جهاد مغنیه
-
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۹:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
«مِنَ النَّبِیِّیِنَ یعنی مُحَمَّد وَ مِنَ الصِّدِّیقینَ یعنی عَلِیُّ بنُ اَبِی طاَلِب ومِنَ الشُّهدا
-
«مِنَ النَّبِیِّیِنَ یعنی مُحَمَّد وَ مِنَ الصِّدِّیقینَ یعنی عَلِیُّ بنُ اَبِی طاَلِب ومِنَ الشُّهدا
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۹:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20 در جهاد مغنیه گفته است:
«مِنَ النَّبِیِّیِنَ یعنی مُحَمَّد وَ مِنَ الصِّدِّیقینَ یعنی عَلِیُّ بنُ اَبِی طاَلِب ومِنَ الشُّهدا
اینم ایه رفیق شهید
-
@jahad-20 در جهاد مغنیه گفته است:
«مِنَ النَّبِیِّیِنَ یعنی مُحَمَّد وَ مِنَ الصِّدِّیقینَ یعنی عَلِیُّ بنُ اَبِی طاَلِب ومِنَ الشُّهدا
اینم ایه رفیق شهید
نوشتهشده در ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-20 در جهاد مغنیه گفته است:
@jahad-20 در جهاد مغنیه گفته است:
«مِنَ النَّبِیِّیِنَ یعنی مُحَمَّد وَ مِنَ الصِّدِّیقینَ یعنی عَلِیُّ بنُ اَبِی طاَلِب ومِنَ الشُّهدا
اینم ایه رفیق شهید
مَنْ یُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفیقاً؛ و کسى که خدا و پیامبر را اطاعت کند، در روز رستاخیز همنشین کسانى خواهد بود که خدا، نعمت خود را بر آنان تمام کرده; از پیامبران و صدیقان و شهداء و صالحان; و آنها رفیق هاى خوبى هستند»
-
-
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد -
-
نوشتهشده در ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۹:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۸:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سیزده ساله بود که وارد بسیج شد. اول او را ثبت نام نمیکردند. میگفتند سنش کم است. ما رفتیم با مسئولین پایگاه صحبت کردیم. خلاصه قبول کردند و وارد بسیج شد. یک هفته بعد او را به اردوی آموزشی بردند. مربی آموزشی شان، آقای مرتضی امجدیان بود. ایشان هم البته یک سال بعد شهادت رسول، در سوریه مجروح شدند. ایشان در مراسم سالگرد شهید خلیلی که در کرج گرفته بودند، این خاطره را تعریف میکرد و گریه میکرد. حالا من ادامه خاطره را از زبان ایشان میگویم.
میگفت در دوره آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید. حالا آن موقع سیزده ساله بود. گفت آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم. یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید. تاکید کرد که به پدرم نگویید، به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید. من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده. گفتم خوب بگو. گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود.
دعا کنید ما شهید بشویم!
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته! -
نوشتهشده در ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۸:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۹:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۲۰:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۳:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی از روزها صدای بگو ومگوهایی که از سنگر محمد حسین شنیده می شد ، توجه ما را جلب کرد .گویا حسین ریزه قصد داشت به خط مقدم برود اما فرمانده اجازه نمی داد .او اصرار می کرد وخواهش ، که بگذارید من هم به خط بیایم .فرمانده هم تاکید داشتند : «حسین آقا حالا برای شما زود است .» او که دید پا فشاری اش فایده ای ندارد ، قاطع و درکمال ادب واحترام گفت : « من به شما ثابت می کنم که زود نیست ! … » چند روز بعد همه متوجه غیبت محمد حسین شده ، نگرانی وجودشان را فرا گرفته بود.اما تلاششان نیز برای یافتن او بی فایده بود .که روز بچه ها چشمشان به عراقی کوتاه قدی افتاد که به سمت خاکریز خود می آمد . صبر کردند تا اسیرش نمایند.کمی که جلو تر آمد ، دیدند حسین ریزه است که لباس عراقی ها را به تن کرده و سلاحشان را به دوش گرفته …« همان مو قع نزد فرمانده رفت .در پا سخ نگاههای پرسشگر وتاحدودی عصبانی او گفت : « خودتان گفتید به خط رفتن برای من زود است .من به آنجا رفتم ،یک عراقی را دست خالی کشته ، لباس و پو تین وسلاح او را به همراه آوردم تا ثابت کنم اراده و عشقم از جثه ام بزرگتر است .»
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۷:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۸:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ اسفند ۱۳۹۸، ۱۸:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
-
-
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۶:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده