-
نوشتهشده در ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۹:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آدمها دروغهای کسلکنندهای دربارهی سیاست، خدا و عشق میگویند!
اگر بخواهی چیزی دربارهی خود واقعی کسی بدانی پاسخ این سوال کمکت میکند:
کتاب مورد علاقهات چیست؟زندگی داستانی
گابریل زوین
-
رامترین نوع بیشعورها، بیشعورهای آبزیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بیشعورها کمخطرتر از بقیه بیشعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمیآیند. بیشعورهای آبزیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بیشعورهای تمامعیار ترجیح میدهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره میدانند که چگونه این خنجر غلافشده را بهموقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچکس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.:facepunch:
–
کتاب بیشعوری اثر خاویر کرمنت
-
نوشتهشده در ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۹:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۹:۲۸ آخرین ویرایش توسط sandiiii انجام شده
-
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۶:۴۲ آخرین ویرایش توسط مداد رنگی انجام شده
من تازگی کتاب راز یک سناریو خوندم
راحت میشه پی دی افشو پیدا کرد و دان کرد
جز کتاب هایی بود که خیلی کیف کردم
یه قسمت از کتاب___ این بچه بمن یاد داد که آدما نقاب دارن،
یه صورتک خندان رو صورتشونه...
وقتی میوفتی تویه باتلاق ،وقتی مثه خر تو گل گیر میکنی و نه راه پس داری نه راه پیش ، اون وقتکه اطرافیانت صورتک هاشونو بر میدارن، دیگه کسی خندون نیست... یکی داره با نفرت نگات میکنه .. یکی با پوزخند ..یکی داره تیکه بارت میکنه...
من ممنونم از این بچه که اینا رو یادم داد ، ممنونم که ... -
نوشتهشده در ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۲۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مصرانه سعی میکرد در هر گفت و گویی شرکت کند بی آنکه قادر باشد لکنت خود را کنترل کند.
تقلای بیهوده ای میکرد که از دست سایه هایی که کلافه اش کرده بودند رهایی یابد.
هنوز می پنداشت بروز همه ی این علایم از مشکل زمان است که عوض شده بود.
زمان هم زمان سابق نبود و با این توجیه خود را در بحبوحه ی سردرگمی روز افزونی که کم کم جزء عاداتش در آمده بود تسلی می داد.
| صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز |
-
نوشتهشده در ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۲۱:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اورسولا در همان حال که خوزه آرکادیو را آماده رفتن به مدرسه می کرد با خود می اندیشید و از خود می پرسید برای چه این همه بدبختی، تقدیر خانواده ما گردیده و همیشه می گفت مگر مخلوقات خدا از آهن درست شده اند که در مقابل این همه بدبختی دوام بیاورند.
آن قدر خودش را در فشار می دید که حس می کرد مانند بیگانه ای بنای فحاشی بگذارد و خودش را آرام کند و برای یک لحظه از زیر بار این همه خود خوری رهایی یابد.
بالاخره سقف صبر او فرو ریخت و فریاد کشید: آهـــای عوضی.
آمارانتا که داشت لباس هارا مرتب می کرد به گمان اینکه عقربی او را گزیده است با هراس سوال کرد : کو کجاست؟
اورسولا گفت : چه؟
آمارانتا گفت : جانور.
اورسولا با انگشت بر قلب خود دست گذاشت و گفت : اینجا:)
| صد سال تنهایی - گابریل گارسیا مارکز |
-
نوشتهشده در ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردمِ یک جامعه، وقتی کتاب میخوانند، چهرهی آن جامعه را عوض میکنند، یعنی به جامعهشان چهره میدهند.
یک جامعهی بیچهره را میشود در میانِ مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاقهای انتظار، و در انتظارهای بیاتاق منتظرند و به هم نگاه میکنند و از نگاه کردن به هم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند.
جامعهای که گروهِ منتظرانش به هم نگاه میکنند، جامعهی بیچهرهایست...یدالله رویایی
سکوی سرخ
-
نوشتهشده در ۴ دی ۱۳۹۸، ۱۴:۵۷ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
آیدای خودم، آیدای احمد.
شریک سرنوشت و رفیق راه من!
به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی. - سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی.
از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمیکنم. گیج گیجم.
مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانهاش مهمان آمده است دستپاچه شدم.
به دور و بر خود نگاه میکنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟
دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی.
من تاب این همه خوشبختی ندارم. هنوز جرأت نمیکنم به این پیروزی عظیم فکر کنم.
بگذار این هیجان اندکی آرامتر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشمهایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانهتر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چارهیی جز این نیست.
هنوز نمی توانم باور کنم، نمیتوانم بنویسم، نمیتوانم فکر کنم... همین قدر، مست و برقزده، گیج و خوشبخت، با خودم میگویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همهی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم.برکت عشق تو با من باد!
احمد تو
١٧ فروردین ماه ۴٣از کتاب: مثل خون در رگ های من
نامه های احمد شاملو به آیدا- این دوتا عالین
عالی
- این دوتا عالین
-
نوشتهشده در ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۲۳:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو دختری یا پسر؟
دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس میکنم حس کنی.
مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختی بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم.
می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو وجودش
ریشههای قدیمی داره.تو قصههایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم!
بعدها سروکله ی حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه!
تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید!
تموم قهرمانا هم مَردن!
از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش میخواست پرواز کنه.با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد!
یه جنگ که پایان نداره.اگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی اگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!
| نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی |
-
نوشتهشده در ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۲۲:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آخ به آدم گرفتار عادت!
آدم وهم زده اى که گمان میکند همه چیز، همیشه، همان جا و همان طور مى ماند!
که یاد نمى گیرد چیزهاى دور ریختنى زندگى اش را دور بریزد.
انسان پوک پر از اعتماد!
آخ از لحظه اى که باید برود!
که باید زندگى اش را بریزد توى چندتا کارتن، پشت یک کامیون جا بدهد و از خانه اى به خانه اى دیگر برود.
یا از آدمى به آدم دیگر...!| دال دوست داشتن / حسین وحدانی |
-
نوشتهشده در ۱۸ دی ۱۳۹۸، ۲۲:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به %(#ff0000)[تــو] گفتم:
زیاد، خیلی خیلی زیاد %(#ff0000)[دوستــت] دارم.
جواب دادى:
هرچه این حرف را تکرار کنى، باز هم مى خواهم بشنوم!
این گفت و گوى کوتاه را، مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک موسیقی، هر لحظه توى ذهن خودم تکرار کردم.
اما هرگز تصور نکن که حتى یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم.
نه! من فقط موقعى آرام و آسوده هستم و تنها موقعى به %(#ff0000)[تــو] فکر نمى کنم،که %(#ff0000)[تــو] با من باشى.
همین و بس.| مثل خون در رگهاى من / احمد شاملو |
-
نوشتهشده در ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۱۹:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نشست تو ماشین، دستانش می لرزید، بخاری رو روشن کردم
گفت: ابراهیم ماشین تو بوی دریا میده!
گفتم: ماهی خریده بودم.
گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمیده!
گفتم:هرچیزی موقع مرگ بوی اونجایی رو میده که دلتنگشه
گفت: من بمیرم بوی تو رو میدم...
| عزیز دور این روزهای من / سیامک تقی زاده |
-
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۴:۳۰ آخرین ویرایش توسط sheyda.fkh انجام شده
-
سلام کتاب کف خیابون :خب من یک زن بوده و هستم. هم جای خواب می خواستم و هم لقمه نانی که بتوانم بخورم و بدانم که بعدش مسموم نمی شوم و زنده می مانم و هم مسئولیت و برنامه مشخصی را باید دنبال کنم و گزارشش را بفرستم.من کل آن ده روز را که آنجا بودم،فقط آب و میوه خوردم.روزی سه یا چهارتا میوه می خوردم که از پا در نیایم و بتوانم یک مقدار پولم را پس انداز کنم.در کل آن ده روز، کمتر از سی ساعت خوابیدم!سوی چشمام کمتر شد و قیافه مرده متحرک پیدا کرده بودم.حتی پول نداشتم نان بخرم و بخورم چه برسد به یک وعده نهار گرم!رابط ما در آنجا یک مرد پنجاه افغانی از بچه های مقاومت بود که فقط یکبار مراجعه کردم.آ یکبار هم بخاطر عدم اطمینانی که حتی به سایه خودم داشتم،در حالتی که من را نمی دید،جیبش را زدم و توانستم یک گوشی SSF تهیه کنم و یک سیمکارت MAXELL بخرم و بتوانم چند تا کد سرهم کنم.
اسم جهادی اش«جواز عبدالله» بود، تنها کسی بود که شاهرودی قبل از پرواز به من معرفی کرده بود و مختصاتش را گفت.با مکافات پیدایش کردم،ان روز در حال پشمک فرو شی بود.از پشت به او نزدیک شدم و شوکر سمی را چسباندم به زیر کلیه هایش!خیلی آرام و آهسته به او گفتم:«سلام علیک،233 هستم!لطفا خودتان را شل کنید و اجازه بدید مبلغی پول از جیبتون بردارم؛لطف کنید برنگردید تا مشکلی برای هیچکدوممون پیش نیاد!اجازه هست بردارم؟اصلا پول دارید؟»
جواز عبدالله گفت:«سلام، خواهش میکنم! از جیب سمت چپم بردارید، مشکلی نیست. می دونستم پول لازمتون میشه، امروز رفتم از بانک گرفتم.راستی شوکرتون داره نبض میزنه، احتمالا نیاز به شارژ داره،شارژر هم از روی صندلی سمت چپم بر دارید.دیگه چه خدمتی از دستم بر میاد؟»
گفتم"«تشکر میکنم!لطفا به هیچ وجه دلتون برای من نسوزه و منو تعقیب نکنید، چون اگر حتی احساس بکنم داره عملیات در خطر میفته...» جمله ام را قطع کرد و گفت:«چشم ،خیالتون راحت!»
-
سلام کتاب کف خیابون :خب من یک زن بوده و هستم. هم جای خواب می خواستم و هم لقمه نانی که بتوانم بخورم و بدانم که بعدش مسموم نمی شوم و زنده می مانم و هم مسئولیت و برنامه مشخصی را باید دنبال کنم و گزارشش را بفرستم.من کل آن ده روز را که آنجا بودم،فقط آب و میوه خوردم.روزی سه یا چهارتا میوه می خوردم که از پا در نیایم و بتوانم یک مقدار پولم را پس انداز کنم.در کل آن ده روز، کمتر از سی ساعت خوابیدم!سوی چشمام کمتر شد و قیافه مرده متحرک پیدا کرده بودم.حتی پول نداشتم نان بخرم و بخورم چه برسد به یک وعده نهار گرم!رابط ما در آنجا یک مرد پنجاه افغانی از بچه های مقاومت بود که فقط یکبار مراجعه کردم.آ یکبار هم بخاطر عدم اطمینانی که حتی به سایه خودم داشتم،در حالتی که من را نمی دید،جیبش را زدم و توانستم یک گوشی SSF تهیه کنم و یک سیمکارت MAXELL بخرم و بتوانم چند تا کد سرهم کنم.
اسم جهادی اش«جواز عبدالله» بود، تنها کسی بود که شاهرودی قبل از پرواز به من معرفی کرده بود و مختصاتش را گفت.با مکافات پیدایش کردم،ان روز در حال پشمک فرو شی بود.از پشت به او نزدیک شدم و شوکر سمی را چسباندم به زیر کلیه هایش!خیلی آرام و آهسته به او گفتم:«سلام علیک،233 هستم!لطفا خودتان را شل کنید و اجازه بدید مبلغی پول از جیبتون بردارم؛لطف کنید برنگردید تا مشکلی برای هیچکدوممون پیش نیاد!اجازه هست بردارم؟اصلا پول دارید؟»
جواز عبدالله گفت:«سلام، خواهش میکنم! از جیب سمت چپم بردارید، مشکلی نیست. می دونستم پول لازمتون میشه، امروز رفتم از بانک گرفتم.راستی شوکرتون داره نبض میزنه، احتمالا نیاز به شارژ داره،شارژر هم از روی صندلی سمت چپم بر دارید.دیگه چه خدمتی از دستم بر میاد؟»
گفتم"«تشکر میکنم!لطفا به هیچ وجه دلتون برای من نسوزه و منو تعقیب نکنید، چون اگر حتی احساس بکنم داره عملیات در خطر میفته...» جمله ام را قطع کرد و گفت:«چشم ،خیالتون راحت!»
جهادم در کافه کتاب
️ (وقتی با خوندن هرکتاب یاد آلا میوفتی) گفته است:
سلام کتاب کف خیابون :خب من یک زن بوده و هستم. هم جای خواب می خواستم و هم لقمه نانی که بتوانم بخورم و بدانم که بعدش مسموم نمی شوم و زنده می مانم و هم مسئولیت و برنامه مشخصی را باید دنبال کنم و گزارشش را بفرستم.من کل آن ده روز را که آنجا بودم،فقط آب و میوه خوردم.روزی سه یا چهارتا میوه می خوردم که از پا در نیایم و بتوانم یک مقدار پولم را پس انداز کنم.در کل آن ده روز، کمتر از سی ساعت خوابیدم!سوی چشمام کمتر شد و قیافه مرده متحرک پیدا کرده بودم.حتی پول نداشتم نان بخرم و بخورم چه برسد به یک وعده نهار گرم!رابط ما در آنجا یک مرد پنجاه افغانی از بچه های مقاومت بود که فقط یکبار مراجعه کردم.آ یکبار هم بخاطر عدم اطمینانی که حتی به سایه خودم داشتم،در حالتی که من را نمی دید،جیبش را زدم و توانستم یک گوشی SSF تهیه کنم و یک سیمکارت MAXELL بخرم و بتوانم چند تا کد سرهم کنم.
اسم جهادی اش«جواز عبدالله» بود، تنها کسی بود که شاهرودی قبل از پرواز به من معرفی کرده بود و مختصاتش را گفت.با مکافات پیدایش کردم،ان روز در حال پشمک فرو شی بود.از پشت به او نزدیک شدم و شوکر سمی را چسباندم به زیر کلیه هایش!خیلی آرام و آهسته به او گفتم:«سلام علیک،233 هستم!لطفا خودتان را شل کنید و اجازه بدید مبلغی پول از جیبتون بردارم؛لطف کنید برنگردید تا مشکلی برای هیچکدوممون پیش نیاد!اجازه هست بردارم؟اصلا پول دارید؟»
جواز عبدالله گفت:«سلام، خواهش میکنم! از جیب سمت چپم بردارید، مشکلی نیست. می دونستم پول لازمتون میشه، امروز رفتم از بانک گرفتم.راستی شوکرتون داره نبض میزنه، احتمالا نیاز به شارژ داره،شارژر هم از روی صندلی سمت چپم بر دارید.دیگه چه خدمتی از دستم بر میاد؟»
گفتم"«تشکر میکنم!لطفا به هیچ وجه دلتون برای من نسوزه و منو تعقیب نکنید، چون اگر حتی احساس بکنم داره عملیات در خطر میفته...» جمله ام را قطع کرد و گفت:«چشم ،خیالتون راحت!»
کتاب درباره ی فتنه ی 88 و خیلی جذاب که بخشییش مربوط میشه به حماسه آفرینی یک مامور زن که گمنامه و اسمش 233
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۹:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با تحقیق در منابع تاریخ معاصر،یکی از مهم ترین دشمنان اسلام و مسلمین (علی الخصوص شیعیان) «بهائیت»می باشد.بهائیت،فرقه ای است که اکنون توانسته با پشتگرمی به ایادی استکبار جهانی،جوانان و خانواده های بسیاری را در مسیر اهداف شوم خرج کرده و حال و روز و روزگار آنان را تباه نماید.
مجموعه حاضر،حاصل تحقیقات مهم و طولانی مدت در زمینه بهاییت و بهایی شناسی است .
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
سر شوخی را خودشان باز کردند!من هم که شاخکهام با شنیدن اسم اسرائیل،حسااااااس،دیگه کار از خانه عفاف و یا انحراف مذهبی ساده رد شده بود.باید تیم می چیدم،فورا نامه ها و تقاضاهایش را نوشتم و ضرورت پروژه را بیشتر تشریح کردم و همان روز هم،مقامات دستور تشکیل تیم با امکانات مورد نیاز و تحت اشراف خودم را دادند.
تیم که چیده شد،همه بچه ها را دور هم جمع کردم.حدودا با عمار می شدیم ۷نفر،البته بعدش فهمیدم که هفت نفر در مقابل حداقل ۵۰۰نفر داشتیم کار می کردیم،تکرار می کنم:۵۰۰نفر!خب اعتقاد دارم که:«إن تَنصروا الله یَنصُرکم و یثبت أقدامکم»این سنت الهی است،سنت نصرت الهی.اگر دور هم برای رضای خدا جمع بشویم،نصرت الهی جاری می شود و کارها خوب پیش می رود.ضعف بچه حزب الهی ها عموما همین است که متفرق هستند و هرکدامشان یک ساز می زنند و همه فکر می کنند عقل کل هستند.بگذریم!
-
زمان زیادی گذشت......
فهمیدم همیشه اونی که میخوای نمیشه
فهمیدم که بی تفاوتی بزرگ ترین انتقامه
تنفریه نوع عشقه
دلخوری و ناراحتی از میزان اهمیته
غرور بزرگ ترین دشمنه
خدابهترین دوسته
سلامتی بالاترین ثروته
آسایش بهترین نعمته
فهمیدم رفتن آدماهمیشه از روی نفرت نیست
هرکی زبونش نرمه دلش گرم نیست
هرکی اخلاقش تنده جنسش سخت نیست
وهرکی میخنده بدون درد وغم نیست
ظاهرآدما دلیلی برباطن نیست
وفهمیدم کسی موظف به آروم کردنت نیست
فهمیدم جنگ بابعضی ها اشتباه محضه
وفهمیدم خیلی موقع هاخواسته هات حتی باگریه والتماس هم انجام شدنی نیست
من فهمیدم گاهی تو اوج شلوغی تنهاترینی.........
من.....
«برگرفته ازیک رمان» -
:+ درزندگی گاهی باختم
گاهی باکسانی ساختم
گاهی گریه کردم
گاهی بخشیدم
گاهی فریب خوردم
گاهی در تنهایی مردم
امامن ازتمام اینها درس آموختم
الان خوشحالم که خودم هستم
شاید ساده باشم اماصادقم
من خودم هستم واین برام کافیه
- :حتما میخوای بگی عشق به اونم یه درسی بود برای زندگیت یایه امتحان الهی بوده.آره؟؟
+:"عشق به اون
شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد
ززیبا بود اماشوخی..
حالا اون بی تقصیره
خدای اونم بی تقصیره
من تاوان اشتباه خودم راپس میدهم
تمام این تنهایی
تاوان جدی گرفتن آن شوخی بود...."
(برگرفته ازیک کتاب) -
نوشتهشده در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط farzad_76 انجام شده
سلام دوستان
میخوام یک کتابی براتون معرفی کنم که حتماااااااااا اثرات خوبی در زندگیتون خواهد گذاشت ...
قول مردوووونه میدم که بخونید، از این رو به اون رو میشید ... تضمینیه !!!
اسم کتاب : سلام بر ابراهیم
سرگذشت شهیدی به اسم ابراهیم هادی است. شهیدی عارف ،پهلوان،و... که دو جلده ، سلام بر ابراهیم 1 و سلام بر ابراهیم 2
pdf جلد 1 این کتابو برا دانلود میزارم ولی متاسفانه جلد 2 پی دی اف نداره اگه خواستید باید از کتابفروشیا تهیه کنید.
دانلود جلد 1 کتاب سلام بر ابراهیم :
https://forum.alaatv.com/assets/uploads/files/1550138673109-سلام-بر-ابراهیم-1.pdfپ.ن: pdf جلد 1 با اجازه انتشارات شهید ابراهیم هادی منتشر شده است