کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۸:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رُزِعــآبیـزندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستمگاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرمگاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منمچمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن استقبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکشقبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوممثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باشمثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کنمثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم اندازمن خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکشآن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منمتوله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منیچَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدرتا مرا می نگرد قافیه را می بازم
… بازی منتهی العافیه را می بازمسیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منمماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دورمظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندمماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنمخنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتممویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بودقصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدندهر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُردمن تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادمچشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوختسَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسیددوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنتبه خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بودپیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته امناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشستآس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدندچایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادمو زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهدتو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترمتو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورمتو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیمهر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفتهمه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو رااین جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو رادانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو راپشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو راتا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو رادل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نروبی تو من با بدن لُـ-ـخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنمبی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکندبی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیستبی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاستپسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارممی پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش…
بماند به یاد گاری خداحافظ -
رُزِعــآبیـزندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستمگاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرمگاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منمچمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن استقبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکشقبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوممثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باشمثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کنمثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم اندازمن خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکشآن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منمتوله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منیچَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدرتا مرا می نگرد قافیه را می بازم
… بازی منتهی العافیه را می بازمسیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منمماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دورمظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندمماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنمخنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتممویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بودقصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدندهر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُردمن تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادمچشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوختسَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسیددوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنتبه خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بودپیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته امناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشستآس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدندچایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادمو زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهدتو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترمتو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورمتو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیمهر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفتهمه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو رااین جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو رادانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو راپشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو راتا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو رادل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نروبی تو من با بدن لُـ-ـخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنمبی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکندبی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیستبی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاستپسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارممی پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش…
بماند به یاد گاری خداحافظنوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهرُزِعــآبیـ در کافــه میـــم♡ گفته است:
رُزِعــآبیـزندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریشخودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستمگاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرمگاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منمچمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن استقبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکشقبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوممثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باشمثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کنمثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم اندازمن خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکشآن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منمتوله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منیچَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدرتا مرا می نگرد قافیه را می بازم
… بازی منتهی العافیه را می بازمسیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منمماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دورمظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندمماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنمخنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتممویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بودقصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدندهر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُردمن تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادمچشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوختسَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسیددوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنتبه خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بودپیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته امناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشستآس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدندچایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادمو زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهدتو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترمتو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورمتو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیمهر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو… دهنه روی دهانم زد و رفتهمه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو رااین جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو رادانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو راپشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو راتا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو رادل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نروبی تو من با بدن لُـ-ـخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنمبی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکندبی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیستبی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاستپسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارممی پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش…
بماند به یاد گاری خداحافظاز علیرضا اذر
-
ک تصادف . یک اتفاق ...
برای اولین بار سرنوشتم را به تو گره زد ...
با لبخندم درنگاه سردت نفوذ کردم ..
با نگاه سردت قفل قلبم را شکستی
جوری راه قلبت را یافتم...
جوری راه قلبم را یافتی .
که هیچ گاه ..
نفهمیدیم ..
چگونه عاشقم شدیم .... -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا میخوابیدم
دختر های زیادی می آمدند و میرفتند اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت
وقتی بدون اینکه مِنو را نگاه کند سفارش "لته آیریش کرم "داد ،یعنی فرق داشت!
همان همیشگی من را میخواست
همیشگی ام به وقت تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم رفت و کنار پنجره نشست و کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
موهای تاب خورده اش را از فرق باز کرده بود و اصلا هم مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
ساده بود، ساده شبیه زن هایی که در داستانهای محمود دولت آبادی دل میبرند!
باید چشمانش را میدیدم اما سرش را بالا نمی آورد.همه را صدا میکردم قهوه شان را ببرند اما قهوه این یکی را خودم بردم،
داشت شاملو میخواند و بدون اینکه سرش بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم
گفتم ببخشید خانوم؟
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم اما
اما چشمان قهوه ای روشن و سبزه ی صورتش همراه با مژه هایی که با تاخیر باز و بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت ،طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش پایین انداخت و من هم برگشتم و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی تا لو برود چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک تخته سیاه گذاشتم گوشه ای از کافه و شعرهای شاملو را مینوشتم!
همیشه می ایستاد و با دقت شعر ها را میخواند و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بیشتر بایستی تا بیشتر ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دختر رویایم مداری!!!
داشتم عاشقش میشدم و یادم رفته بود که باید تا یک ماه دیگر برگردم به شهرستان و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج عمل مادرم کنم
داشتم میشدم که نه، عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟ یادم رفته بود باید آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم
این یک ماه رویایی هم با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لته آیریش میخوردتمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم بعد از رفتنم مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره و قهوه اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
عشق همین است
آدم ها می روند تا بمانند!
گاهی به آغوش یار
و گاهی از آغوش یار... -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۳:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گله ها را بگذار!
ناله ها را بَس کن!
روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم نداردکه ببیند
اخم دلتنگ تو را...
فرصتی نیست که صرف گله و ناله شود!
تا بجنبیم تمام است تمام...!
%(#ff6619)[مهــر] دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!
یا همین سال جدید ؟
بازکم مانده به %(#00ff6a)[عیـــد]...
این شتاب عُمر است...
من و تو باورمان نیست که نیست! -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۸:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوشبختی
همیشه داشتنِ چیزی نیست.
خوشبختی گاهی لذت عمیق
از نداشتههاست!
«یک نوع رهایی» که شبیه به هیچ چیز نیست؛
و گاهی ساده و غیرقابل تصور است. -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در هر چیز
می توان عشق را حس کرد
وقتی دریا ماهی را در آغوش می گیرد،
زمین جوانه های کوچک را می بوسد،
و برگ های بلند ذرت، دانه دانه محبت را بغل می کنند!
در هر چیز…
می توان عشق را حس کرد و “خدا” را! -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم
شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگر نباشیم
اما روزی برای کامل کردن نقاشی مان
به یکدیگر نیاز خواهیم داشت -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوشبختی
همان
لحظه ایست
که
احساس میکنی
خـــدا کنارت
نشسته و تو
به احترامش
از گناه
فاصــله میگیری -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سکوت نکن …
زمزمه کن گاهی!قدم بزن در کوچه های زندگی …
و گاهی آرام پرواز کن …
این آبی بیکران مال تو نباشد …
مال کیست؟
اکالیپتوس -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با اینکه رفتن تو شروعی دوباره است
وقتی تو نیستی سفرم نیمهکاره استرفتن اگرچه ساده و ماندن اگرچه سخت
بودن کنار فاصلهها راه چاره است -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۸، ۲۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا کند
یک اتفاق خوب بیافتد وسط زندگی مان
آری همین جا...
وسط بی حوصلگی های روزانه مان، نگرانی های شبانه
وسط زخم های دلمان
آنجا که زندگی را هیچ وقت زندگی نکردیم
یک اتفاق خوب بیافتد
انقدر خوب که
خاطرات سالها جنگیدن و خواستن و نرسیدن
از یادمان برود
آنگونه که یک اتفاق خوب همین الان، همین ساعت
همین حالا از پشت کوه های صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش
غروب همه ی غصه هایمان باشد
برای همیشه... -
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
️متنی بی نهایت زیبا از پرفسور مریم میرزاخانی
عشق ریاضی!
کلمه ریاضی به فارسی یعنی ورزش!
ریاضی یعنی راه و اعداد، یعنی وسیله نقلیه!
ریاضی یعنی پیداکردن راه حلّهای درست مسائل زندگی!
ریاضی اعداد وعلامتها و به نوعی الفبا و حرفهای هدفمند دارد!
عشق با ریاضی یعنی ورزیدگی و مهندسی دقیق اعداد!
ریاضی راه تعامل وحرف حساب در مسائل زمین و زمان است!
️ شعر ریاضی!
1 x 8 + 1 = 9
12 x 8 + 2 = 98
123 x 8 + 3 = 987
1234 x 8 + 4 = 9876
12345 x 8 + 5 = 98765
123456 x 8 + 6 = 987654
1234567 x 8 + 7 = 9876543
12345678 x 8 + 8 = 98765432
123456789 x 8 + 9 = 9876543211 x 9 + 2 = 11
12 x 9 + 3 = 111
123 x 9 + 4 = 1111
1234 x 9 + 5 = 11111
12345 x 9 + 6 = 111111
123456 x 9 + 7 = 1111111
1234567 x 9 + 8 = 11111111
12345678 x 9 + 9 = 111111111
123456789 x 9 +10= 11111111119 x 9 + 7 = 88
98 x 9 + 6 = 888
987 x 9 + 5 = 8888
9876 x 9 + 4 = 88888
98765 x 9 + 3 = 888888
987654 x 9 + 2 = 8888888
9876543 x 9 + 1 = 88888888
98765432 x 9 + 0 = 888888888جالب بود نه!؟ حالا به این تناسب نگاه کنید:
1 x 1 = 1
11 x 11 = 121
111 x 111 = 12321
1111 x 1111 = 1234321
11111 x 11111 = 123454321
111111 x 111111 = 12345654321
1111111 x 1111111 = 1234567654321
11111111 x 11111111 = 123456787654321
111111111x111111111=12345678987654321یک مطلب فوق العاده که شاید ساعتی بهش فکر کردن ارزشش رو داشته باشد:
ABC D EF GH I J K L M N O P Q R S T U
1,2,3,4,5,6,7,8,9,10,11,12,13,14,15,16,17,18,19,20,21
V W X Y Z
,22,23,24,25,26این حروف و اعداد بالا با هم برابر می باشند!
حالا آیا برای خوشحالی وموفقیت تنها تلاش سخت کافی است:
Hard work=تلاش سخت
H+a+ r + d + w + o + r + k=
8+1+18+4+23+15+18+11=98%آیا دانش ما را 100% به موفقیت می رساند!؟
Knowledge=دانش
K + n + o + w + l+ e +d+g+e= 11+14+15+23+12+5+4+7+5=96%عشق چطور!؟
Love=عشق
L+o+v+e=12+15+22+5=54%خیلی از ما فکر می کردیم که اینها مهم ترین باشند، اما نه نیستند!
پس چه چیز 100% را می سازد!؟ پول!؟
Money=پول
M+o+n+e+y=13+15+14+5+25=72%اینها کافی نیستند، پس برای رسیدن به اوج چه باید کرد!؟
بله، نگرش! باید نگرشمان را به جهان و زندگی بهبود بخشیم!
Attitude=نگرش
A + t + t + i + t + u + d+e= 1+20+20+9+20+21+4+5=100%آری، اگر نگرش و نگاهمان همراه با معرفت، محبت، صداقت، شجاعت، مثبت و با ریاضی (ورزش) باشد، زندگی 100% زیباتر می شود.
روحش شاد
.- انصافا حیف بود اگه اینجا نبود
@دانش-آموزان-آلاء
- انصافا حیف بود اگه اینجا نبود
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
افرادى که با ما هم عقيده هستند
به ما آرامش مى دهند و افرادى که مخالف با عقيده ما هستند به ما دانش.آدمى براى لذت بردن از زندگى به آرامش نياز دارد،
و براى چگونه زيستن به دانش.#افلاطون
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر گوگل کنید کوتاه ترین داستان جهان براتون داستانی ۶کلمه ای از همینگوی و میاره :
"For sale: baby shoes, never worn
در حالی که نیما یوشیج با ۵ کلمه به زیبا ترین شکل تونسته رکورد همینگوی و بشکنه:"دیدمش
گفتم منم
نشناخت او...!" -
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار
دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب
باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها
بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …