١٩/٣٧،ولي سال چهارم ديگ اين مدل درس خوندن جواب ندادو افت شديد معدل پيدا كردم،رتبه كنكورمم چنگي ب دل نميزد،به هيچكس رتبه كنكور واقعيمو نگفتم،تمام وجودم فرياد ميزد ك اين جايي ك هستي درست نيست ب خودت بيا،تصميم گرفتم بدون انتخاب رشته پشت كنكور بمونم،موقع تصميم سراسر شور و هيجان بودم ولي ب محض اينكه زمان عمل رسيد دوباره شونه خالي كردم،شايد واسه خيليا غيرقابل باور باشه كه بگم داستان كنكور من اينجا تموم نشد و اين چرخه معيوب هرسال تكرار شد تا الان ك داوطلب شركت در كنكور نوونهم،اينكه اين سالا چ اشتباهاتي كردم و چي ب من گذشت بماند،كه اگر بخوام بنويسم ي كتاب ميشه،اين كه چند بار دلم ترك برداشتو و روحم مچاله شدو تو خودم شكستم بماند،اينكه ب خاطر شرايط روحيم اضطرابو افسردگي اومد سراغم و باعث شد لبخند روي لبام تصنعي بشه بماند،الان ميخوام بگم اينبار اومدم ك تمام معادلات رو بهم بريزم اومدم بگم من همونيم ك تو نوجووني وقتي ميخواستم كاريو بكنم تا انجامش نميدادم اروم نميگرفتم،من همون ادمم درسته گردو خاك نشسته روم اما اومدم تا يه دستي ب سر روي دلم بكشم و گردوخاكشو بتكونم و دوباره خودم بشم،اومدم بيخيال اتفاقاي گذشته و استرس اينده و اينكه چندروز مونده و قراره چي بشه فقط برم جلو،هرصبح ب خودم بگم تمام هدف تو فقط يك چيزه:همين امروزو عالي باش
خدايا تو ميدوني دلم پر ميكشه واسه كلمه دكتر كنار اسمم،تمام نتيجه رو ب خودت ميسپرم بهترينشو برام بساز،ك اگ تو بسازي خيلي قشنگتره
منم قول ميدم از امروز كه اين پيجو زدم تا خود كنكور بي بهونه و بي حاشيه فقط درس بخونم و هركاري از دستم برمياد انجام بدم،من زورم تا همينجا ميرسه،بقيش با تو.
تو اين پيج قراره روزانه هاي كنكوري من ثبت بشه،تا امروز درس خوندنم تعريفي نداشته و راضي نبودم ازش،اما از امروز ب بعد همه چيز قراره فرق بكنه،من ٩دي ٩٨ قدم در مسير روياهام ميذارم،الهي ب اميد -
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم- از جمله سرگرمی هام قبل کنکور
- از جمله سرگرمی هام قبل کنکور
-
این پست پاک شده!
-
یادش بخیر چقدر براش زحمت کشیدم
پ.ن : با آبرنگ -
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺼـــــــﺪ ﺭﺳﯿــــــــﺪ ...
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺑﺎ ﺷﺘــــــﺎﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔــــﻞ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺟــــــﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ...
ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ !
ﺭﻫـــﮕﺬﺭ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...
ﺍﯾﻨﺠـــــــﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿــــﺴﺖ !!
-
پدرم میگوید : مادربزرگت از دوران جوانی روی موهایش حساس بود روزی پنج بار شانه شان میکرد و از قدیم الایام هم دو گوش میبافت ،
موهای پُری داشت و مانند چشم هایش از موهایش مراقبت میکرد هنوز هم همینطور است...
وقتی شانه شان میزد و میریختند ، پریشان و ناراحت میشد و سریع میبافتشان
وقتی موهایش شروع به سپید شدن کرد حنا گذاشت تا سپیدیِ موهایش نمایان نشود
چند روز است مادر بزرگم بدحال است
امروز شکرالله کمی بهتر بود
سر جایش نشست و شانه ی سبز رنگِ کوچکش را از جیبِ کناریِ کیفش در اورد و بافتِ موهایش راباز کرد و شروع کرد به شانه زدنشان
از دور نگاهش میکردم
پیشِ خودم گفتم ، نگاه کن ، همین که اندکی حالش بهتر شد شروع کرد به شانه زدن موهایش
داشتم میدیدم که دستانش توانِ نگه داشتنِ شانه را ندارند
جلو رفتم ، گفتم : اجازه میدهی برایت شانه شان کنم؟!؟
شانه را دستم داد و شروع کردم با ملایمت موهای نارجی اش را شانه زدن
از او پرسیدم آخرین بار کِی حنا زدی؟
کمی فکر کرد و گفت : خیلی سال پیش شاید بیست سال پیش
بیست سال پیش حنا زده است اما هنوز هم موهایش آن رنگِ نارنجیِ پاییزی را دارد.
شانه زدنِ موهایش که تمام شد پرسیدم : ببافمشان؟؟
جواب داد : بباف مادر بباف
بافتم و با آن کِش های ریزِ مشکی ام پایینِ موهایش را بستم
وقتی تمام شد خوشنودی از چهره اش تماماً مشخص بود
لبخندی نثارم کرد و گفت:
« اگه خودم شونه کرده بودم ، همه ی موهامو میکَندَم.»
روسری اش را برداشت که سرش کند ، برایش گره زدم و گفتم : « چقدر خوشگل شدی »
لبخند تمسخر آمیزی به رویم زد و با طعنه گفت :« آررره، خیییلی»
مادربزرگم هنوز هم زیباست ، چون قلبِ زیبایی دارد️
-
آدما وقتی بزرگ میشن ، که یاد بگیرن تنها زندگی کنن..