♡شهدا♡
-
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خنجر نمیبره
هیچ کسی قربونی رو تشنه سر نمیبره
هی ضربه میزنه
هیچ کسی اینجوری سر ازپیکر نمیبره
انصافتون کجاست؟...
هیچ کسی انگشتو ،واسه انگشتر نمیبره... -
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آتیش به ما نزن
اینقدر پنجه رو خاک کربلا نزن(: -
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۴:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میتونیم از نوحهی ناحلهالجسم استفاده کنیم...
-
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
ان شاءالله میام پیشتون
همونجام زنگ میزنم
دیگه با خودتون...
از فردا تلاشمو شروع میکنم...نوشتهشده در ۲۷ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهزهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
ان شاءالله میام پیشتون
همونجام زنگ میزنم
دیگه با خودتون...
از فردا تلاشمو شروع میکنم...تموم شد(:
به همین زودی(:
خدایا شکرت... -
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۵:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاهی توی این دنیا هیچ پناهی جز شما پیدا نمیکنم...
هیچ کسی نمیفهمه چی میگم
حتی خودم...
گاهی دوست دارم برم یه جایی دور از همهی آدما
یه خلوت با خودم و شما و خدا...
دلچسب ترین حالم واسه همون لحظههاست
کنده میشم از این دنیا...
لحظههایی که دلبستگیای اینجا برام اونقدری پررنگ نیست که واسشون غصه بخورم... -
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نباید واسه اینم به دوستم پناه میبردم...
فقط تخریب شدم...
هرچند هدفش این نبود...
فقط شمایین که بدون سرزنش کمکم میکنید... -
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۶:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش نزدیک ترم بودن...
-
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هنوز خیلی مونده...
میشه امشب بریم؟ -
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تهش جا نمونم یه وقت...
-
نوشتهشده در ۳۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۷:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
ان شاءالله میام پیشتون
همونجام زنگ میزنم
دیگه با خودتون...
از فردا تلاشمو شروع میکنم...نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱۸:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهزهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
زهرا بنده خدا 2 در ♡شهدا♡ گفته است:
خب همین قدر مهربونید که توقعم ازتون تا این حد رفته بالا(:
-
عکس شهدا را دیدیم
عکس شهدا عمل کردیم -
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اعتراف میکنم که این روزا
روزاییه که کلی سوال ذهنمو درگیر کرده
میگم خب که چی؟...
الان راضیاید که رفتین؟...
بچهها تون چی؟...
خانماتون چه جوری تنهایی زندگی کردن؟...
ول کردین رفتین و ....
از کجا معلوم جاتون خوبه؟...
توی راه یهویی قهر میکردم و میگفتم اصلا عکساتونو نگاه نمیکنم...
و آخرین عکسی که به چشمم خورد یه لبخند مهربانانه از کسی بود که نمیدونم کی بود...
کلی حس و حال خوب باهاتون داشتم...
ولی بازم...
این وسط یه چیزی نمیزاره دل بکنم ازتون
تو سفرمون یه زوج با بچهشون باهامون بودن
اسم پسربچهه حسین بود(:
مامان باباشم جوون بودن
زیر۲۵_۳۰سال
مامانه چفیه مینداخت گردن پسرش(:
و بچهه با تمام وجودش بوس می فرستاد واسه عکس شهدا و پرچما(:
نبودین ذوقشو موقع تکون خوردن پرچما ببینید(:
اون یه زوج با دخترشون اومده بودن خادم الشهدا باشن...
میدونید
اگه اینا جنونم باشه دوست داشتنیه(:
اینکه از بهترین چیزای زندگیت
و بهترین روزای زندگیت میزنی و میای اینجاها...
تو این گرمای فوقالعادهی هوا..
اگه عشق نیست چیه؟...
نمیدونم...
فقط میخوام راه درست رو پیدا کنم...
راهی که تهش آرامش واقعی باشه...
خسته شدم از دغدغههای دنیایی... -
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حس و حال اینا رو میخوام...
حتی به غلط... -
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اروند(:
چرا بغض؟... -
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بچهها فقط(:
-
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلم میخواد این چندروز نه بخورم نه بخوابم
فقط برم... -
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برم و اون چیزی که میخوام رو پیدا کنم...
-
نوشتهشده در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم...
ولی ممکنه اینجا باشه...