کافــه میـــم♡
-
به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینم
بیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینم
الا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یاد
مرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینم
ز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُل
بیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینم
جهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقی
که سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق میبینم
اگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینم
صَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیز
که غوغا میکند در سر خیالِ خوابِ دوشینم
شبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعین
اگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینم
حدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد، که حافظ داد تلقینم
-
- جایی دورتر از خودم ایستاده ام...
به تماشای کسی که جای من زندگی میکند، چه بی رحمانه تنهاست...
و چه به ناچار قوی...
- جایی دورتر از خودم ایستاده ام...
-
با سنگدلان یار مشو، میشکنندت...
- فریدون مشیری
-
- گفت: دنبال بهانهای که گریه کنی!
- گفتم: آره، چون دنیا کلا گریه داره...
نیست؟!
-
نهایت انــدوه؟!
حسی نداشتن به چیزهایی که قبلاً
به شوقت میآوردند... -
بعضی روزها انسان فقط خسته است
نه تنهاست،
نه غمگین،
و نه عاشق،
فقط خسته است...- ایلهان برک
-
-
این پست پاک شده!
-
- این روزها بیشتر از همیشه، از آدمها احساس خوبی نمیگیرم. حتی آدمهایی که بسیار به من نزدیکند. همگی برایم شبیه یک نمایشنامهای شدهاند که نقاب ها، بازیگر اصلی آن هستند. پایان هر داستان، خوب میفهمم که فقط وسیله ای بودم برای پرکردن تنهاییشان، یا پیش بردن زندگی و آرزوهایشان، یا رسیدن به اهداف و آینده و حال خوبی که برای خود رسم کرده بودند. سال هاست که رسالت من همین است. کمک به آدمها. از همه وجودم. ذرهای هم پشیمان نیستم. با اینکه همیشه میدانستم از همان ابتدا بر چه مبنایی من را استاد، رفیق، عزیز و... خود خطاب میکردند. ولی راستش دیگر توانی ندارم. خستهام. با همه وجودم بعد از پانزده سال خسته ام. زیر این هجمه از بیمعرفتیها، رهاشدگیها، ضربهها و تنهاییها، سختیها و داستانهای آدمهایی که روحم را خشک گرداند، دارم به طرز فجیعی له میشوم. خودم را انگار گم کردهام. دوست دارم از سیاره شما آدم ها بروم.
دلم برای گلم، در سیاره خودم تنگ شده است...
مهدیپورعبادی
- این روزها بیشتر از همیشه، از آدمها احساس خوبی نمیگیرم. حتی آدمهایی که بسیار به من نزدیکند. همگی برایم شبیه یک نمایشنامهای شدهاند که نقاب ها، بازیگر اصلی آن هستند. پایان هر داستان، خوب میفهمم که فقط وسیله ای بودم برای پرکردن تنهاییشان، یا پیش بردن زندگی و آرزوهایشان، یا رسیدن به اهداف و آینده و حال خوبی که برای خود رسم کرده بودند. سال هاست که رسالت من همین است. کمک به آدمها. از همه وجودم. ذرهای هم پشیمان نیستم. با اینکه همیشه میدانستم از همان ابتدا بر چه مبنایی من را استاد، رفیق، عزیز و... خود خطاب میکردند. ولی راستش دیگر توانی ندارم. خستهام. با همه وجودم بعد از پانزده سال خسته ام. زیر این هجمه از بیمعرفتیها، رهاشدگیها، ضربهها و تنهاییها، سختیها و داستانهای آدمهایی که روحم را خشک گرداند، دارم به طرز فجیعی له میشوم. خودم را انگار گم کردهام. دوست دارم از سیاره شما آدم ها بروم.
-
- کاش آنقدری که من برای همه چیز احساس مسئولیت میکردم و خودم را برای حل مشکلات حوالیام به آب و آتش میزدم، جهان در قبال میزان تلاش و دویدنی که داشتم احساس مسئولیت میکرد.
کاش لااقل هرکس به قدر تلاشی که داشت، از جهان سهم میبرد...
#نرگس_صرافیان_طوفان
- کاش آنقدری که من برای همه چیز احساس مسئولیت میکردم و خودم را برای حل مشکلات حوالیام به آب و آتش میزدم، جهان در قبال میزان تلاش و دویدنی که داشتم احساس مسئولیت میکرد.
-
- همه خلاصه دنیای این روزهای ما این چند جمله است:
گویی مقدر شده بود که اینگونه زندگی کنیم
در میانِ همه چیز بلاتکلیف بمانیم
آنچه پیش میآید را دوست نداریم
و هر آنچه را دوست داریم پیش نمیآید...-احمد خالق توفیق