خــــــــــودنویس
-
این پست پاک شده!
-
-
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۸، ۱۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط رُزِعــآبیـ انجام شده
| 0 پست
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده
مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی
که به پرونده ی جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق
که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است
خسته مثل پدری که پسر معتادش
غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سرباز عروس
پسرش پیش زنش بر سر او داد زده
خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم
دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است
مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه
که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که
عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود
خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید
غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید
در پی معجزه ای راهی مشهد شده است
بخشیدمخودم
-
-
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۸، ۲۲:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شـــب بـود
آســمون مســت کرد
گفت : خورشـــیدمو می خوام..! -
نوشتهشده در ۷ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اولين كنكورم سال ود،مدت ها بود كه تنبلي ميكردم و تمام درسامو ديقه نود ميخوندم،شباي امتحان تا صب بيدار ميموندمو خودمو ب امتحان ميرسوندم،هزارتا عهد و پيمانو ميبستم و برنامه ميريختم كه از فلان تاريخ ديگه شروع ميكنم ب درس خوندن،اما هميشه همون آشو همون كاسه،معدل سوم دبيرستانم تقريبا خوب بود و شده بودم١٩/٣٧،ولي سال چهارم ديگ اين مدل درس خوندن جواب ندادو افت شديد معدل پيدا كردم،رتبه كنكورمم چنگي ب دل نميزد،به هيچكس رتبه كنكور واقعيمو نگفتم،تمام وجودم فرياد ميزد ك اين جايي ك هستي درست نيست ب خودت بيا،تصميم گرفتم بدون انتخاب رشته پشت كنكور بمونم،موقع تصميم سراسر شور و هيجان بودم ولي ب محض اينكه زمان عمل رسيد دوباره شونه خالي كردم،شايد واسه خيليا غيرقابل باور باشه كه بگم داستان كنكور من اينجا تموم نشد و اين چرخه معيوب هرسال تكرار شد تا الان ك داوطلب شركت در كنكور نوونهم،اينكه اين سالا چ اشتباهاتي كردم و چي ب من گذشت بماند،كه اگر بخوام بنويسم ي كتاب ميشه،اين كه چند بار دلم ترك برداشتو و روحم مچاله شدو تو خودم شكستم بماند،اينكه ب خاطر شرايط روحيم اضطرابو افسردگي اومد سراغم و باعث شد لبخند روي لبام تصنعي بشه بماند،الان ميخوام بگم اينبار اومدم ك تمام معادلات رو بهم بريزم اومدم بگم من همونيم ك تو نوجووني وقتي ميخواستم كاريو بكنم تا انجامش نميدادم اروم نميگرفتم،من همون ادمم درسته گردو خاك نشسته روم اما اومدم تا يه دستي ب سر روي دلم بكشم و گردوخاكشو بتكونم و دوباره خودم بشم،اومدم بيخيال اتفاقاي گذشته و استرس اينده و اينكه چندروز مونده و قراره چي بشه فقط برم جلو،هرصبح ب خودم بگم تمام هدف تو فقط يك چيزه:همين امروزو عالي باش
خدايا تو ميدوني دلم پر ميكشه واسه كلمه دكتر كنار اسمم،تمام نتيجه رو ب خودت ميسپرم بهترينشو برام بساز،ك اگ تو بسازي خيلي قشنگتره
منم قول ميدم از امروز كه اين پيجو زدم تا خود كنكور بي بهونه و بي حاشيه فقط درس بخونم و هركاري از دستم برمياد انجام بدم،من زورم تا همينجا ميرسه،بقيش با تو.
تو اين پيج قراره روزانه هاي كنكوري من ثبت بشه،تا امروز درس خوندنم تعريفي نداشته و راضي نبودم ازش،اما از امروز ب بعد همه چيز قراره فرق بكنه،من ٩دي ٩٨ قدم در مسير روياهام ميذارم،الهي ب اميد -
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط Abnormal انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۲۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط sheyda.fkh انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۳:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۶:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۲۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻘﺼـــــــﺪ ﺭﺳﯿــــــــﺪ ...
ﻣﯿﺸــــﻮﺩ
ﺑﺎ ﺷﺘــــــﺎﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔــــﻞ ﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺟــــــﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ...
ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ !
ﺭﻫـــﮕﺬﺭ ﮐﻤﯽ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...
ﺍﯾﻨﺠـــــــﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿــــﺴﺖ !!
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۸:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پدرم میگوید : مادربزرگت از دوران جوانی روی موهایش حساس بود روزی پنج بار شانه شان میکرد و از قدیم الایام هم دو گوش میبافت ،
موهای پُری داشت و مانند چشم هایش از موهایش مراقبت میکرد هنوز هم همینطور است...
وقتی شانه شان میزد و میریختند ، پریشان و ناراحت میشد و سریع میبافتشان
وقتی موهایش شروع به سپید شدن کرد حنا گذاشت تا سپیدیِ موهایش نمایان نشود
چند روز است مادر بزرگم بدحال است
امروز شکرالله کمی بهتر بود
سر جایش نشست و شانه ی سبز رنگِ کوچکش را از جیبِ کناریِ کیفش در اورد و بافتِ موهایش راباز کرد و شروع کرد به شانه زدنشان
از دور نگاهش میکردم
پیشِ خودم گفتم ، نگاه کن ، همین که اندکی حالش بهتر شد شروع کرد به شانه زدن موهایش
داشتم میدیدم که دستانش توانِ نگه داشتنِ شانه را ندارند
جلو رفتم ، گفتم : اجازه میدهی برایت شانه شان کنم؟!؟
شانه را دستم داد و شروع کردم با ملایمت موهای نارجی اش را شانه زدن
از او پرسیدم آخرین بار کِی حنا زدی؟
کمی فکر کرد و گفت : خیلی سال پیش شاید بیست سال پیش
بیست سال پیش حنا زده است اما هنوز هم موهایش آن رنگِ نارنجیِ پاییزی را دارد.
شانه زدنِ موهایش که تمام شد پرسیدم : ببافمشان؟؟
جواب داد : بباف مادر بباف
بافتم و با آن کِش های ریزِ مشکی ام پایینِ موهایش را بستم
وقتی تمام شد خوشنودی از چهره اش تماماً مشخص بود
لبخندی نثارم کرد و گفت:
« اگه خودم شونه کرده بودم ، همه ی موهامو میکَندَم.»
روسری اش را برداشت که سرش کند ، برایش گره زدم و گفتم : « چقدر خوشگل شدی »
لبخند تمسخر آمیزی به رویم زد و با طعنه گفت :« آررره، خیییلی»
مادربزرگم هنوز هم زیباست ، چون قلبِ زیبایی دارد️
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۱۹ آخرین ویرایش توسط Sharllot انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط sandiiii انجام شده
با بال پروانـــه ی من چه کردین
چرا فیــک سحـــرم را اخراج کردین
%(#0010f0)[________________________]
به مناسبت اخراج فیک حبیـــب
@Saahaar