خاطره بازی
-
اول که سلام
آقا ، من اینا رو خوندم ، یهو یه چیزی یادم اومد گفتم واسه شماهم بگم
این داستان بر میگرده به حداقل 16-15 سال پیش ، یعنی وقتی من 3 یا 4 ساله بودم ( آخه دقیق یادم نیست اینو دیگه)
اون موقع تلوزیون داشت سریال جواهری در قصر یا همون یانگوم رو میداد ( احتمالا دیده باشین ) ، بعد از نظر بقیه من خیلییی به این خانوم شبیه بودم ، هم از نظر قیافه هم اینکه موهای خیلی بلندی داشتم ، با این روبانا و گیر سرهای کره ای میبستم که باز نشن ، از اینا منظورمه ( یانگومم همینه )
هم از اینکه من همون اول عشقِ پزشکی بودم و یانگومم که پزشک دربار بود
براهمین از یه جایی به بعد کسی اسم منو نمیگفت ، یانگوم صدام میزدن ( که خب تا چند سال بعد این داستان هرکسی اینطوری صدام میزد ، ازش متنفر میشدم
)
خب
رسیدیم به قسمتی که قرار بود نمیدونم یانگوم رو بکشن نمیدونم چی دقیقا
من رفته بودم تو خیابون ، چون سریال پرطرفداری بود ، داشتن ازش صحبت میکردن که آره امشب قراره یانگوم به قتل برسه و این داستانا
منم شنیدم صداشونو ، فکر کردم با منناونام متوجه شدن من استرس گرفتم ، بدتر هی ادامه دادن و شروع کردن به اذیت کردنِ من ( بیشعورا
)
قشنگ یادمه با بغض گفتمش : خب مگه من چیکار کردم آخه
گفت : برو خونه گل سرت رو دربیار شب هم بیرون نیا ، اگه اومد بهش میگم اینجا نیستی
خیلی بیشعور بود خیلی
تا دو روز من از خونه نرفتم بیرون که هیچ ، هرکی میرفت میگفتمش یوقت نگی من خونما
افسردگی گرفتم اصن ، هنوزم که هنوزه منو میبینه ، میگه نگران نباش گفتم تو خونه نیستی -
اول که سلام
آقا ، من اینا رو خوندم ، یهو یه چیزی یادم اومد گفتم واسه شماهم بگم
این داستان بر میگرده به حداقل 16-15 سال پیش ، یعنی وقتی من 3 یا 4 ساله بودم ( آخه دقیق یادم نیست اینو دیگه)
اون موقع تلوزیون داشت سریال جواهری در قصر یا همون یانگوم رو میداد ( احتمالا دیده باشین ) ، بعد از نظر بقیه من خیلییی به این خانوم شبیه بودم ، هم از نظر قیافه هم اینکه موهای خیلی بلندی داشتم ، با این روبانا و گیر سرهای کره ای میبستم که باز نشن ، از اینا منظورمه ( یانگومم همینه )
هم از اینکه من همون اول عشقِ پزشکی بودم و یانگومم که پزشک دربار بود
براهمین از یه جایی به بعد کسی اسم منو نمیگفت ، یانگوم صدام میزدن ( که خب تا چند سال بعد این داستان هرکسی اینطوری صدام میزد ، ازش متنفر میشدم
)
خب
رسیدیم به قسمتی که قرار بود نمیدونم یانگوم رو بکشن نمیدونم چی دقیقا
من رفته بودم تو خیابون ، چون سریال پرطرفداری بود ، داشتن ازش صحبت میکردن که آره امشب قراره یانگوم به قتل برسه و این داستانا
منم شنیدم صداشونو ، فکر کردم با منناونام متوجه شدن من استرس گرفتم ، بدتر هی ادامه دادن و شروع کردن به اذیت کردنِ من ( بیشعورا
)
قشنگ یادمه با بغض گفتمش : خب مگه من چیکار کردم آخه
گفت : برو خونه گل سرت رو دربیار شب هم بیرون نیا ، اگه اومد بهش میگم اینجا نیستی
خیلی بیشعور بود خیلی
تا دو روز من از خونه نرفتم بیرون که هیچ ، هرکی میرفت میگفتمش یوقت نگی من خونما
افسردگی گرفتم اصن ، هنوزم که هنوزه منو میبینه ، میگه نگران نباش گفتم تو خونه نیستیخانومِ_دوست_داشتنی این عالی بود خدایی
سریال مورد علاقه من بود و هست
اگ هنوز علاقه داری سایمدانگ خاطرات نور بعد از کنکور ببین -
___یادمه ۱۳ سالم بود...یروز تصمیم گرفتم کم حرف بزنم...رفتیم خونه پدربزرگم...بعد یکی دو ساعت خالم گفت:زهرا چه خوب که انقدر کم حرف میزنی صدات همیشه خیلی رو مخ بود...
شوخی کرد!
همه خندیدن!
منم خندیدم!
ولی یادم نمیاد دیگه اونجوری پیش کسی پرحرفی کرده باشم! درباره علایقم با کسی حرف بزنم! درباره رویاهام هدف هام! یا غیر از موارد ضروری واسه کسی ویس فرستاده باشم! آخه صدام واسه همه رو مخه!
___هیچکدوم از اینا دیگه اذیتم نمیکنه!تنها چیزی که هنوز عذابم میده اینه که من هنوز دوسشون دارم...
ولی کاش فقط یکم به اینکه این حرفش چقدر ممکنه روم تاثیر داشته باشه فکر میکرد!
پ ن:ببخشید اگه الان هم رو مخ بودم! -
همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم
اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام
شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره
بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر️
مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام
(بی مزه هم ترامپ نه من
)
بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا
وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده2 کیلو و دویست
چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟!
حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که
بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن
باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت
من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
خب این یعنی سلطنت
خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر(البته اینجا 1 سالمه
)
وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا
خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود
وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم میشده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم
نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم
خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کردبعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده
پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش
قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم
اخه پدر من چرا؟!
شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
کنی بهش قطره گوش بدی بخوره؟!
البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف میشده رو قبول میکردم
چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلمپدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش میکرد
پسته بادوم رو میجوید (حالتون بد نشه صلوات)
و میزاشت دهن من
اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه
شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده(به روم بیارید بلاکتون میکنم
)
یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای
فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونمخاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست
بازم از بچگی هام میگم براتون
شاد باشید️
_____ در خاطره بازی
گفته است:
همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم
اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام
شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره
بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر️
مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام
(بی مزه هم ترامپ نه من
)
بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا
وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده2 کیلو و دویست
چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟!
حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که
بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن
باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت
من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
خب این یعنی سلطنت
خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر(البته اینجا 1 سالمه
)
وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا
خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود
وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم میشده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم
نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم
خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کردبعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده
پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش
قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم
اخه پدر من چرا؟!
شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
کنی بهش قطره گوش بدی بخوره؟!
البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف میشده رو قبول میکردم
چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلمپدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش میکرد
پسته بادوم رو میجوید (حالتون بد نشه صلوات)
و میزاشت دهن من
اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه
شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده(به روم بیارید بلاکتون میکنم
)
یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای
فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونمخاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست
بازم از بچگی هام میگم براتون
شاد باشید️
این خاطره رو مجدد خوندم و دیدم پدربزرگم بین ما نیست دیگه
چند روز دیگه سالگردشه -
یه گوشی گرفتم یازده تومن
یکی دوازده تومن ازم طلب داشت،گوشیو دستم دید ازش خوشش اومد نپرسید چند گرفتی گفت جای طلبت بدش من
دادمش حالا خوشال که یه تومن به نفعم شد
فرداش رفتم گوشیه رو بخرم،شده بود ۱۳ تومن!وخریدم!!!
تو یه معامله هم یه تومن سود کرده باشی و هم یه تومن ظرر نوبره، بخدا که هنر میخاد هنررر
هر موقع یادش میفتم حس ملانصردین بودن بم دست میده -
خاطره شیرین من به هفتم شهرور پارسال برمیگرده
تو کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدم بعد سالها انتظار داشتم میرسیدم
ولی احاس میکردم اون شهرم مثل شمال خودمون میمونه
یعنی حرمو میشه از اخر هرکوچه دید ته همه کوچه ها رو دید میزدم تا بین الحرمینو ببینم
و به هر کوچه که میرسیدم ضایع میشدم
تا این که رسیدم به یه خیابون بزرگ که اخرش دیدم یه اقایی داره ادای احترام میکنه سرعتمو بیشتر کردم و بلاخره رسیدم
گنبدو گلدسته های حرم اقا اباالفضل العباس که خورد به چشمم تمام غصه هام تموم شد
ولی از اونجایی که کودک درون من فضول تر از این حرفاست
منتظر بودم تا گنبد امام حسینو ببینم
وارد بین الحرمین شدم
چشمام اونور و مپایید تا گنبد رو ببینم وقتی دیدم گنبد رو دیگه اروم اروم شدم
انگار تموم غصه هام تموم شده بود
همش ...
اون سفر خاطرات باحال دیگر هم داشت
ان شاءالله بعداً بیشتر درموردش میگم -
_____ در خاطره بازی
گفته است:
همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم
اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام
شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره
بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر️
مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام
(بی مزه هم ترامپ نه من
)
بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا
وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده2 کیلو و دویست
چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟!
حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که
بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن
باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت
من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
خب این یعنی سلطنت
خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر(البته اینجا 1 سالمه
)
وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا
خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود
وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم میشده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم
نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم
خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کردبعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده
پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش
قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم
اخه پدر من چرا؟!
شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
کنی بهش قطره گوش بدی بخوره؟!
البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف میشده رو قبول میکردم
چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلمپدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش میکرد
پسته بادوم رو میجوید (حالتون بد نشه صلوات)
و میزاشت دهن من
اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه
شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده(به روم بیارید بلاکتون میکنم
)
یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای
فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونمخاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست
بازم از بچگی هام میگم براتون
شاد باشید️
این خاطره رو مجدد خوندم و دیدم پدربزرگم بین ما نیست دیگه
چند روز دیگه سالگردشهخانوم اللهی خدا رحمتشون کنه
ان شاءالله روحشون شاد و با بهترینای عالم امکان محشور بشن -
سلاااااااام بر دوست های عزیز و خوشکل خودم 🥰
همیشه واسه همه مون در یک موقع زمانی یه اتفاق هایی میوفته که شیرینه گاهی هم تلخ
همین تلخ و شیرینا با مرور زمان
میشن خاطره و در دفتر خاطرات ذهنمان جا خوش میکنن
حالا دوستان
از شما میخوام که
از خاطرات زندگی تون بگین از خاطرات شیرین️ ، بامزه
، تلخ
،دوران مدرسه
، دوران دانشگاه
،
از سوتی هاتونو از خاطرات با دوستانون
و هرچی که دوست دارید بگیید و باما شریک شید
دوستون دارم فراوون با کلی قلب هاییی رنگیی
@فارغ-التحصیلان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @حامیان-آلاء @خیرین-کوچک-دریا-دل @ادمین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا dlrm پشمک اکالیپتوس
marzyeh78 @رُ-ز-عــآبیـ ایهام @Saahaar گونش
@Milad91 Virus @Survivalمداد رنگی یه بار توی جمع دوستام بودم بعد یه گوشی وسط بود من برداشتمش با این حساب که گوشی دوست xم هست (باهاش صمیمیام) خلاصه رفتم یه گوشه رمزم که نداشت داشتم چکش میکردم
بعد یهو یکی از دوستام (y, غیر صمیمی و رودرواسی شدید) اومد پیشم و خلاصه اونم راهنماییام میکرد که برو فلان جا، اینو ببین و ...
من هِی میگفتم y عکسای تو این جا چیکار میکنه حالا جالبیش اینجاست من میخواستم برم توی یه پوشهای از عکسا این بندهخدا میگفت نرو، در نهایت رفتم و ...
دوست xم اومد توی اتاق با گوشیش بعد من پوکر فیس بودم که گوشیش که دست منه
بعد فهمیدم گوشی y بوده
از خجالت آب شدم
-
___یادمه ۱۳ سالم بود...یروز تصمیم گرفتم کم حرف بزنم...رفتیم خونه پدربزرگم...بعد یکی دو ساعت خالم گفت:زهرا چه خوب که انقدر کم حرف میزنی صدات همیشه خیلی رو مخ بود...
شوخی کرد!
همه خندیدن!
منم خندیدم!
ولی یادم نمیاد دیگه اونجوری پیش کسی پرحرفی کرده باشم! درباره علایقم با کسی حرف بزنم! درباره رویاهام هدف هام! یا غیر از موارد ضروری واسه کسی ویس فرستاده باشم! آخه صدام واسه همه رو مخه!
___هیچکدوم از اینا دیگه اذیتم نمیکنه!تنها چیزی که هنوز عذابم میده اینه که من هنوز دوسشون دارم...
ولی کاش فقط یکم به اینکه این حرفش چقدر ممکنه روم تاثیر داشته باشه فکر میکرد!
پ ن:ببخشید اگه الان هم رو مخ بودم!@Z-H-Z جوجه اردک زشت رو یادته؟ شاید تو سن بلوغ بودی
-
سلام خب من خاطره خیییلی زیااد دارم و از اونجایی که خیلی شیطون هستم میخوام یکیشونو تعریف کنم
ما تو مدرسمون جشن یلدا داشتیم
من دیدم جو خییلی آرومه اینهمه کیک و بند و بساط و اینهمه ارومی؟
و چون کم غذام حوصله خوردن کیکم نداشتم
بعد کیک رو گرفتم درعرض یک دهم ثانیه کوبیدم تو صورت یک نفر از بچه های قد بلند کلاسمون که قدش ۱۷۳ هست
با این حرکت من کل کلاس و کل مدرسه هوا رفت
مدیر معاون نبودن طبقه پایین بودن
همه ریختن سرم
ژله پرت کردن سمتم
ولی من خییلی فرزم خیلی سریع پله های مدرسه رو پریدم پایین چشمتون روز بد نبینه پام روی ژله رفت سر خوردم از ۱۲ پله
داغووون شدم کلیه راستم که احساس کردم از کار افتاد
البته اولین بارم نبود از پله میفتمچون زیادی تو بالا پایین رفتن از پله عجولم
هیچ با تمام دردی که داشتم و اشکی تو چشمام بود به سمت دستشویی مدرسه هجوم بردم
یه لشکرهم دنبالم چون ۵ ۶ نفر رو ژله اب و کیکی کردم
بدهم زدم
بعد رفتم تو دستشویی اونا نمیتونستن کاری کنن دیدم از اسمون داره ژله و کیک میاد رو سرم
فهمیدم اینا ول بکن نیستن از پشت در دارن میریزن
منم دیدم نه نمیشه
شلنگ رو گرفتم از این ور اب ریختم سرشون
بعد همون موقع زنگ کلاس خورد و من خیلی سریع به سمت سرویسم هجوم بردم
این یکی از شاهکارهای بنده بودGharibe Gomnam
بحث شیطنت شد؟
Devil works hard but Sarah works harder️
تو نمازخونه جشن های که میگرفتن شکلات پرت میکردن ( که به همه برسه)
و ما باز میکردیم میزدیم به زمین و .... و دوباره پرت میکردیم و بچه ها هم میخوردن -
من بچه که بودم بهم میگفتن ننه گمو گور. آخه هر وقت چیزی گم میشد تا اسم من رو صدا میزدن براشون میآوردم. عزیزان فامیلم فکر میکردن من خودم قایم کردم در حالی که از بس فضول بودم و هر سوراخ سومبهای که تو هر خونهای بود میگشتم جای همه چیز رو میدونستم. البته حافظهی قویی هم داشتم.
هر بار که میرفتم خونهی مادر بزرگم مامانم کلی نصیحت میکرد دختر خوبی باش. شیطونی نکن. فوضولی نکن. بلایی سر خودت نیار تا بیام. منم هر کاری میکردم بعد مامانم که میاومد خودم رو خوب جلوه میدادم اما چشمتون روز بد نبینه همین که پامون رو میذاشتیم خونه تا مامانم میخواست ازم تعریف کنه که چه خوبه دختر خوبی شدی خالههام زنگ میزدن که خواهر از این ننه گموگور بپرس فلان چیز کجاس. خلاصه دوباره در نقش مجرم ظاهر میشدم. -
خوندم بچهها از سریالای جومونگ و... گفتن یاد یه خاطره افتادم.
فکر کنم چهار پنج سالم بود جومونگ رو پخش میکرد شایدم بچهتر. قسمتای آخرش بود اگه اشتباه نکنم که جومونگ رو هوا بلند میشه و نیم ساعت بعد فرود میاد زمین. منم که عاشق هیجان(انگار نه انگار دخترم. یعنی ته خطر بودم برای خودم) خلاصه که مامان بابام یه لحظه من رو تنها میذارن و منم سعی میکنم از این مبل بپرم روی مبل روبهروایش تا مثل جومونگ بشم.
چشمتون روز بد نبینه هرچی میپریدم روی مبل روبهرویی نمیافتادم. به سختی دوتا مبل رو به هم نزدیک میکردم تا بشه پردید. خلاصه که یه دفعه پریدم و افتادم دقیقا جلوی مبلمون و رفتم زیرش. از این مبلای تاج دار بود و منم که با شتاب افتادم پیشونیم با چه ضخم بزرگی برید.
انقدری که مامانم من رو میبینه فکر میکنه مغزم زده بیرون و غش میکنه. طفلکی مامانم پیر شد تا من بزگ شدم
-
من که بچه بودم یادمه یه مدت زیاد برقا میرفت. مامانم اینام تصمیم گرفتن ما رو ببرن پارک تا هم بازی کنیم هم تخلیه شیم. شب که اومدیم خونه بخوابیم.
پارک نزدیک خونمون تاب نداشت و سرسرهشم همیشهی خدا شلوغ بود. مامانم اینا نشسته بودن روی صندلی و دادش کوچولوم بغلشون بود. منم روی این زنجیرا هست که دور باغچهها گذاشتن و به دوتا پایهی سبز وصله؟! نشستم و شروع کردم به تاب خودن. هرچی مامانم گفت بس کن مامان جان. بیخیال این نرده و زنجیر بشو برو با بقیه بازی کن گوش نکردم تا اینکه....
یه دفعه حسابی شتاب گرفتم و از نظر خودم داشتم پرواز میکردم که سر و ته شدم و سرم از پشت خورد به جدول لبهی باغچه و کلی تیغ گلا رفت تو سرم. بابام بدو بدو پشت سرم رو چسبوند به تنش و رفتیم بیمارستان و خلاصه بخیه و...
از اون به بعد مامانم پشت دستش رو داغ کرد من رو ببره پارک هر شب تو تاریکی میموندیم اما از خونه بیرون نمیرفتیم.
-
من توی املا افتضاح بودم.
کلاس هفتم که رفتم هیچ وقت یادم نمیره اولین املایی بود که معلمون گرفت چون فامیلیم الف داشت برگهی من اولین برگه بود. داشت تصحیح میکرد که یوهو دیدم میگه یه لحظه بیا. رفتم کنار میزش گفت این چیه؟؟( این بود. " به سیاری") هر چی تلاش کردم بخونم نشد و گفتم فکر کنم به سیاری باشه خانم. گفت خوشم میاد خودتم نمیدونی. من توی املا گفتم بسیاری حالا تو چی نوشتی رو نمیدونم. خلاصه من اونسال سوژهی املا بودم. همیشه املای 20 نمرهای رو منفی 22 میشدم. آخه هر غلط یه نمره و هر نقطه و دندونه و سرکش نیم نمره بود و مال من همه چی اشتباه بود. انقدری که برگهی من رو بعد از تصحیح بلند میکرد تا اگه کسی میتونه بازم ایراد پیدا کنه یه نمره بهش بده و یادمه یه بارم چهارتا از بچهها هر کدوم پنج نمره گرفتن به خاطر پیدا کردن ایراد توی املای من. -
بچه که بودم هنوز پوشک میشدم. خیلی دوست داشتم گوش آدما رو بگیرم و باهاش بازی کنم. خلاصه که گوش بابام در امان نبود از دست من.
پدر بزرگ خدا بیامرزم سرتیپ ارتشی بود و زندگیش حسابی برنامه و نظم داشت انقدری که بچههاش وقتی پدربزگم میاومد بلند میشدن به احترامش و خلاصه خونهشم پادگانی بود برای خودش.
نزدیک عروسی خالهم بود. اون زمان جهیزیه رو به گفتهی مامانم نصف بیشترش رو خودشون میدوختن.
منم که فوضول همش وسط چرخ خیاطی بودم پدربزرگم میگه خب بابا اول بچه رو خواب کن بعد بشین بدوز.
مامانمم بهش میگه این شیطون اصلا نمیخوابه و فوضولی بهش اجازه نمیده.
خلاصه که پدربزرگم مسول خوابوندن من میشه و من رو کنار خودش میخوابونه و قصه میگه. منم با گوشش بازی میگردم.مامانم میگه یه دفعه دیدیم بابام داد زد و زد به پوشکت و داد زد برو تو خوابت نمیبیره. پاش و برو.
بعد مامانم ازش میپرسه چی شده بابا؟
پدربزرگم جواب میده: ببین گوشمو. باباش رو در آورد. هی با گوشم بازی کرد گفتم الان میخوابه الان میخوابه یه دفعه دیدم گوشم رو بقچه کرده داره فشار میده و لهش میکنه.
مامانمم میگه گوش باباش تا چه مساحتی قرمز بوده و کبود.خدایش من مسول بر هم زدن عقاید مردم نسبت به بچه ها بودم...
-
مادرم گفت مرغ رو بپز من بیام کوکو درست کنم
گفتم باشه
ساعت ۶ مرغ رو گذاشتم
ساعت ۸ از پنجره اتاقم حسکردم یه بویی میاد
فکر کردم اشغال اتیش زدن
۸:۴۵ دقیقه رفتم تو هال
هیچکس خونه نبود که چیزی بگه...
دیدم مرغ جزغاااااله شده
نگو بوی مرغ سوخته بود
قابلمه به فنا رفته
بعد چندروز پیش من داشتم با گوشیم درس میخوندم خواهرم هی با همراه مادرم زنگ میزد منم بلاک کردم موقتا
ولی یادم رفت از بلاکی دربیارم
ظاهرا مادرم ۵۰ بار زنگ زده بود که بگه حواست به مرغ باشه چون من زمانی میتونم یه کار رو با درس خوندن انجام بدم که اون کار بغلم باشه
مثلا اگر قراره هم اشپزی کنم هم درس بخونم باید با کتاب برم تو اشپزخونه
خلاصه زنگ زدم به مادرم گفتم اینجوری شد
دعوام کرد
اومد خونه تو کل خونه بوی سوختنی...
اولین بارمم نبود غذا گذاشتم رو گاز یادم رفت خاموش کنم
حتی یه بار غذا گذاشتم رو گاز خوااابم برد
تماااام خونه دود پیچیده بود
هنوزکه هنوزه مادرم میگه دیدی خونه رو اتیش داده بودی -
من تا سال ۹۹ قبل از اینکه کرونا بیاد تئاتر رو خیلی حرفه ای انجام میدادم یعنی از مدرسه جدا شدم و خارج از مدرسه شروع کردم به...
ولی یکی از مسابقات مدرسه ای بود اولین تجربه من از کار تیمی
تئاتر عروسکی بود
منم صداپیشه بودم
صداپیشه دیو فک کننننن
یه دیو دلقک با یه صدای مسخره
دیو یه کارکتر خیلی بامزه بود که اعضای بدنش از هم جدا بود و ۵ دقیقه از نمایش شروع به رقصیدن میکرد ( رقص پا) و ما قبل نمایش پاهای دیو رو گم کردیم و از اونجایی که آدم شوخ طبعی هستم اون بخش از نمایشنامه رو حذف کردیم و خودم دیالوگ نوشتم و گفتم و خیلی هم بامزه تر از نسخه اصلیش شد....( کلا عادت داشتم به اتفاقات پیش بینی نشده اما قدرت رهبری سارا شوخی نیست هاهاها)
ولی این عکسی که گذاشتم واقعا داشتیم از پشت همین پرده داور ها رو میدیدیم و همه مثل زنبور سرگردون دنبال پای دیو بودیم خیلی خیلی خیلی استرس داشتیم -
یکی دیگه از خاطراتم از تئاتز :
توی یکی از مسابقه ها قرار بود با گوشی چندتا افکت داشته باشیم
گوشی زنگ خورد
باختیمممم -
من تا سال ۹۹ قبل از اینکه کرونا بیاد تئاتر رو خیلی حرفه ای انجام میدادم یعنی از مدرسه جدا شدم و خارج از مدرسه شروع کردم به...
ولی یکی از مسابقات مدرسه ای بود اولین تجربه من از کار تیمی
تئاتر عروسکی بود
منم صداپیشه بودم
صداپیشه دیو فک کننننن
یه دیو دلقک با یه صدای مسخره
دیو یه کارکتر خیلی بامزه بود که اعضای بدنش از هم جدا بود و ۵ دقیقه از نمایش شروع به رقصیدن میکرد ( رقص پا) و ما قبل نمایش پاهای دیو رو گم کردیم و از اونجایی که آدم شوخ طبعی هستم اون بخش از نمایشنامه رو حذف کردیم و خودم دیالوگ نوشتم و گفتم و خیلی هم بامزه تر از نسخه اصلیش شد....( کلا عادت داشتم به اتفاقات پیش بینی نشده اما قدرت رهبری سارا شوخی نیست هاهاها)
ولی این عکسی که گذاشتم واقعا داشتیم از پشت همین پرده داور ها رو میدیدیم و همه مثل زنبور سرگردون دنبال پای دیو بودیم خیلی خیلی خیلی استرس داشتیم@حساب-کاربری-حذف-شده
تو این نمایشنامه صدای پیشه دیو بودم توی یکی دیگه از نمایشنامه ها صداپیشه گنجشکک اشی مشی که خیلی لوس و کوچولو بود یادش بخیر چقدر خجالت میکشیدم پیش دوستام بعد دیگه هی میومدن لپم رو میکشیدن اوخیییی لوس شو خاله ببینه!! -
یه بار اتاق رزرو کرده بودیم
بعد خود کافه آهنگ فرانسوی گذاشته بود آندیا در رو بست ما هم آهنگ های فتانه گوش دادیم هم نامهربونه هم آفت جونه...